•••❈❂🌼🍃
#یک_نکته
از جزء بیست و پنجم قرآن کریم:
یادمون باشه
برای مسلمون، بنبست وجود نداره. راه بازگشت همیشه بازه. اگه واقعاً توبه کنیم، خدا همهی گناها رو میبخشه.
🌼 سوره شوری، آیه ۲۵
•••❈❂🌼🍃
#یک_نکته
از جزء بیست و پنجم قرآن کریم:
یادمون باشه
روز قیامت کسی به داد کسی نمیرسه و هیچ کس نمیتونه هیچ کمکی به گناهکارا بکنه. مگر کسی که خدا بهش رحم کنه.
🌼 سوره دخان، آیه ۴۱ و ۴۲
•••❈❂🌼🍃
#یک_نکته
از جزء بیست و پنجم قرآن کریم:
یادمون باشه
همونطور که عطاهای خداوند لطفه، گاهی محرومیتها هم لطف خداونده. خدا مصلحت ما رو بهتر میدونه.
🌼 سوره شوری، آیه ۲۷
•••❈❂🌼🍃
#یک_نکته
از جزء بیست و پنجم قرآن کریم:
یادمون باشه
انفاق فقط مخصوص مال نيست؛ بلكه از علم و آبرو و قدرتمون هم میتونیم به دیگران انفاق کنیم.
🌼 سوره شوری، آیه ۳۸
•••❈❂🌼🍃
#یک_نکته
از جزء بیست و پنجم قرآن کریم:
یادمون باشه
همنشین دنیامون، همنشین آخرتمون هم میشه. پس برای انتخابش بیشتر دقت کنیم.
🌼 سوره زخرف، آیه ۳۸
🌱 در بین تمام مستحبات دو عمل است
که بی نظیر می باشد
و هیچ عملی به آنها نمیرسد :
۱- نماز شب
۲- گریه بر امام حسین(ع)
- آیت اللّٰه بهجت(ره)
خدایا توفیق انجام این اعمال رو به همه مون بده🤲
🌷"فدای این دستهایی که در راه خدا داده شد"
➕تصویری از دست نوشته شهید حاج قاسم سلیمانی بر روی تصویر شهید مدافع حرم حسین بواس، که در دیدار با خانواده این شهید عزیز نوشته شده است.
#شهیدحسینبواس
خواهران،
حجابتـان را
مثلحجـاب حضرتزهرا‹س›
رعایت کنیدنه مثل حجابهای امروز..
چوناینحجـابهـا؛
بویحضرتزهـرا‹س›نمیدهد.💔
📝شھیدذوالفقار؎!
#شهیدمحمدهادی_ذوالفقاری
#حجاب
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#رمان 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهل_و_چهارم به دهانه تونل رسیدیم ، همان تونل معروفی که
#رمان
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهل_و_پنجم
آخر سر هم گفت :« به به! عجب چیزی زدیم به بدن!» 😁
زود رفت دستور پخت آن غذا را گرفت ، که بعدا در خانه بپزیم .
نماز مغرب را در مسجد رأس الحسین (ع)خواندیم .
مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی را در آنجا بیتوته کردند ..
این مسجد ، مکانی به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین (ع)بوده.
همان جا نشست به زیارت عاشورا خواندن ، لابه لایش روضه هم می خواند😔
♡《رأس تو می رود بالای نیزه ها
من زار می زنم در پای نیزه ها
آه ای ستاره دنباله دار من
زخمی ترین سر نیزه سوار من
با گریه امدم اطراف قتلگاه
گفتی که خواهر برگرد خیمه گاه
بعد از دقایقی دیدم که پیکرت
در خون فتاده و بر نیزه ها سرت
ای بی کفن چه با این پاره تن کنم ؟
با چادرم تو را باید کفن کنم
من می روم ولی جانم کنا توست
تا سال های شمع مزار توست 》♡
بعد هم دم گرفت:« عمه جانم ، عمه جانم، عمه جان مهربانم! عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان نگرانم! عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان قد کمانم !»💔
موقع برگشت از لبنان رفتیم سوریه .
از هتل تا حرم حضرت رقیه (س) راهی نبود پیاده می رفتیم ..
حرم حضرت زینب (س) را شبیه حرم امام رضا (ع) و امام حسین (ع) دیدم😍
بعد از زیارت ، سر صبر نقطه مکان ها را نشانم داد و معرفی کرد : دروازه ساعات ، مسجد اموی ، خرابه شام ، محل سخنرانی حضرت زینب (س).
هرجا را هم بلد نبود ، از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی می پرسید و به من می گفت .
از محمد حسین سوال کردم
:« کجا به لبای امام حسین چوب خیزران می زدن ؟»🥺
ریخت به هم ..
بحث را عوض کرد و گفت:« من هیچ وقت این طوری نیومده بودم زیارت!»
می خواستم از فضای بازار و زرق و برق های انجا خارج شوم و خودم راببرم به آن زمان ..
تصویر سازی کنم در ذهنم ..
یک دفعه دیدیم حاج محمود کریمی در حال ورود به دروازه ساعات است!
تنها بود ، آستینش را به دهان گرفته بود و برای خودش روضه می خواند .
حال خوشی داشت!
به محمد حسین گفتم :« برو ببین اجازه میدند همراهشون تا حرم بریم؟!»
به قول خودش :« تا آخر بازار ما را بازی داد!»😭
کوتاه بود ولی در معنویت!
به حرم که رسیدیم ، احساس کردیم می خواهد تنها باشد ، از او خداحافظی کردیم ....
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#رمان 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهل_و_پنجم آخر سر هم گفت :« به به! عجب چیزی زدیم به بد
#رمان
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهل_و_ششم
ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی.
دکتر گفت: مایع امنیوتیک دور بچه خیلی کمه باید استراحت مطلق داشته باشی.
دوباره در یزد ماندگار شدم..
میرفت و می آمد.
خیلی بهش سخت میگذشت😢
آن موقع میرفت بیابان.
وقتی بیرون محل کار میرفت مانور یا اموزش، میگفت: میرم بیابون..
شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود ک میرفت دانشکده!
میگفت: « عذابه من خسته و کوفته برم تو اون خونه سوت و کور...
از صبح برم سرکار، بعد از ظهر هم برم تو خونه ای ک تو نباشی؟!»
دکتر ممنوع سفرم کرده بود.
نمیتوانستم بروم تهران!
سونوگرافی ها بیشتر شد.
یواش یواش ب من فهماندند ک ریه بچه مشکل داره!💔
آب دور بچه که کم میشد مشخص نبود کجا میره.
هر کس نظری میداد:
-آب ب ریش میره
-اصلا هوا ب ریش نمیرسه
- الان باید سزارین بشی
دکترها نظرات متفاوتی داشتند!
دکتری میگفت: شاید وقتی ب دنیا بیاد ظاهر بدی داشته باشه!!
چند تا از پزشکا گفتن: میتونیم نامه بدیم پزشک قانونی ک بچه رو سقط کنی...
اصلا تسلیم همچنین کاری نمیشدم.
فکرش هم عذاب بود..!😭
با علما صحبت کرد ببیند ایا حکم شرعی اجازه چنین کاری را ب ما میدهد یا نه!
اطرافیان تو فشار گذاشتند که:
« اگر دکترها اینجوری میگن و حاکم شرع هم اجازه میده ، بچه رو بنداز!
خودت راحت، بچه هم راحت.»
زیر بار نمیرفتم.
میگفتم: نه پزشک قانونی میام نه پیش حاکم شرع!😭
یکی از دکترا میگفت: اگه من جای تو بودم تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمیشدم. جز تسلیم خود خدا!
چون روح در این بچه دمیده شده بود سقط کردن را قتل میدانستم..
اگر تن ب این کار میدادم تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم😔
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨