eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
655 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا آدمای خوب سر راهمون بذار و ما رو واسطه‌ خوب ‌کردن حال بنده هات قرار بده🌸 الهی آمین
خدایا ما رو تو تشخیص مصلحت ها و اولویتهای زندگی گیج و گمراه مپسند...
همیشه تلاشت رو بکن و بقیه اش رو بسپار به خدا اگه صلاح باشه قسمتت میشه و اگه نباشه به بهتر از اون میرسی...
خدای مهربون که به مصلحت و خیر همه مون آگاهه، همیشه ما رو به سمت چیزی میبره که بیشتر به خیرمون هست...
مهربونی امام رضا حس کردنیه، باید حس کنی داره بغلت میکنه... اَیُّها الاِمامُ الرَئُوف ❤️
حُر کن مرا که جان من از شرم پُرشده من را که راه نیست به جمع حبیب‌ها صلی الله علیک یا اباعبدالله یا حسین بن علی
🌹سلام علیکم رفقا 🌿شبتون امام زمانی 🌳ی خواهشی ازتون داشتیم خادمین کانال طریق الشهدایی....... 🌞امتحان مهمی فردا در پیش رو داریم 🌼به رسم رفاقت خادمین کانال رو این شب جمعه ای دعاااا کنید .....ان شاالله موفق بشن......🌕🌕 التماس دعااااا💫💫💫💫💫
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#رمان 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتا‌د_و_دوم دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم ، و
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سرحاج اقا خالی کردم .. بدنم شل شد ، بی حس بی حس! احساس می کردم یکی ارامشم داد! جسمم توان نداشت ، ولی روحم سبک شد. مارا بردندفرودگاه .. کم کم خودم راجمع کردم. بازی ها جدی شده بود! یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می گرفت جلویم که((توهم همین طورمحکم باش!)) حالا وقتش بود به قولم وفا کنم . کلی ادم منتظرمان بودند. شوکه شدند که از کجا باخبر شده ایم .. به حساب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند! خانمی دلداری ام می داد❤️ بعد که دید ارام نشسته ام ، فکر کرد بهت زده ام .. هی می گفت:((اگه مات بمونی دق می کنی!گریه کن ، جیغ بکش ، دادبزن!)) با دو دستش شانه هایم را تکان می داد:((یه چیزی بگو!)) گفتند: ((خانواده شهیدد باید برند .. شهید روفردا صبح زود یا نهایتا فردا شب میاریم!)) از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که:((بدون محمد حسین از اینجا تکون نمی خورم!)) هرچه عز و جزکردند ، به خرجم نرفت💔 زیر بار نمی رفتم .. با پروازی که همان لحظه‌دحاضر بود برگردم می‌گفتم:((قراربودباهم برگردیم!))😭 گفتند:((پیکر رو باید باهواپیمای خاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ می زنی! اصلا زن نباید سوارش بشه ، همه کادر پرواز مرد هستن!)) می گفتم:((این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!)) مرتب ادم ها عوض می شدند. یکی یکی می امدنددراضی ام کنند .. وقتی یک دندگی ام را می دیدند ، دست خالی برمی گشتند! ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#رمان 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_سوم انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظ
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 آخرِ سر خودِحاج آقا آمد و گفت : « بیا یه شرطی باهم بذاریم! تو بیا بریم ، من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی!» خوشحال شدم ، گفتم : « خونه خودم هیچکسم نباشه!» حاج آقا گفت : « چشم!» داخل هواپیما پذیرایی آوردند . از گلویم پایین نمی رفت! حتی آب ... هنوز نمی توانستم امیرحسین را بگیرم! نه اینکه نخواهم ، توان نداشتم😔 با خودم زمزمه کردم : « الهی بنفسی انت! آفریننده که خود تو بودی..! نمیدونم شاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودت میدونی ، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی! » بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم! در پارکینگ خانه .. پاهایش جلو نمی آمد💔 اشک از روی صورتش میغلتید ، اما حرف نمی زد! نه تنها او ، همه انگار زبانشان بند آمده بود! بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش😭 رفته بودم با محمدحسین برگردم ، ولی چه برگشتنی..! می گفتند : « بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه!» داد و فریاد راه نمی انداختم ، گریه هم نمی کردم! نمیدانم چرا ، ولی آرام بودم! حالم بد شد .. سقف دور سرم چرخید! چیزی نفهمیدم .. از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم ، حدس زدم بیهوش شده ام. یک روز بود چیزی نخورده بودم شاید هم فشارم افتاده بود .. شب سختی بود..... همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد! دوست داشتم پیامهای تلگرامی اش را بخوانم😭 رفتم داخل اتاق ، در را بستم . امیرحسین هم را سپردم دست مادرم .. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و می خواستم تنها باشم! ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
__آه ای دل آروم بگیر حسینی بمان؛ حسینی بمیر…😭 ارباب خوبم ؛ شب جمعه است هوایت نکنم می میرم...💔
🍃فریادرس محبوسان تعلق داشتن به کسی مثل تو، عین آزادی است. همچنان که رها بودن از تو عین محبوس بودن. مرا از حبس نجات بده و آزادم کن. شبت بخیر فریادرس محبوسان ✨🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی دلی ده که شوق طاعت افزون کند و توفیق طاعتی ده که به بهشت رهنمون کند الهی نفسی ده که حلقهٔ بندگی تو گوش کند و جانی ده که زهر حکمت تو نوش کند الهی دانایی ده که در راه نیفتیم و بینایی ده که در چاه نیفتیم الهی بحق آنکه ترا هیچ حاجت نیست رحمت کن بر آنکه او را هیچ حجت نیست. الهی در دل ما جُز محبت مکار و بر این جا‌ن‌ها جز الطاف و مرحمت مدار و بر این کشت ها جُز باران رحمت مبار آمین
❣ ✋سلام بر تو ای راه روشن خدا. ای که هر چه غیر توست بیراهه است. سلام بر تو و بر روزگاری که همه خلق در مسیر تو، شیرینی بندگی را خواهند چشید.✋
❤️ حسین جانم پا میشوم بہ حرمٺِ نامٺ تمام قد خم میڪنم براے تو با احترام،قد هرگز مقابلِ احدے خم نمیشوم تا خم ڪنم براے تو در هر سلام،قد سلام ارباب خوبم✋ _بنامتان_ارباب_ السلام علیک الارباب حسین"ع"
🔹🍂 خدایا! کرمت را شکر؛ مرحمتت را شکر؛ اجابتت را شکر؛ با اینکه زندگیِ یتیمیِ بدونِ اماممان خیلی طاقت فرسا شده، اما تسلیم اراده‌ی توییم. هر آنچه که تو مقدر کنی بی شک بهترین است.
: خدا ، بہ صاحب الزمان صبر دهد زیرا او منتظر ماست نہ اینڪہ ما منتظر او باشیم هـنگامی میشـود گفت منتظریم ڪہ خود را اصلاح ڪنیم
من نمی‌دانم امام‌ زمان(عج) کِی ظهور می‌کند! نمی‌دانم هم که در دستگاه حضرت پذیرفته می‌شوم یا نه. نمی‌دانم اگر قابل بودم و امام قبولم کرد، چه کاری در سپاهش بهم محول می‌کند. برای همین است که دوست دارم همه کار از دستم بر بیاد که وقتی امام ظهور کرد و ان‌شاءالله ما را در دستگاهش راه داد و کاری بهمان سپرد، آن روز سرخ و سفید نشوم و جلوی حضرت که؛ بلد نیستیم این دستور شما را اجرا کنیم. زشت است آدم جلوی امامش کم بیاورد و بگوید ازم بر نمی‌آید. آن وقت امام نمی‌گوید این همه سال که هی صبح تا شب، داشتی دعای فرج می‌خواندی، بهتر نبود کنارش می‌رفتی کار هم یاد می‌گرفتی که وقتی آمدم عصای دستم باشی؟! 🌱
°•🌱 تند تر‌ از‌ امام‌ و‌ ولایت‌ فقیه نروید! که‌ پایتان‌ خرد میشود.. از‌ امام‌ هم‌ عقب‌ نمانید، که‌ منحرف‌ میشوید! .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 تشییع پیر پاک شهید جانی بت اوشانا احسنت به این مردم هوشیار و متحد "اسماعیل عاشوریان" .
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا؟ دل سرگشته کجا، وصف رخ یار کجا؟ کاش در نافله‌ات نام مرا هم ببری که دعای تو کجا، عبد گنه کار کجا؟ صلی الله علیک یا مولانا یا صاحب العصر و الزمان
درد فراق را به کدامین مطب برم رفع غم حبیب که کار طبیب نیست .. صلی‌الله‌علیک‌یا اباعبدالله♥️
بوی عطریاس دارد جمعه‌ها وعده دیدار دارد جمعه‌ها جمعه‌ها دل یاد دلبر می‌کند نغمه یا ابن الحسن سر می‌کند السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان 💚
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#رمان 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_چهارم آخرِ سر خودِحاج آقا آمد و گفت : « بیا ی
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود!😭 همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می کرد ، می خندید : « نکش! میدونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!» یک سال هم نشد.. مشمای دور بدن را باز کرده بودند.. بازتر کردم . دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش .. کفن شده بود . از من پرسیدند : « کربلا ومکه که رفتید ، لباس آخرت نخریدید ؟ » گفتم : « اتفاقأ من چند بار گفتم ، ولی قبول نکرد!» می گفت : « من که شهید می شم ، شهید هم که نه غسل داره نه کفن!» ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند😔 می خواستم بدنش را خوب ببینم! سالم سالم بود ، فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود.. وقتش رسیده بود .. همه کارهایی را که دوست داشت ، انجام دادم . همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت .. راحت کنارش زانوزدم ، امیرحسین را نشاندم روی سینه اش😭 درست همان طور که خودش می خواست . بچه دست انداخت به ریش های بلندش : « یا زینب ، چیزی جز زیبایی نمی بینم! » گفته بود : « اگه جنازه ای بود و من رو دیدی ، اول از همه بگونوش جونت!» بلند بلند می گفتم : « نوش جونت! نوش جونت!» می بوسیدمش ، می بوسیدمش ، می بوسیدمش ..💔 این نیم ساعت را فقط بوسیدمش . بهش گفتم : « بی بی زینب علیهاالسلام هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد ، در اولین لحظه بوسیدش ... سلام منو به ارباب برسون! » به شانه هایش دست کشیدم .. شانه های همیشه گرمش ، سرد سرد شده بود . چشمش باز شد! حاج آقا که آمد ، فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده ... آن قدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم بازکردنش نشدم .. حاج آقا دست کشید روی چشمش ، اما کامل بسته نشد..! آمدند که « باید تابوت رو ببریم داخل حسینیه!» نمی توانستم دل بکنم . بعد از 99 روز دوری ، نیم ساعت که چیزی نبود😭 باز دوباره گفتند : « پیکر باید فریز بشه! » داشتم دیوانه میشدم هی که می گفتند فریز ، فریز ، فریز ... بلند شدن از بالای سر شهید ، قوت زانو می خواست که نداشتم! حریف نشدم... تابوت را بردند داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند.. زیر لب گفتم : یا زینب ، باز خداروشکر که جنازه رومیبرن نه من رو!💔💔 بعد از معراج ، تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم . موقع تشييع خیلی سریع حرکت می کردند . پشت تابوتش که راه می رفتم ، زمزمه می کردم : « ای کاروان آهسته ران ، آرام جانم می رود!»😭 این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمعیت برسم.. ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tarigh3