📚 کتاب: "دا"
✍️ خاطرات سیده زهرا حسینی
این کتاب خاطرات راوی از روزهای آغازین جنگ و روزهای حمله ارتش بعثی عراق به خرمشهر و مقاومت های مردمی در این شهر را روایت می کند.
راوی در آن روزها تنها 17 سال داشته و اهمیت این کتاب شاید در این باشد که وقایع جنگ ما برای اولین بار از زاویه دید یک دختر نوجوان روایت شده است.خاطراتی که راوی حدود 20 سال آن ها را در درون سینه خود همچون یک راز حفظ کرد و حرفی از آن نزد.در این کتاب ناگفته هایی از جنگ بیان شده که تا کنون کسی از آن ها حرف نزده است.
كتاب دا يكي از زيباترين و كامل ترين كتاب هايي است كه در مورد جنگ نوشته شده
صبح ها بوی حرم می آید از هر آه من
درد بی درمان شده این حسرت جانکاه من
گشته ذکر ربنایم انت فی قلبی حسین
عالمی را مست کرد این جمله ی کوتاه من
السلام علیکیااباعبدالله الحسین
صبحتون حسینی🌱☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چرایی حجاب در کلام قرآن!!🤔🤔
حجاب داشته باشید تا دیده شوید..☺️
#حتما_ببینید
"سلام علیکم و رحمه الله...؛"
"لااله الاالله الملک الحق المبین"
خجسته سالروز "مقاومت و پایداری" و روز " دزفول قهرمان" بیاد هشت سال مقاومت مردم ایران در برابر دشمن بعثی در جنگتحمیلی مبارک و برکاتش مستمر...؛
روزتان بخیر و شادی و بودن در کنار عزیزانتان آکنده از محبت و صفا و مهرورزی...؛
الهی دعای خیر اهل بیت"ع" و شهداء و صالحین و صدیقین و اولیاءالله ؛ همواره سایه بان و سایه سار و زینت بخش زندگی و وجود شریف و عزیزانتان باشد و فرجامتان در هر کاری سربلندی و عاقبت بخیری...؛
❤️🌼 الهی آمین🌼❤️
گفتم: دارم از استرس میمیرم، گفت: یہ ذڪر بهت میگم هر بار گیر ڪردے بگو، من خیلی قبولش دارم: گرهے ڪار ِمنم همین باز ڪرد (آخہ خودشم بہ سختـی اجازهے خروج گرفت) گفتم: باشہ داداش بگو، گفت: تسبیح دارے؟ گفتم: آره، گفت: بگو "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"
حتمـا سہ سـالہے ارباب نظر میڪنہ، منتظرتم و قطع ڪردم
چشممو بستم شروع ڪردم:
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها
۱۰تا نگفتم ڪہ یهو گفتن: این پنج نفـر آخرین لیستہ، بقیہاش فـردا، توجہ نڪردم همینجور ذڪر میگفتم ڪہ یهو اسمم رو خوندن، بغضم ترڪید با گریہ رفتم سمت خونہ حاضرشم، وقتی حسین رو دیدم گفتم: درستشد، اشڪ تو چشمش حلقہ زد و گفت: "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"
الهی بالرقیه سلام الله علیها
نظری،لطفی،ماهم خیلی دلمون تنگه
#شهید_حسین_معزغلامـی
🌸سعی کنید عاشق باشید، عاشق خدمت کردن
منتظر نباشید که کسی به شما بگوید:
"خدا قوت" و یا کسی از شما تشکر کند
و یا کسی قدر کار و تلاش و مشقتی را که کشیدهاید بداند
کار را برای خدا انجام بدهید...
شهید #حسین_معزغلامی🕊
.
موفق شدن، سختیش موقتیه.
موفق نشدن، سختیش مادام العمره.
حق انتخاب با خودته.
#نکته
🌻🔸️
دینداری یک روز و دو روز نیست.
امروز و فردا و همیشه، باید در امتثال فرامین
پروردگار استقامت کنی،
هر روز باید با نفست بجنگی، آقا جان!
(آیت الله حق شناس)
🌻🔸️
امروز نمیدونم چرا یه جور خاصی دوستت دارم ..ای من بمیرم برات !
فقط یه کم به خوبیهات فکر کردم دارم میمیرم برات ..هی من بدی کردم اما تو همیشه خدای خوبی بودی برام ..
آخ که من کاری نکردم لایق مهر تو باشم ...
شرمندتم ...ای قربون نگات ...جونم فدات !
"الهی هب لی قلبا یدنیه منک شوقه"
الهی به من قلبی عطا کن که مشتاق تو باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 🎥کلیپ آزادی خرمشهر
❤️سوم خرداد سال ۱۳۶۱
🌿 پایان انتظار . . . و نشستن ایران و ایرانی بر قله عزت و افتخار
فتح الفتوح قهرمانان وطن در عملیات بیت المقدس
هدیه به ارواح جمیع شهداخصوصاشهدای روحانیت صلوات
🌹
✍تصویر کمتر دیده شده از سردار شهید سید علی اکبر صابری به همراه فرزندش سید حمزه صابری در کنار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
🔹کپسول سردار شهید سید علی اکبر صابری برای پسرش سید حمزه
🔸پسرم حمزه ناراحتی تنفسی داشت و خیلی حالش بد بود.
🟢شب شهید سید علی اکبر را در خواب دیدم گفتم: خیلی ناراحت حمزه هستم.
⭕️هرچه او را دکتر می برم خوب نمی شود.
🔹گفت: این کپسول را به او بده بخورد خوب می شود.
🔸من هم دفعه آخر که او را یزد بردم دکتر نسخه ای را که نوشت وقتی داروها را گرفتم دیدم همان کپسولی است که شهید به من داده بود.
🟢کسپول همان کپسول سفارش شده سیدعلی اکبر بود.
🔹از آن موقع به بعد حال فرزندم رو به بهبودی رفت.
✅راوی همسر سردار شهید سید علی اکبر صابری
شهید #سید_علی_اکبر_صابری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷دیدنی تر از این نمی شه بسیار زیبا وافتخار
معرفی شهید مدافع حرم:
🌷بسیجی پاسدار امیر سیاوشی🌷
تکاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
تاریخ تولد: ۱۳۶۷/۳/۱۵
محل تولد: تهران
وضعیت تاهل: متاهل
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۲۹ (مصادف با شهادت امام حسن عسگری «ع»)
تاریخ رجعت پیکر: ۱۳۹۴/۱۰/۶
محل شهادت: سوریه، حلب
محل دفن: آستان مقدس امامزاده علی اکبر چیذر
شخصیت مورد علاقه: رهبر معظم سید علی خامنهای
شهید مورد علاقه: شهید سید احمد پلارک
مداح مورد علاقه: حاج محمود کریمی
تکیه کلام: یا علی مدد
دو بیتی مورد علاقه:
شکر خدا که در پناه حسین ایم
عالم از این خوبتر پناه ندارد
۲۰ روز دیگر عروسی امیر بود که پرکشید🕊🥀
شهید امیر سیاوشی شاه عنایتی دو سال با همسرش ریحانه قرقانی عقد کرده بودند عشق و علاقه بین این دو آن قدر زیاد بود که همه آرزوها و برنامههای چند سال آینده زندگی شان را با هم چیده بودند. قرار بود اگر پسردار شدند اسمش محمدطاها باشد و دخترشان را نازنین زهرا بگذارند.
امیر مثل خیلی از تازه دامادها عاشق زن و زندگیاش بود، اما درست در زمانی که میخواستند زندگی مشترکشان را زیر یک سقف آغاز کنند، همه داشتههای دنیایی را رها کرد و در اعزام به سوریه شهید شد.
💞روایتی از زندگی عاشقانه شهید امیر سیاوشی از زبان همسرش ریحانه قرقانی:
من انتخاب خود شهید بودم. در محله من را دیده و پسندیده بود. هر دو ساکن محله چیذر بودیم. یک محله سنتی و مذهبی. این محله از قبل انقلاب هم همین طور بود. مردمش زمان انقلاب، انقلابی بودند و زمان جنگ هم رزمنده. امیرم متولد ۱۵ خرداد سال ۱۳۶۷بود، به قول خودش روز قیام خونین مردم علیه طاغوت به دنیا آمده بود. همسرم بعد از سه سال تحقیق پیشنهاد ازدواجش را با خانواده من مطرح کرد.
امیر خادم امامزاده علی اکبر چیذر بود و من را هم در آستان امامزاده دیده بود. من و امیر در تاریخ ۱۳خرداد ماه ۱۳۹۲با هم عقد کردیم. دو سال و نیم عقد بودیم و تازه قرار بود زندگیمان را شروع کنیم که به شهادت رسید. یعنی قبل از آغاز زندگی مشترکمان آسمانی شد.
من و امیر قرار گذاشته بودیم بدون مراسم و تشریفات، بعد از یک سفر مشهد و زیارت امام غریب زندگیمان را شروع کنیم. یک زندگی ساده به رسم و سبک زندگی شهدا. همیشه میگفتیم کیفیت بهتر از کمیت است و آرامش در زندگی از هر نعمتی بالاتر است.
#شهید_امیر_سیاوشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرمرتضی جاوید شهید غواص
َ
☘بیشتر ما این گونه آموزش دیده ایم که مدام در پی چیز بعدی و بعدی و بعدی باشیم.
اما اگر در طی مسیر ، خودمان را از خوشحالی محروم کنیم، اگر خود را متقاعد سازیم که شادی ما فقط در مقصد مطلوبمان وجود دارد، در چرخه پایان ناپذیر خواستن و انتظار کشیدن، انتظار کشیدن و خواستن گرفتار می شویم.
هنگامی که برای خوشحال بودن، برای تجربه نشاط، خوشی، شور و شوق یا موفقیت در انتظار «آن روز که ...» هستیم، در توهمی زندگی می کنیم که موجب دلمردگی مان می شود و توان لذت بردن از زندگی کنونی را از ما می گیرد. فکر کردن درباره آینده و تعیین هدف، هیچ اشکالی ندارد.
در واقع به نظر من این کارها برای رسیدن به توان کامل خود، ضروری هستند.
اما زندگی کردن در رویای «آن روز که ...» زندگی واقعی یعنی همین زندگی جاری ما را متوقف می کند.🍀🍃
🌹♥️
1_929417681.mp3
8.08M
عجباحساسنابۍبود
خوابِڪربلاٺ...🥀
من ماندم با همه بیتابیام💔
ما هر شب با هم بیرون میرفتیم. اگر نمیتوانست شب بیاید یا هیئت داشت، حتماً ناهار به دیدن من میآمد و با هم ناهار میخوردیم. یک روز با هم بیرون رفتیم. در راه بودیم که امیر گفت میخواهد به هند برود و این سفر یکباره پیش آمده است. در اصل میخواست به سوریه برود و نمیخواست به من بگوید که قرار است کجا برود. با هم رفتیم تا با ماشین کمی بگردیم. دراین میان من بودم و امیر و همه داشتهام که حالا داشت به سفر کاری میرفتدراین میان من بودم و امیر و همه داشتهام که حالا داشت به سفر کاری میرفت و من بودم با همه بیتابی زنانهام.
همسر شهید بودن، یک حس ویژه است❤️🔥
انگار شهادت را بیشتر از من دوست داشت😭😭
#شهیدامیرسیاوشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حتما ببینید👌👌
شهید امیر سیاوشی سفارش کرده بود به مهمانان جشن عروسی شان گفته شود بدون چادر به مراسم نیایند⭕️
همین طور در وصیت نامه ی کوتاهش نوشته بود:
❌راضی نیستم کسی در تشییع جنازه ام
بدون چادر بیاید!❌
#شهید_امیر_سیاوشی
¦→🌤•••
خدایا...♥️
ازتومیخواهمچادرمراآنچنان
باچـادرخاڪیجدهےسادات
پیونـدبزنیڪہاگر . . .
- جآنازتنـمرَوَد
چادرازسرمنرود!(:🦋
هرکس سراغ خدا را گرفت
و دلش تنگ بود
آدرس شهدا را به او بدهید
🌷🌷🌷🌷
ما قوت پرواز نداریم و گرنه
عمریست که صیاد ،
شکسته ست قفس را..
پنجشنبه ها دلتنگی شهدا🕊🥀
غروب زیبای گلستان شهدا ی اصفهان⛅️
امام باقر علیه السلام :
شيعيان على عليه السّلام كسانى هستند كه در راه دوستى ما مال خود را به يك ديگر مى بخشند💕
#نهج_البلاغه
▫️وَاللهِ ما کَتَمْتُ وَ شْمَةً، وَ لا کَذَبْتُ کِذْبَةً، وَلَقَدْ نُبِّئْتُ بِهذا الْمَقامِ وَ هذَا الْيَوْمِ
🟠به خدا سوگند، كلمه اى از حق را نپوشاندم، هيچ گاه دروغى نگفته ام، از روز نخست، به اين مقام خلافت و چنين روزى خبر داده شدم.
✍اينها همه براى آن است که مردم بيدار باشند و تسليم توطئه هايى همچون توطئه جنگ «جمل» و «صفّين» و «نهروان» نشوند و بدانند روزهاى سخت امتحانى در پيش دارند و کاملا مراقب وضع خويش باند، هرچند متأسفانه اين هشدارهاى مؤکّد از فرد آگاه و بيدارى همچون على(عليه السلام) در دلهاى گروهى مؤثر نيفتاد و باز هم از بوته امتحان سيه روى بيرون آمدند.
📘#خطبه_16
#علی_شناسی
.
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد🌱 قسمت19 ازساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم راگرفته بود.داشتم به ق
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 20
وقتی قدم زنان به حمیدرسیدم،باگلایه گفتم:"شماکه زحمت میکشی میای دنبالم،چرااین کاررومیکنی؟خب جلوی دردانشگاه نگه دارکه من این همه راه پیاده نیام.
"حمیدرک وراست گفت:"ازخداکه پنهون نیست،ازتوچه پنهون،میترسم دوستهای نزدیکت ببینن ماموتورداریم،خجالت بکشی.
دورترنگه میدارم که شماپیش بقیه اذیت نشی."
گفتم:"این چه حرفیه؟فکردیگران واینکه چی میگن اهمیتی نداره.اتفاقامرکب یاورامام زمان عجل ا...تعالی فرجه الشریف بایدساده باشه.
ازاین به بعدمستقیم بیاجلوی در."روزهای بعدهمین کارراکرد؛مستقیم می آمدجلوی دردانشگاه.من بعدازخداحافظی بادوستانم ترک موتورسوارمیشدم ومیرفتیم.
سه شنبه رفتیم آزمایش دادیم.بعدهم جداگانه سرکلاس ضمن عقدنشستیم.یک ساعتی که کلاس بودیم،چندبارپیام داد:"حالت خوبه؟تشنه نشدی؟گرسنه نیستی؟"حتی وقتی کنارهم نبودیم دنبال بهانه بودبرای صحبت.کلاس که تمام شد،حمیدمن رابه دانشگاه رساند.بعدازظهردوتاکلاس داشتم.
همان شب عروسی آقامهدی،پسرعمه ی حمیدبود.
جورنشدهمدیگررابعدازعروسی ببینیم.چون ازصبح درگیرآزمایشگاه بودیم وبعدهم دانشگاه ومراسم عروسی حسابی خسته شده بودم.به خانه که رسیدم،زودترازشبهای قبل خوابم برد.
صبح که بیدارشدم،تاگوشی رانگاه کردم متوجه چندین پیامک ازطرف حمیدشدم.چون همدیگررابعدازمراسم عروسی ندیده بودیم،برایم کلی پیام فرستاده بود؛
ابرازعلاقه ونگرانی وانتظاربرای جواب من!امامن اصلامتوجه نشده بودم.اول یک بیت شعرفرستاده بود:"گرگناه است نظربازی دل باخوبان/بنویسیدبه پایم گناه دگران!"
وقتی جواب نداده بودم،این باراین طورنوشته بود:"به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستندوماتوی خاطرشون عددی نیستیم!"فکرش راهم نمیکردخواب باشم.دوباره پیام داده بود:"چقدرسخت است حرف دل زدن بامامگو!به دیواربگواگربهتراست!"
غیرمستقیم گفته بوداگربه دیواراین همه پیام داده بودم جواب داده بود!
به شعرخیلی علاقه داشت.خودش هم شعرمیگفت.
میدانستم بعضی ازاین پیامکهااشعارخودش است،ولی من هنوزنمیتوانستم احساسم رابه زبان بیاورم.یک جورترس ته دلم بود.میترسیدم عاشق بشوم وبعدهمه چیزخیلی زودتمام بشود.
دردلم مدام قربان صدقه اش میرفتم،امانمیتوانستم به خودش رودررواین حرفهای عاشقانه رابزنم.بعضی اوقات عشقم راانکارمیکردم؛
انگارکه بترسم بااعتراف به عشقم،حمیدراازدست بدهم.
درمقابل این همه پیامک وابرازعلاقه ی حمید،خیلی رسمی جوابش رادادم ونوشتم:"به یادتون هستم.
تازه بیدارشدم.کتاب میخوندم."حدس زدم سردی برخوردمن رامتوجه شده باشد.نوشت:"عشق گاهی ازدرددوری بهتراست/عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتراست/توی قرآن خوانده ام،یعقوب یادم داده است/دلبرت وقتی کنارت نیست،کوری بهتراست!"
مدتهازمان بردتاقفل زبانم بازشودوبتوانم ابرازاحساسات کنم وباحمیدراحت باشم.هفته ی اول که باروسری وپیراهن آستین بلندوجوراب بودم!
این جنس ازصمیمیت برایم غریبه بود.انگارکه وارددنیای دیگری شده بودم که تاحالاآن راتجربه نکرده بودم.
تاآنجااین غریبگی به چشم آمدکه حمید،وقتی برای اولین باربه امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمدوباگله پرسید:"تومنودوست نداری فرزانه؟چراآن قدرجدی وخشکی!مثل کوه یخی!اصلابامن حرف نمیزنی،احساساتتونشون نمیدی."
بااین که حق میدادم که چنین برداشت هایی داشته باشد،امابازهم ازشنیدن این صحبت جاخوردم،گفتم:"حمید!اصلااین طورنیست که میگی.من توروبرای یک عمرزندگی مشترک انتخاب کردم،ولی به من حق بده.
خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحت ترباشم،ولی طول میکشه تامن به این وضعیت جدیدعادت کنم."
داخل امامزاده که شدم اصلانفهمیدم چطورزیارت کردم.
حرف حمیدخیلی من رابه فکرفروبرد.دلم آشوب بود.کنارضریح نشستم ودستهایم رابه شبکه های آن گره زدم.کلی گریه کردم.نمیخواستم این طوررفتارکنم.ازخداوامامزاده کمک خواستم.دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمیدرابرنجاند.
کارآنقدری پیچیده شده بودکه صدای مادرم هم درآمده بود.وقتی به خانه رسیدیم،گفت:"دخترم برای چی پیش حمیدروسری سرمیکنی؟قشنگ دست هموبگیرید،باهم صمیمی باشید.اون الان دیگه شوهرته،همراه زندگیته."
بعدپیشنهاددادبرای اینکه خجالتمان بریزد،دستهای حمیدراکرم بزنم.
حمیدچون قسمت مخابرات کارمیکرد،بیشترسروکارش باسیم های خشک وجنگی بود.توی سرمای زمستان مجبوربودباتاسیسات ودکل های مخابرات کارکندوبرای همین،پوست دستهایش جای سالم نداشت.وقتی داشتم کرم میزدم،دستهای هردویمان میلرزید.حمیدبدترازمن کلی خجالت کشید.یک ماهی طول کشیدتاقبول کنیم که به هم محرم هستیم!
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
.