8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️تحقیقات انجام شده پزشکی روز بر اثراث گریه و سینه زنی بر حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام که تا کنون نمی دانستیم کلیپ را چندین مرتبه با آرامش و دقت گوش دهید و برای دیگران هم ارسال کنید ارسال آن ان شاءالله صدقه ای ماندگار خواهد بود.
👌👌👌👌
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگکه باشی انگار همه ی روزهای هفته پنجشنبه می شوند و جلی خالی اش مدام خالی تر ..💔
پنجشنبه ها عجیب بوی دلتنگی..بوی شهدا میدهد ..
بیاد همه شهدا ؛
خاصا شهیدانی که گمنام زندگی کردند وگمنام شهید شدند
هدیه کنیم دسته گل هایی از فاتحه و صلوات🌷🌷🌷
#شهید_گمنام
#شهید_مفقودالاثر
معرفی شهید🍃
سعید چشمبهراه سال ۱۳۴۴ در اصفهان متولد شد. با عضویت در بسیج به منطقه فاو عراق اعزام شد و سرانجام در بیستوهفتم بهمن ماه ۱۳۶۴، با سمت فرمانده تانک در فاو بر اثر اصابت ترکش به بدن به شهادت رسید.🕊🥀
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
اسلام خون میخواهد»؛ میگوید این جمله را بارها و بارها به زبان آوردم. هروقت جمعمان جمع بود، رو به سعید و پدرش میکردم و می گفتم هرکدامتان میخواهید بروید، بروید! نمیخواهم یک روزی بهانه بیاورید که ما به خاطر تو نرفتیم جنگ و بعدش من بمانم و یک دنیا عذاب که روی وجدانم تلنبار شده است! معتقد است همین سه کلمه «اسلام»، «خون»، «میخواهد»؛ انگار تلنگری زد به پسرش سعید برای رفتن و نماندن؛ رفتنی که حالا سال هاست عزیزش را با خود برده است.
روایت مادر شهید 🌷
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
سیمای شهدا را خدا از بچگی توی صورتش گذاشته بود
آنطور که مادر سعید تعریف میکند پسرش عجیب چهرهای نورانی داشته، آنقدر که هروقت نگاهش میکرده بلند ذکر «ماشاءالله و لاحول و لاقوه الا بالله» را به زبان میآورده است. «اصلا انگار سیمای شهدا را خدا از همان بچگی روی صورت سعید نقاشی کرده بود.» مادر حالا درست به روزی میرود که برای دیدن همین چهره نورانی و البته سوخته شده سعید، بالای تابوتش در سردخانه میرود و خاطره آن روز را برایمان اینگونه روایت میکند. «وقتی که در تابوت را برداشتند تا چهره ماه سعید را ببینم، بلند گفتم مادر حیف این چشمها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته شوند. اصلا حیف این صورت و سیما بود که شهید نشود!»😔🕊🥀
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
دیدار آخرش متفاوت بود❤️🔥
«مامان برای همیشه خداحافظ! ان شاءالله وعده ما باب المجاهدین»😭 هنوز صدای سعید در گوشش است وقتی دیدار آخرشان با این جمله پسرش رقم میخورد. میگوید: «هربار که راهی جبهه بود، پدرش پشت سرش آیتالکرسی و چهارقل میخواند و میگفت به خدا سپردمت عزیزم. اما بار آخر رفتنش جور دیگری بود... آن روز اصرار داشت پدرش جلوتر از او از خانه بیرون برود و بعد خودش. خداحافظیاش با من هم مثل همیشه نبود. دست و روبوسی گرمی کرد و گفت مادر خداروشکر که قسمت شد یکبار دیگر ببینمت. انشاءالله دیدار بعدیمان در باب المجاهدین...
یک جعبه شیرینی هم گرفته بود تا بچهها را خوشحال کند. انگار به همهمان الهام شده بود این دیدار آخر است.»مادر حالا از آمدن خبر شهادت سعید میگوید؛ خبری که 10 روزی زودتر از آمدن پیکرش به خانواده رسیده بود. «خبر شهادتش اواخر بهمن 64 به ما رسید ولی پیکرش نهم اسفند تشییع شد. شب آخری که فردای آن قرار بود پیکرش برسد، خوابش را دیدم. در عالم خواب به من گفت: مامان، بابت جراحاتی که فردا روی بدن من می بینی، ناراحت نباش و بیتابی نکن! هیچ کدامشان را نه حس کردم و نه فهمیدم. خوشحال باش چون من از قفس دنیا آزاد شدم.
آن لحظه آخر هم، امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) بالای سرم آمدند و یک شاخه گل به من دادند و از من خواستند آن را بو کنم. سعید حتی در خواب از من خواست دنبالش بروم تا جایش را در بهشت نشانم بدهم. با هم وارد باغی شدیم که تمام درختان آن به سعید تعظیم میکردند. قصرش هم کنار قصر آقا امام حسین(ع) بود.»خوابهای مادر یکی و دوتا نبوده است، او چند روز قبل از آوردن پیکر پسرش هم خواب میبیند دو خانم سیاهپوش وارد خانهشان میشوند، جلویش مینشینند و به او میگویند اگر بدانی فرزندت چقدر به اسلام خدمت کرده است تا شهید شود، یک قطره اشک هم برای او نخواهی ریخت.
شاخه گل میخک سوختهای که امام در گلستان شهدا به من داد🥀
مادر میگوید حتی جایی که قرار بود سعید را در گلستان شهدا دفن کنند در خواب به من نشان دادند. «خواب دیدم همینجایی که الان سعید دفن شده است، سکویی بود که وقتی به آن نزدیک شدم، دیدم امام خمینی روی آن نشسته است. امام(ره) وقتی من را دیدند، یک شاخه گل میخک سوخته به من دادند و رفتند.»مادر با خاطراتش به زمستان سال 1344 میرود. به لحظه تولد سعید. «زمستون بود که به دنیا آمد. ساعت 11 شب. اون روزها توی خونه زایمان میکردند. وقتی بچه متولد شد، دیدم یکی از فامیلها شادی عجیبی بابت این موضوع میکند.
با خودم گفتم مگر تولد یک پسر این همه شادی دارد که این بنده خدا اینگونه خوشحال شده است. گذشت تا موقع شهادتش، وقتی با همان بنده خدا مواجه شدم دیدم دارد بلند بلند گریه میکند و میگوید آن روزی که قرار بود این بچه به دنیا بیاید، خواب دیدم یک سیدی آمد و گفت جلوی پای این مسافر بلند شو، او از سفر کربلا آمده است.»
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#معرفی_کتاب
📚کتاب «چشم به راه» به کوشش آرزوسادات حسینی و زهرا قائدامینی گردآوری شده
در ماجرای شهادت این شهید در کتاب می خوانیم:
«بی معطلی رفتند طرف خط. چیزی که می دیدند را باور نمی کردند ... گلوله تانک درست خورده بود وسط سنگری که سعید پشتش بود. پرت شده بود خاکریز دوم. سوخته بود... نصف بدنش سوخته بود.»
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
خاطره تکان دهنده از مادر شهید
دیدم سعید پشت سر امام رضا ایستاده!!
🔹قبل از کرونا قسمت شد مشرف شدیم مشهدالرضا؛ یک شب در عالم رویا دیدم سعید پشت سر امام رضا(ع) ایستاده است.
🔹امام فرمودند: من و مادرم(حضرت زهرا) به ایشان اذن دادهایم هر کس بر سر مزارش برود، حاجتش را بدهد؛ مگر اینکه به مصلحتش نباشد.
🔹 من که داشتم به فرزندم نگاه میکردم، پرسیدم: عزیزم اینجا چه میکنی؟ گفت: مادر، نوکر کارش نوکری است.
#شهید_سعید_چشم_براه
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
https://eitaa.com/tarigh3