فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حرفهای جالب یه دختر کوچولوی عراقی خطاب به برخی زائرین؛
📛حواست باشه وقتی میای کربلا حسین(ع) نمیخواد که با خط چشم و آرایش بیای📛
متاسفانه بعضی از اشخاص که به زیارت اربعین و کربلا میرن حرمت نگه نمیدارن.
ان شاءالله که از همین طریق هدایت بشن
بخصوص این بلاگرا و حجاب استایل ها که برای گرفتن عکس و فیلم با تیپ های زننده و ارایششون همیشه خط مقدم هستند .
#امام_حسین
#اربعین
#محرم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
آیت الله سید علی قاضی :
خوشحال کردن انسان محزون چه با بذل مال ، چه با سخن نیکو ، چه با کنار او نشستن ، گناهان را پاک می کند.
#سخن_بزرگان
chon-ke-be-bibi-del-bastam.mp3
4.09M
بین کنایه ها بگو با زمزمه
میپوشمش فقط به عشق فاطمه...♡
🎙حاج سیدرضا نریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ایستگاه صلواتی باصفا
🍃🍂🌱
وقتی جوونه میزنی که بفهمی باید یه سری از برگ هاتو از دست بدی؛
حتی اگه دوسشون داشته باشی.
🌱🍂🍃
🔵نبی" اکرم صلی الله علیه و آله:
🔶همانا شهادت حسین، حرارتی در دلها ایجاد می کند که هرگز خاموش نخواهد شد
🔹إنَّ لِقَتل الحُسَین حَرارَة فی قُلُوب المُومِنینَ لا تَبرُدُ اَبَدا
📚مستدرک ج10ص318
ـــــ ـ چریک بودن ، وقتی مُد نبود !
• مَرد نبودن ولی مردونھ وایسادن✌️🏻♥
#حجاب .
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥او مثل ما نیست .... !!!
👤حجت الاسلام و المسلمین حامد کاشانی
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 81 حمید داخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود وسط کارها دیدمصدا
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 82
خیلی زود لباس هایش را پوشید و رفت، من هم سفره شام را انداختم چند دقیقه بعد حمید برگشت، ولی سُس نخریده بود، گفتم: پس چرا دست خالی برگشتی حمید؟ برای شام سس لازم داریم، گفت: مغازه همسایه بسته است، باشه فردا موقع رفتن می خرم، گفتم: سُس رو هم برای شام امشب نیاز داشتیم هم برای فردا که می خوای با خودت کتلت ها رو ببری قم،جواب داد: این بنده خدایی که اینجا مغازه زده اولين امیدش ما هستیم که همسایه این مغازه ایم تا جایی که ممکنه و ضرورتی پیش نیومده باید سعی کنیم از همین جا خرید کنیم!
رفتارهای این طوری را که
می دیدم فقط سکوت می کردم چند دقیقه ای طول می کشید تا حرف حمید را کامل بفهمم خوب حس می کردم این جنس مراقبه و رعایت روح بلندی می خواهد که شاید من هیچ وقت نتوانم پا به پای حمید حرکت کنم.
ساعت یک نصفه شب بود که همه کتلت ها را سرخ کردم و ساک را هم آماده کنار در پذیرایی گذاشتم از خستگی همان جا دراز کشیدم، حمید وضو گرفته بود و مشغول خواندن قرآنش بود، تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته گفت: تنبل نشو پاشو وضو بگیر برو راحت بخواب، شدید خوابم گرفته بود ،چشم هایم نیمه باز بود حمید قرآنش را خواند و آن را روی طاقچه گذاشت، در حالی که بالای سرم ایستاده بود گفت: حدیث داریم کسی که بدون وضو بخوابه چون مرداریه که بسترش قبرستانش می شه، ولی کسی که وضو می گیره بسترش مثل مسجد می شه که تا صبح براش حسنه می نویسن.
با شوخی و خنده می خواست من را بلند کند گفت: به نفع خودته زودتر بلند شی و وضو بگیری تا راحت بخوابی ،واِلّا حالا حالا نمی تونی بخوابی و باید منو تحمل کنی،شاید هم یه پارچ آب آوردم ریختم رو سرت که خوابت کامل بپره!
آن قدر سروصدا کرد که نتوانم بدون گرفتن وضو بخوابم.
حمید دو روزی قم بود، وقتی برگشت برایم از کنار حرم یک لباس زیبا خریده بود، وقتی سوغاتی را دستم داد گفت: تمام ساعت هایی که قم بودیم به یادت بودم وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعا کردم، همش یاد سفر دوره نامزدی افتاده بودم.
آشپزی های حمید منحصر به فرد بود از دوره نوجوانی آشپزی را یاد گرفته بود، عمه وقتی حمید با پدر و برادرهایش
می رفت سنبل آباد خیالش راحت بود که حمید هست و می تواند برای بقیه غذا درست کند نوع غذاهایی که حمید با دستورات جدید و من درآوردی می پخت خودش یک کتاب آشپزی به سبک حمید می شد! ابتکاراتی داشت که به عقل جن هم نمی رسید.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 82 خیلی زود لباس هایش را پوشید و رفت، من هم سفره شام را اند
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 83
ساعت از پنج غروب گذشته بود خیلی خسته بودم دقایق آخر کلاسم بود که گوشی را روشن کردم و به حمید پیام دادم: سلام تاج سرم از باشگاه اومدی خونه؟اگه زودتر رسیدی بی زحمت برنج رو بار بزار تا من برسم. وقتی رسیدم بوی برنج کل ساختمان را برداشته بود چون خسته بودم ساعت هفت نشده بود که سفره شام را انداختیم. برخلاف سری های قبل که حمید آشپزی کرده بود این بار چیز غیر عادی ندیده بودم، برنج را طبق
سفارشی که داده بودم آماده کرده بود ولی رنگ آن مشکوک بود و به زردی
می زد،هیچ مزه خاصی نداشت فکر کردم اشتباهی به جای نمک زردچوبه زده ولی مزه زردچوبه نمی داد، غذایمان را تا قاشق آخر خوردیم، موقع جمع کردن سفره پرسیدم: حمید این برنج چرا این قدر زرد بود؟ گفت: نمیدونم خودمم تعجب کردم،من برنج رو پاک کردم نمک و روغن زدم گذاشتم روی اجاق، تا این را گفت دوباره رفتم سراغ قابلمه، برنج را خوب نگاه کردم، پرسیدم: یعنی تو قبل از پخت برنج رو نشستی؟ حمید که داشت وسایل سفره را جمع می کرد گفت: مگه خودت دیشب نگفتی برنج رو خیس نکنیم؟
یادم آمد شب قبل که مهمان داشتیم حمید از چند ساعت قبل برنج را خیس کرده بود، به او گفته بودم: حمید جان کاش این کار رو نمی کردی چون برنجی که چند ساعت خیس بخوره رو نمی تونم خوب دربیارم، حمید حرف من را این طوری متوجه شده بود که برنج را کلاً نباید بشوریم! برنج را همان طوری با همه خاک و خُلش به خورد ما داده بود.
شام را که خوردیم حمید گفت: به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هیئت مراسم گرفتن ،من میرم زود
بر می گردم، ساعت یازده نشده بود که برگشت، تعجب کردم که این دفعه زود از هیئت شان دل کنده بود، آیفون را که جواب دادم همان لحظه دیدم پرده اتاق کج ایستاده است، رفتم درست کنم، وقتی داخل شد دستش دو تا ظرف غذا بود، من را در حال درست کردن پرده که دید، با خنده گفت: از وقتی که رفتم تا حالا پشت پنجره بودی فرزانه؟ از اینکه خانمی بخواهد از پشت پرده پنجره بیرون را نگاه کند خیلی بدش می آمد، معمولا با همین شوخی ها منظورش را می رساند ،دستوری حرف نمی زد که کسی بخواهد حرفش را به دل بگیرد.
گفتم: نه بابا پرده خراب شده بود داشتم درست می کردم، چی شد زود برگشتی امشب؟ معمولا تا یک دو طول می کشید اومدنت، این غذاها چیه آوردی؟گفت: آخر هیئت غذای نذری می دادن برای همین غذا رو که گرفتم زودتر اومدم خونه که تو هم بی نصیب نمونی واِلّا باید باز هم تا ساعت دو نصفه شب منتظر می موندی.
گفتم : آقا این کار رو نکن من راضی نیستم شما به زحمت بیفتی، گفت: اتفاقا از عمد این کار رو کردم که بقیه هم یاد بگیرن دوست ندارم مردی بیرون از خونه چیزی بخوره که خانمش داخل خونه نخورده باشه، دوست داشت بقیه هم این شکلی محبتشان را به همسرشان ابراز کنند، هیئت که می رفت هر چیزی که
می دادند نمی خورد ،می آورد خونه که با هم بخوریم، گاهی از اوقات که غذای نذری هیئت زیاد بود با صدای بلند می گفت یکی هم بدید ببرم برای خانمم!
داشت لباس هایش را عوض می کرد که متوجه خیسی پیراهنش شدم، گفتم: مگه بارون داره میاد؟ چرا لباست خیسه؟
گفت: نه عزیزم بارونی در کار نیست یه نیز تنیس گرفتیم بعد از هیئت با بچه ها چند دست بازی کردیم، عرق کردم برا همین لباسام خیس شده به بهانه همین بازی کردن هم که شده یکسری پاگیر هیئت میشن.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
💟عشق من، دلتنگ نباش💟
زینب عادت داشت گلهایی را که روح الله
برایش میخرید پرپر میکرد و لایِ کتاب خشک میکرد در یکی از نبودن های روح الله وقتی دل تنگش شده بود رویِ یکی از گلبرگ ها نوشت:
"آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود"
این گلبرگ را خودش نوشته بود
اما جریان گلبرگ دوم را نمی دانست
وقتی آن را برگرداند دست خط روح الله را
شناخت که روی گلبرگ نوشته بود:
عشق من دلتنگ نباش...💗
همسر شهید روح الله قربانی🕊🌹