eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
653 دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
دوازده، سیزده ساله بود. سن پدرمان بالا بود، دیگر نمی توانست کار سنگینی مثل نجاری بکند. رفت پی قالی بافی و فرش فروشی. مغازه و کارهای نجاری یک جا افتاد روی دوش احمد، نگذاشت آب از آب تکان بخورد. تنهایی مغازه را سر پا نگه داشت. مشتری ها کم نشدند. درس هم می خواند، کار هم می کرد. 🌹https://eitaa.com/tarigh3
تمام‌نرگس‌هاۍدنیاهم‌که‌یك‌جاجمع‌شوند، هیچ‌نرگسےبوۍیوسف‌ِزهرارانمیدهد..!💔 اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج✨ 🌹https://eitaa.com/tarigh3
أثقلُ شیء قد تحملهُ فی صدرك: الكلام الّذی ضاعت فرصتُه… گاهی چیزی که بیش از همه بر سینه‌ات سنگینی می‌کند، حرفی‌ست که فرصتِ گفتنش از دست رفته...!🌱 🌹https://eitaa.com/tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه درد داریم اگه خسته ایم💔 دوای تمامش ظهور توئه💚🤲😭 ✨اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج✨ 🌹https://eitaa.com/tarigh3
نام و نام خانوادگی🍃 محمدمهدی مالامیری تاریخ تولد🍃۲۶/۳/۶۴ تاریخ شهادت🍃 ۳۱/۱/۹۴ 📝 حجت‌الاسلام شهید محمدمهدی مالامیری، در روز دوشنبه ۲۶ خردادماه ۱۳۶۴ هجری شمسی، مصادف با ۲۶ ماه مبارک رمضان در خانواده‌ای روحانی و ولایی چشم به جهان گشود.  او تحت تربیت پدر و مادری دلسوز و متدین بود؛ پدر و مادر او هر دو اهل استان مازندران بودند . او پس از گذراندن دوره‌های ابتدایی و راهنمایی با رتبه‌های عالی، در ابتدای نوجوانی در مدرسه علمیه فاطمی دروس حوزوی خود را شروع کرد.  سخت‌کوشی و تهذیب باعث شد بعد از سپری نمودن مقامات و سطح عالی حوزه در هشت سال به‌عنوان طلبه‌ای ممتاز در محضر حضرات آیات عابدی، آملی لاریجانی، شب‌زنده‌دار، مدرسی یزدی، سیفی مازندرانی و... بهره کافی ببرد تا جایی که قبل از سی‌سالگی در حوزه‌های علمیه کاشان، جامعه المصطفی العالمیه (ص) و موسسه حضرت جوادالائمه (ع) به تدریس دروس سطح (رجال، درایه، رسائل، حلقات و کفایه) بپردازد. ✨ وی هرچند بخش قابل‌توجهی از زندگی خویش را صرف مطالعه و غور در مباحث علمی اختصاص داده بود، اما فعالیت‌های تبلیغی را تا هنگام شهادت به‌عنوان تکلیف و وظیفه شرعی بی‌هیچ بهانه و توجیهی انجام داد.  از ویژگی‌های بارز شهید خوش‌رویی و آراستگی ظاهری و پرداختن به ورزش بود و همین امر در تواضع و اخلاص، ایشان را محبوب دل جوانان می‌کرد. پرهیز از ریا، شاخصه دیگر ایشان بود؛ چنانچه بعد از شهادت نیز خانواده و نزدیکان وی از برخی مدارج و مراتب علمی ایشان بی‌اطلاع بودند.💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⭕️علمم باید نور بشود تا دست مرا بگیرد ⭕️ 🔸او با ابراز بی علاقگی خود نسبت به تعریف و تمجید اطرافیان نسبت به مقوله کسب علم می‌گفت: «اگر این علم من دنیایی شود ، سد کارم خواهد شد و این عین ظلمت است و حال آنکه اگر علم به مانند نوری باشد؛ آن دنیا دست مرا میگیرد 🖇✨ 💞 همسر شهید💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان آشنایی و عقد ساده شهید مدافع حرم" محمد مهدی مالامیری" با همسرش💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹https://eitaa.com/tarigh3
✨️🍁✨️ 🍁این جمعه هم ازدیدن رویت خبرےنیست ✨️دیگرنفسم هم نفسِ معتبرےنیست 🍁ردمیشوداین جمعه وتالحظه آخر ✨️ازآمدن سبزتواما اثرےنیست 🍁اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج ✨️🍁✨️ 🌹https://eitaa.com/tarigh3
نایب زیاره همه طریق الشهدایی های عزیز بودیم❤️
مهدے جان❤️ من نشانے از شما ندارم... اما نشانےام را برایتان مےنويسم تا سراغ دل تنگم بیایید... در عصرهاے انتظار... بہ حوالے بے ڪسے قدم بگذارید... خيابان غربت را پيدا ڪنید مولایم... و وارد ڪوچہ پس ڪوچہ‌هاے تنہايیش شوید... ڪلبہ‌ے غريبےام را... ڪنار مرداب آرزوهاے دیدارتان... ڪنار بيد مجنونے خزان زده... پيدا خواهید ڪرد بہ سراغ بغض خيس پنجره ڪہ بیایید... حرير غمش را ڪہ ڪنار بزنید... عاشقے منتظر،با بغضے سرد و پاییزے مے‌بینید ڪہ غرق دنیاے فانیش شده... و نجات غریق مےخواهد... دریابیدش ڪہ همہے دنیایش شمایید آقــــا 🌹https://eitaa.com/tarigh3
-الهـــے هیچ ڪس از سفر جا نمونھ . . الهـــے هیچ‌ڪۍ تنھانمونھ(:💔!' 🌱
• گفت اگر کلمه بودی؟ گفتم:خسته، فرتوت، آشفته، نگران، بی‌تاب، غم‌زده، امیدوار، امیدوار، امیدوار..🌿
هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است؛ همه تا دامنه‌ی کوه تحمل دارند. ‌
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🖋اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_هفتم ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم در هر ص
🖋اعترافات یک زن از جهاد نکاح ادامہ‌‌ گفتم: تو دیوانه ایی فرزانه! یه رو بندم می‌زدی بایداز تو مصاحبه می‌گرفتم! گفت : سِت مصاحبه زدم دیگه! گفتم: سِت مصاحبه رو کجای دلم بذارم! گفت: جدی هدفمند این تیپی پوشیدم با خودم فکر کردم شاید کمک کنه به یاد آوری خاطرات خانمه....سری تکون دادم و گفتم چی بگم ! راه بیفت دیر نشه ... رسیدیم به آدرسی که آقای جلالی داده بود یه منزل مسکونی بود فرزانه با تعجب گفت تو خونشون باید ازش مصاحبه بگیریم؟ اگه یه بلایی سرمون آورد چی؟ گفتم فرزانه نگاه کن خواهش میکنم فکر نکن !حدس نزن ! هیچی نگو! تو رو خدا ! من خودم دارم همینجوری از استرس میمیرم.... با اشاره سر گفت باشه...زنگ خونه رو زدم...ضربان قلبم رفته بود رو هزار... خانمی از پشت آیفون گفت کیه؟ گفتم از خبرگزاری برای مصاحبه اومدیم. گفت بله بله بفرمایید داخل ... و تق در باز شد.... فرزانه بهم گفت تو اول برو داخل لااقل انتحاری زد یکیمون فرار کنه! یعنی تو موقعیت حساس هم این دختر دست از شوخی بر نمی داره... رفتیم داخل.... ____________________ 🖋اعترافات یک زن از جهاد نکاح از پله ها داشتیم می‌رفتیم بالا فرزانه دستم رو محکم گرفت و گفت: نمی دونم چرا حس بالا رفتن از پله های اداره ساواک رو دارم آخه میگن اینا عضو داعش میشن کلا مغزشون رو شستشو میدن ! خندم گرفت وگفتم: خانم امجد معمولا توی ساواک از پله ها می رفتن پایین! فرزانه می دونی خوبی کار کردن با تو چیه؟ با حالت چشم و ابروهاش گفت چیه؟! گفتم: اینکه تو اوج سختی کار هم با جملات نغزت حس آدم رو عوض می‌کنی... در همین حین یه خانم حدود سی و دو، سه ساله اومد جلو و خوش آمدی گفت و راهنماییمون کرد داخل پذیرایی... منتظر شخصی که قرار بود بیاد برای مصاحبه نشسته بودیم ... فرزانه با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد... خونه ی کوچکی بود، دور تا دور اتاقِ پذیرایی، کناره هایی با ملحفه سفید پهن بودو نمای قالی فیروزه آیی رو بیشتر میکرد روی دیوار قاب عکس یک آقای جوانی زده شده بود که جلب توجه میکرد ... بعد از چند لحظه همون خانم با سینی چایی اومد نشست رو به رو مون گفت بفرمایید من حاضرم... انتظار نداشتم این فرد ،خانمِ مجاهد مصاحبه ی ما باشن! تصویری که از زن های جهاد نکاح دیده بودم خیلی متفاوت بود با خانمی که جلوم نشست هرچند که ما توی خونشون بودیم و دلیلی نداشت اون همه ردا و روبند و بند و بساط داشته باشه... خدایش چهر ه ی زیبایی داشت با خودم گفتم: حیف این چشمهای مشکی و این معصومیت چهره که بر باد رفته... فرزانه ساکت نشسته بود و طوری خیره خانمه رو نگاه میکرد که من جای اون بودم یه چیزی بهش میگفتم!! وُیس رو آوردم بیرون برگه و خودکار و هر چی لازم بود... قبل از شروع گفتم: ما برای پیاده کردن متن روی کاغذ نیاز به صداتون داریم مشکلی نیست صداتون رو ضبط کنیم؟ سری تکون داد و گفت: فقط خودتون گوش کنیدمشکلی نیست... نگاهی به فرزانه انداختم او هم با لبخندی تایید کرد... بسم الله گفتم شروع کردم خوب در ابتدا خودتون رو معرفی کنید .. گفت اسمم مائده است و بیست و نه سال دارم... گفتم: لطفاً کامل بگید فامیلتون چیه؟ از کدوم شهر هستید ؟ گفت: اگه میشه دوست ندارم فامیلم رو بگم! خودتون که بهتر می دونید مصاحبه است و پس فردا همه جا پخش میشه! نگاهی فرزانه به من انداخت و با یک حالت سرزنش خاصی سرش رو تکون داد... گفتم باش مشکلی نیست.. از گذشتتون بگید از تفکراتتون تا برسیم به امروز به اینجایی که نشستید... سرش رو انداخت پایین ...با دستهاش بازی میکرد چند لحظه ایی سکوت کرد و بعد شروع کرد....من توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم پدر و مادرم آدم های معتقدی بودن...من هم توی همین خانواده بزرگ شدم... از دوره ی نوجوانی به بعد من خیلی وجهه ی مذهبی گرفتم توی مدرسه خیلی فعال بودم کم کم با دوستهایی هم فکر خودم یه گروه شدیم یه تیم... همون موقع ها بود که با واژه های مثل گذشت، فداکاری،و جهاد آشنا شدم چیزهایی که از جهاد و مبارزه می‌شنیدیم همه در حد شنیدن بود چون ما دختر بودیم! ولی عاشق اینجور کارها شده بودیم در واقع اسطوره های ما آدم های مبارزی بودن که ما تمام تلاش روحی و جسمی مون رو میکردیم شبیه اونها بشیم... از ورزشهای رزمی گرفته تا کوه نوردی و پیاده روی های طولانی مدت همه این کارها رو میکردیم تا... و بعد سکوت کرد سکوتش طولانی شد فرزانه پرسید تاچی؟ گفت: تا مثلاً شبیه اسطوره هامون بشیم... تا شاید برسیم به بهشت ... .
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🖋اعترافات یک زن از جهاد نکاح ادامہ‌‌#قسمت‌هفتم گفتم: تو دیوانه ایی فرزانه! یه رو بندم می‌زدی باید
🖋اعترافات یک زن از جهاد نکاح فرزانه یک آن کنترل خودش رو از دست داد وگفت: برای رسیدن به بهشت! مگه برای رسیدن به بهشت،راه درست نیست مگه مسیر مشخص نشده بود شما از چنین راهی رفتین؟! خانوم مائده که کمی از تندی صحبت فرزانه جا خورد! گفت: بهر حال هر آدمی توی زندگیش دچار اشتباه یا بهتر بگم درک درست از مسائل نداشتن میشه و من هم از این قضیه مستثنا نیستم.... من گفتم: بله گاهی انسان دچار خطا میشه ولی هر خطایی مستلزم برگشت نیست گاهی انسان با یک خطا تا قهقرا فرو میره... خانوم مائده نگاهی به قاب عکس روی دیوار کرد و در حالی که سرش رو انداخت پایین گفت: بله بعضی فرصت ها که از دست بره دیگه قابل برگشت نیست... و دوباره سکوت کرد... هر بار سکوت کردنش نشان از خاطره ی تلخی میداد که دلش نمی خواست به خاطر بیاره.... ولی چاره ایی نبود باید مصاحبه رو ادامه میدادم گفتم: کمی از تفکرات گروه دوستانتون برامون بگید... گفت: مقتضای دوره نوجوانی شور و احساسه و ما با منطقمون از این شور و احساس استفاده میکردیم گُذشت توی بچه ها موج میزد واقعا همشون اهل فداکاری بودند در اون دوره از زندگی این رو خوب درک کرده بودیم برای رسیدن به بهشت باید روی خودمون و تفکراتمون کار کنیم تقریبا اطرافیانمون کاملا متوجه تغییر در رفتار ما شده بودن .... فضای صمیمی و پر نشاطی بود اما غافل از این بودیم که تفکراتمون به صورت تک بعدی داره شکل می گیره .... پرسیدم یعنی چی تک بعدی؟؟؟ گفت : خودمونی بگم یادمون رفته بود ما دختریم ... هنوز حرفش تموم نشده بود آیفون زنگ خورد... فرزانه هراسان پرسید منتظر کسی بودید؟؟؟ خانم مائده گفت: نه منتظر کسی نبودم! ببخشید تا شما چاییتون رو بخورید من برم در را باز کنم برمیگردم خدمتتون... بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون، فرزانه مضطرب گفت: وای دو تا دختر تنها تو خونه ی یه داعشی یا خدا خودش رحم کنه ... بعد از داخل کیفش اسپریی آورد بیرون، زیر چادر محکم گرفت دستش... منم استرس گرفتم گفتم: فرزانه این چیه آوردی بیرون؟ گفت: اسپریه گاز فلفله! بعد در کیفش رو باز کرد و داخل کیفش رو نشون داد....گفتم: چاقو! چاقو برا چی همرات آوردی دختر! مگه بار اولت میای مصاحبه بگیری؟ همون‌طور که اضطراب داشت گفت: بالاخره داریم با یه مجاهد مصاحبه می کنیم شاید لازم بشه ... بهت زده داشتم نگاش میکردم! یه لحظه به خودم اومدم گفتم فرزانه چرا همه چی رو بهم می بافی؟ آقای جلالی هماهنگ کرده می دونه ما اینجایم این کارا چیه می کنی؟ در حین بحث با هم بودیم که صدای یه آقایی رو شنیدیم ... داشت با خانم مائده بحث میکرد می گفت: من کاری بهشون ندارم .... نفس تو سینه هر دوتامون حبس شد... دیگه نمی تونستیم حرف بزنیم فقط با نگاه‌های مبهم به در خیره شدیم... فرزانه با یک دستش دست من رو محکم گرفته بود و با اون دستش اسپریه گازفلفل! از شدت استرس تمام بدنش مثل بید می لرزید...البته حال منم دست کمی از اون نداشت... همینطور که مضطرب نشسته بودیم که صدای یاالله ... یاالله... یک مرد از توی پله ها بلند شد... .
می گویم از کنار زیارت نرفته ها بالا گرفته کار زیارت نرفته ها اشک و نگاه حسرت و تصویر کربلا این است روزگار زیارت نرفته ها😭 صلی‌الله‌علیک‌یا اباعبدالله الحسین شب تون حسینی ❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
زِ‌سرگذشتھ‌اشڪم‌،بہ‌لب‌رسیدھ‌جـآنم، ڪہ‌هرچھ‌ڪرد‌بـآمـن‌فراقِ‌ڪربلاڪرد..🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولاجانم 🍂مائیم و درد بی‎مداوایی که داریم شب تا سحر چشمان دریایی که داریم 🍂مائیم و دلشوره‎های بی‎تو بودن مائیم و این «آقا بیا»هایی که داریم 🍂تا کِی فقط خواب ظهورت را ببینیم؟ کِی می‎شود تعبیر رویایی که داریم؟ 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤 تعجیل در فرج مولایمان صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃▪️🍃 🍃 خیر ترین عاقبتم ▪️عنایتی به چشم هایم بکن تا از پشت شیشهٔ اشک هایی که برای حسین می ریزم، دنیا را نگاه کنم‌‌؛ دنیایی که همه در دست قدرت خداست. می خواهم با چشم هایی که مورد عنایت تو قرار گرفته ببینم خدای حسینی که جا در آغوش پیامبر داشت با خدای حسینی که سرش در تشت طلا بود یکی است و او همان خدای کربلایی است که تا قیام قیامت قلب تپنده زمین و آسمان است. 🍃▪️🍃 🍃می خواهم دلم را به خدای حسین بسپارم اما حال و روز ایمانم خوب نیست. باید چند لحظه ای با عنایت تو تدبیر خدا را ببینم. آقا جان! تو که بهتر از من می دانی اگر تدبیرم را به دست او ندهم، جز شر، هیچ عاقبتی در انتظارم نیست. پس منت بگذار بر سرم و زودتر عنایتی کن ..‌. ▪️شبت بخیر خیرترین عاقبتم . 🌙🌟💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟 🔹 گم شدم؛ پیدایم می‌کنی؟! آخر اینجا از هر طرف نیرویی مرا به سمت خودش می‌کشاند. آخر اینجا از هر طرف وسوسه‌ای در کمین است و مرا صدا می‌زند. درین سرگردانی و بی‌نشانی تنهایم و دلم تنها آغوش امن تو را می‌خواهد. گم شدم؛ پیدایم می‌کنی؟! 🌟🔹