eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
655 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
دلی که با سر زلفین او قراری داد گمان مبر که بدان دل، قرار بازآید..
حب الحسین مرحمٺ دسٺ فاطمہ سٺ خوشبخٺ آن دلے که فقط مبتلای توسٺ ناے دل شڪستہ‌ام از نینواے توسٺ تنها دلیـل زندگیم ڪربـلاے توسٺ..❤️
🌸🌾🌸🌾 عرض سلام و ادب خدمت همسنگران و همراهان طریق الشهدا شبتون آرام و برقرار ان شاءالله عزاداری هاتون مقبول درگاه احدیت واقع بشود. عذرخواهی میکنم بابت تأخیر در ارسال زندگینامه شهید سیاهکالی 🥀 ان شاءالله از امشب ادامه زندگینامه در کانال بارگذاری خواهد شد. بهترين آرزوها بر شما باد🌹
°•☆🕊 💠 خواب سید محمد فرزند شهید مدافع حرم قصد داشتم برای به کربلا برم. پیاده روی نجف تا ، به نیابت از شهیدم و همه شهدا... همه بهم میگفتن سید محمدو تنها نذار و نرو؛ اون بچه تو این موقعیت به حضورت نیاز داره ولی با اطمینان میگفتم: سید محمد مشکلی نداره، اونو می سپرم به باباش. حتما باباش مراقبش هست که این سفرو برام جور کرده. دلم پر میزد برای رفتن سید محمدو گذاشتم پیش مامانم و رفتم. مامانم باجون ودل مراقبش بود یه شب که همه خواب بودن، مامانم با صدای بلند خنده های سید محمد از خواب بیدار میشه. میبینه که اون بلند بلند و از ته دل میخنده. بعد چند لحظه بیدار میشه و میگه: «مادر جون، باباجونم اومد پیشم. بالا بود، پیش سقف. کلی باهام بازی کرد. برام غذا آورد. بهم گفت:سیدمحمد از چیزی نترس من همیشه پیشتم شهیدمدافع‌حرم
دلتنگ‌ڪه‌میشویم... تنھاپناھمان عڪس‌هاےتوست! چقدرخوب‌ نگاهمان‌میڪنے :)♥️🕊
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 108 فردای روزی که از سفر برگشتم با هم برای خرید عید به بازا
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت109 لحطه تحویل سال ۹۴ نصفه شب بود حمید آن لحظه خواب بود عیدی برای من روسری قهوه ای با حاشیه کار شده خریده بود،خودش هم همان پیراهنی را پوشید که من از مشهد برایش سوغاتی خریده بودم و بزرگ در آمده بود، اکثر مهمانی ها همین پیراهن را می پوشید اولین سالی بود که دنبال پول نو می گشت که به بچه ها عیدی بدهد. چند ساعت بعد از سال تحویل آقا سعید به همراه خانمش و نرگس آمدند پیش ما تا با هم برای دید و بازدید به خانه اقوام برویم برای ناهار آش رشته خوردیم، حمید کلی با نرگس برادرزاده اش بازی کرد علاقه خاصی به او داشت، خیلی کم پیش می آمد حمید بچه نوزاد را بغل کند، می گفت: می ترسم از بس ریزه میزه و کوچکه چیزیش بشه ولی نرگس را بغل می کرد، این ارتباط دوطرفه بود، نرگس هم حمید را دوست داشت با اینکه صورت حمید و بابای خودش کاملاً شبیه هم بود اما احساس می کردم نرگس آنها را از تشخیص می دهد بغل حمید که می رفت نمی خواست جدا بشود، نرگس را که بغل کرد گفت: کوچولو منو صدا کن به من بگو عمو! گفتم: حمید دست بردار! آخه بچه چند ماهه که نمی تونه صحبت کنه. همان روز همه عید دیدنی ها را با هم رفتیم روزهای دوم و سوم حوصله ما از بیکاری سر رفته بود، گفتم: عجب اشتباهی کردیم با عجله همه عید دیدنی ها را یک روزه رفتیم، چون ما کوچک تر بودیم باید دو سه روزی صبر می کردیم تا بقیه برای عید دیدنی خانه ما بیایند، کم کم مهمان های خانه ما هم از راه رسیدند، پذیرایی از مهمان ها مثل همیشه با حمید بود، هر مهمانی که می آمد یک باقلوا با آن ها می خورد، بعد برای این که خودش دوباره باقلوا بخورد به مهمان ها دور دوم را هم تعارف می کرد! یک روز از تعطیلات عید را هم به سنبل آباد رفتیم حمید برای کمک به پدرش بیل به دست راهی باغ شد و من سمت خانه رفتم، تا رسیدم خروس یکی از اهالی روستا با سرعت به دنبالم افتاد، از این حرکت غافلگیر شده بودم، در حالی که ترسیده بودم عین جن بسم الله زده فرار را بر قرار ترجیح دادم، حمید تا صدای من را شنیده بود با ترس به سمت حیاط دویده بود، فکر می کرد اتفاقی افتاده حسابی نگران شده بود تا رسید و اوضاع را دید بیلی که دستش بود را سه کنج دیوار گذاشت و روی زمین ولو شد، از خنده داشت غش می کرد، حرصم گرفته بود دور حیاط می چرخیدم و برای حمید خط و نشان می کشیدم، خروس هم دست بردار نبود. تا یکی دو ساعت با حمید سر سنگین بودم گفتم: تو منو از دست اون خروس نجات ندادی، حمید تا حرفش می شد نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد، گفت : تو همسر پاسداری، دختر پاسداری، کمربند مشکی کاراته داری، خوبه خروس دیدی خرس نبوده، شوخی می کرد و می خندید شاید هم می خواست حرص من را دربیاورد! هر وقت که سنبل آباد بودیم با عمه حتما برای قرائت فاتحه سر مزار پدربزرگم می رفتیم، با اینکه پدربزرگم وقتی پدرم دوساله بود فوت کرده بود ولی همیشه سر مزارش احساس عمیقی نسبت به او داشتم، قبرستان روستا وسط یک باغ بزرگ قرار داشت، حمید از بالای کوه ما را می دید که سر مزار نشسته ایم و از همان جا برایمان دست تکان می داد. در مسیر برگشت از سنبل آباد بودیم که خاله نسرین تماس گرفت و ما را برای شام دعوت کرد، چون می دانستم حمید در جمع های فامیلی عمومأ سربزیر و ساکت است و خیلی کم حرف می زند به خاله گفتم: خاله جون راضی به زحمتت نبودیم ولی اگر امکانش هست پدر و مادر منو هم دعوت کن چون شوهرخاله که ساکته ،شوهر من هم که کم حرف حداقل بابای من این وسط میانه میدون رو بگیره و صحبت کنه این دوتا گوش کنن! واقعیت رفتار حمید همین بود، برعکس زمانی که بین رفقا و همکارهایش بود و تیریپ شیطنت بر می داشت اما در جمع فامیل به ویژه وقتی که بزرگ ترها بودند می شد یک حمید کم حرف گوشه نشین! به همراه خانواده خودم و حمید شام منزل خاله بودیم سفره شام را تازه جمع کرده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، بعد از سلام و احوال پرسی برای اینکه بتواند راحت تر صحبت کند رفت داخل راهرو، چند دقیقه ای صحبت هایش طول کشید، وقتی برگشت خوشحالی از چهره اش فهمید، از داخل آشپزخانه با سر پرسیدم: جور شد؟ لبخندی زد و زیر لب گفت: الهی شکر! ادامه دارد.... 🌹https://eitaa.com/tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت109 لحطه تحویل سال ۹۴ نصفه شب بود حمید آن لحظه خواب بود عیدی
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 110 از چند روز قبل دنبال این بودم که مرخصی بگیرد ولی جور نمی شد، دوست داشت تا اردوهای راهيان نور تمام نشده مثل سال قبل برای خادمی با هم به جنوب برویم از خانه خاله که در آمدیم پرسیدم: چی شد حمید؟ مرخصی جور شد؟ گفت: به نیت شهید حسین پور نذر کردم جور بشه الان فرماندمون زنگ زد گفت میتونیم یه هفته بریم گفتم: زمان حرکتمان چه روزیه؟ گفت: تو حاضر باشی همین فردا میریم! هجدهم فروردین بود که ساعت ده شب رسیدیم اهواز حاج آقای صباغیان گفته بود که حمید خادم معراج الشهدا باشد و من به کمک خادمان پادگان شهید مسعودیان بروم، حمید من را تا پادگان رساند، هماهنگی ها را انجام داد و بعد هم رفت سمت معراج الشهدا این چند روز تقریبا با هم در تماس بودیم ولی همدیگر را ندیدیم روز سوم ساعت یازده شب بود که تماس گرفت و گفت: الان هویزه هستیم توی راه برگشت به سمت معراج یه سر میام ببینمت، از خوشحالی پر در آورده بودم فلاکس چای تازه دم را برداشتم و چند متر جلوتر از درب حسینیه حضرت زهرا(س) که اتاق خادم ها کنارش بود روی جدول ها منتظر شدم تا بیاید. اردوگاه شهید مسعودیان فضای عجیبی داشت، هر سوله مختص یک استان که زمان جنگ از این سوله ها به عنوان محل مداوا و غسالخانه استفاده می کردند، خدا می داند چند رزمنده در همین اردوگاه لحظات سخت جراحت را تحمل کرده و بعد هم به شهادت رسیده بودند، روبروی محوطه اردوگاه یک تپه بلند دیده می شد که پرچم های سبز رنگ زیادی از آن بالا خودنمایی می کرد. دل تنگیهایم موج چشمهای حمید را کم داشت، دوست داشتم زودتر بیاید بنشیند و بنشینم و فقط حمید صحبت کند بعد از خستگی های این چند روز دیدن حمید می توانست مرا به آرامش برساند، ساعت از یک نصفه شب هم گذشته بود ،پیش خودم گفتم لابد مثل سری قبل که قرار بود بیاید ولی کار پیش آمد امشب هم نتوانسته بیاید، فلاکس چای را برداشتم و سمت اتاق راه افتادم ،چند قدمی برنداشته بودم که صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالت توجهم را جلب کرد، بی آنکه برگردم یقین کردم حمید است، وقت هایی که خسته بود همین شکلی دمپایی هایش را روی آسفالت می کشید و راه می رفت وقتی برگشتم حمید را دیدم با همان لباس قشنگ خادمی، کلاه سبز مدل عماد مغنیه،شلوار شش جیب، چهره ای خسته ولی لبی خندان و چهره ای متبسم، به حدی از وجود حمید انرژی گرفته بودم که دوست داشتم کل اردوگاه را با پای پیاده قدم به قدم تا صبح دور بزنیم. ان شب یک ساعتی پیش هم بودیم و کلی صحبت کردیم سری بعد من برای دیدن حمید به معراج الشهدا رفتم، به حدی سرگرم کارهایش بود که متوجه حضور من نشد، موقعی که لباس خادمی به تن داشت فقط و فقط به خادمی و خدمت به زائران شهدا فکر می کرد، حیاط معراج الشهدا منتظر بودم شاید حمید بین کارهایش چند دقیقه ای وقت خالی پیدا کند که بلندگوی معراج اعلام کرد یکی از همسران شهدا چند دقیقه ای می خواهد صحبت کند ،همان موقع حمید من را دید ولی بلافاصله غیبش زد، بعد از مراسم که نیم ساعتی با هم بودیم علت غیب شدنش را جویا شدم گفت: نمی خواستم جایی که یه همسر شهید دلشکسته حضور داره ما کنار هم باشیم! ادامه دارد... 🌹https://eitaa.com/tarigh3
♡•• نِگـــارا از وِصــالِ خـُـود مَـرا تاڪۍ جـدادارے..؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌴ای جان جهان به قلبم ضربان 🌴از این نوکر عاشق نگیر این هیجان
یهو خدا برات یه دَری رو باز میکنه که حتی اون در رو نزده بودی...!!
خدایا..! دل آدمی را به خوش‌ترین حوادث شاد کن...
خدایا باز خوبه ما از دار دنیا تو رو داریم! اونا که ندارنت چجوری زندگی میکنن...
خوبیِ خدا داشتن اینه که همیشه هست... به دردنخور ترین آدم دنیا هم که باشی، باز هم هست.... مهربان، آرام، متبسم خدایاشکرت ♥️
تو چیزی که آرزوش رو داری به دست نمیاری چیزی رو به دست میاری که براش تلاش میکنی ... برای باید تلاش کنی...
خدا بزرگتر از دردهای ماست...!!
خدا خیلی دوستت داره و تنهات نمیذاره... عشق و بخشش خدا از گناه و اشتباههای تو بزرگترن...
همیشه درختی که از حیاط یا  دیوار باغ زده باشه بیرون، از همه درختا بیشتر بار میده... اون بارِ زیاد، بخاطر روزیِ دیگرانه همین رو بُکن یه روش تو زندگیت، به فکر دیگران باش تا برکت ببینی....