فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینهایی که موقع برگشت از اربعین، اینگونه دلشان برای پرچم کشورشان میتپه، یکی دو هفته در آغوش امام حسین(ع) بودند.
دلم به حال وطنفروشانی که به خاطر یک مشت دلار یا یه پناهندگی، پشت به خاک وطنشون کردن و دیگه نمیتونن برگردن میسوزه!
چه حس فوقالعادهای هست بازگشت به وطن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
چقدر مقام زن در دین مبین اسلام رفیع ؛ و ستوده شده هست...؛🌸
در قرآن کریم اینگونه به زنان اهمیت داده شده ؛ ببینید...👌👏
بعد برخی بدون مطالعۀ قرآن ؛ معتقدند اسلام زن را بعنوان جنس دوم میشناسد‼️
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 116 ماه رمضان مثل سال قبل دوره کتابخوانی داشتیم از طرفی امتح
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 117
امتحاناتم که تمام شد برای شام منزل پدرم دعوت بودیم، موتور حمید خیلی کثیف شده بود خانه خودمون جای کافی برای شستن موتور نداشتیم برای اینکه موتور را داخل حیاط پدرم بشوییم زودتر راه افتادیم وقتی رسیدیم از سر پله شروع کرد به یاالله گفتن گاهی وقتها ذکرهای متنوعی میگفت، یا علی، یا حسین،یا زهرا یک جوری اعلام میکرد که اگه نامحرمی هست پوشش داشته باشد.تنهایی خجالت می کشید موتور را تمیز کند، میگفت:عزیزم تو هم بیا پیش من باش، بین خانواده خود من هم حمید خیلی با حجب و حیا بود، با اینکه پدر من دایی حمید میشد ولی رفتارش خیلی با احترام بود تازه موتور رو شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، باز هم فراخوان بود، جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را میشنیدم حالم خراب میشد و بند دلم پاره میشد احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس میکردم، حمید آماده شد و رفت. به مادرم گفتم: این بار سوریه است شک ندارم!
چند ساعتی گذشت حوالی ساعت ۱۰ شب بود که برگشت، به شدت ناراحت بود و در لاک خودش رفته بود گه گاهی با پدرم زیر گوشی حرف میزدند جوری که من متوجه نشوم برایشان میوه بردم و گفتم: شما دوتا چی به هم میگین؟ میخوای بری سوریه؟ پدرم خندید و گفت: حمید جان دختر من زرنگتر از این حرفاست نمیشه ازش چیزی پنهون کرد.
حمید با سر حرف پدرم را تایید کرد و به من گفت:آره درست حدس زدی اعزام سوریه داریم همه رفقای من میخوام برن، ولی اسم من توی قرعه کشی در نیومد با تعجب گفتم: مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟ پدرم گفت: چون تعداد داوطلبها خیلی زیاده ولی ظرفیت اعزامها محدود، برای همین قرعه کشی میکنند که هر سری به تعدادی اعزام بشن، حمید با پدرم حرف میزد که واسطه بشود برای رفتنش، میگفت: الان وقت موندن نیست اگه بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا سلام الله میشم.
به حدی از اینجا ماندگی ناراحت بود که نمیشد طرف حمید بروم، اینطور مواقع ترجیح میدادم مزاحم خلوت و تنهاییهایش نباشم داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد روغن داغ روی دستش ریخته بود، کمی با تاخیر بلند شده و به آشپزخانه رفتم چیز خاصی نشده بود، وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده، خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت؛ تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود، کار زشتی کردی؟ یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش تازه اون که مادره! باید بلافاصله میرفتی!
مهرماه ۹۴ مادربزرگ مادریم مریض شده بود من و حمید به عیادتش رفتیم اصلاً حال خوبی نداشت خیلی ناراحت شده بودم بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم داخل اتاق کلی گریه کردم عمه وقتی صدای گریه من را شنید بغض کرده بود حمید داخل اتاق آمد و گفت:عزیزم میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه میکنی بغض مادرم میترکه من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم، دست خودم نبود گریه امانم نمیداد نمیدونم چرا از وقتی که بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بود این همه دل نازک شده بودم،حمید وقتی دید حالم منقلب شده به شوخی گفت: پاشو بریم بیرون تو موتور سواری خونت اومده پایین! باید ترک موتور سوار بشید تا حالت برگرده سر جاش چون نمیخواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم حمید وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند خانه که رسیدیم نوههای صاحبخانه جلوی در بودند هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد همیشه دست و دل باز بود هر بار که خوراکی میخرید اگه نوههای صاحبخانه را وسط پلهها میدید به آنها تعارف میکرد اگه من شله زرد یا آش میپختم میگفت حتماً یه کاسه بدین به صاحبخونه یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم وقتی نصف بیشتر خوراکیها را به نوههای صاحبخانه داد از پلهها بالا آمد و گفت من که از پرونده اعمالم خیلی میترسم حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچههای معصوم خدا اثر تقصیراتم بگذره.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 117 امتحاناتم که تمام شد برای شام منزل پدرم دعوت بودیم، موتو
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 118
یک هفتهای از این ماجرا نگذشته بود که تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی در سوریه به شهادت رسیده است، وقتی حمید خبر شهادت را شنید جلوی تلویزیون ایستاده گریه میکرد، خیلی خوب سردار همدانی رو میشناخت چون در چندین دوره آموزشی که در تهران برگزار شده بود با این شهید برخورد داشت، با حسرت گفت: حاج حسین حیف بود، ما واقعاً به حضورش نیاز داشتیم همان روز عمه ما را برای ناهار دعوت کرده بود موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم: سردار همدانی شهید شده حمید از شنیدنی خبر کلی گریه کرده، حمید تا شنید چشمهایش را گرد کرد که یعنی برای چی به مادرم گفتی؟ من هم فقط شانههایم را انداختم بالا، دوست نداشت عمه ناراحتیش را ببیند برای همین رفت داخل اتاق و با خواهرزادههایش مشغول توپ بازی شد به سر و کله هم میزدند، بیشتر صدای حمید میآمد تا بچهها هنوز هم گاهی اوقات بچههای خواهرش میگویند کاش دایی بود با هم توپ بازی میکردیم!
گروهی که اسمشو در قرعه کشی برای اعزام به سوریه درآمده بود پشت هم دورههای آمادهسازی و آموزش رسم میرفتند، روزهایی که حمید توی این جمع نبود دنیا برایش شده بود مثل قفس! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری نداشت حس آدم جاماندهای را داشت که همه رفقایش رفته باشند.
موقع اعزام این گروه پروازشان چند باری به تعویق افتاد هر روز که حمید به خانه میآمد من از رفتن رفقایش میپرسیدم، حمید با خنده میگفت: جالبه هر روز صبح از اینها خداحافظی میکنیم دوباره فردا صبح برمیگردن سر کار، بعضی از همکارا میگن ما دیگه روی رفتن سمت خونه نداریم، هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما را راهی میکنن، ما خداحافظی میکنیم باز شب برمیگردیم خونه!
شانزدهم مهر با ناراحتی آمد و گفت: بالاخره رفتند و ما جا ماندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد همه را تک تک بغل کرد، ازشون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد، بابا سر این چیزها حساس بود، خیلی زود احساساتی میشد، این صحنهها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش میانداخت، همون موقعها بود که مستند ملازمان حرم، صحبتهای همسران شهدای مدافع حرم از شبکه افق پخش میشد پدرم زنگ میزد به حمید میگفت: نذار فرزانه این برنامهها را ببینه، یک دوره شبکه افق خانه ما ممنوع بود آن روزها برای همه ما سخت میگذشت، حمید میگفت: کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است، خیلی بیتاب شده بود، نماز شب خواندنهایش فرق کرده بود، هر وقت از دانشگاه میآمدم از پشت در صدای دعاهایش را میشنیدم، وارد که میشدند چشمهای خیسش گواه همه چیز بود، دلش نمیخواست بماند میل رفتن داشت
کمی که گذشت تماسهای رفقای حمید از سوریه شروع شد، زنگ میزدند و از حال و هوای سوریه میگفتند، صدا خیلی با تاخیر میرفت حمید سعی میکرد به آنها روحیه بدهد، بگو بخند را میانداخت هر کدام از رفقایش یک جوری دل حمید را میبردند آقا میثم از اعضای گروهانشان میگفت: من همین جا میمونم تا تو بیایی سوریه، اینجا ببینمت بعد برگردم ایران، همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود حمید من دو تا پسر دارم، ابوالفضل و عباس، اگر سوریه سالم برگشتم که هیچ، اگه شهید شدم به بچههای من راه راست را نشون بده.
حمید خانه که میآمد میگفت: به خانمهای رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون را بپرس، بگو اگه چیزی نیاز دارند یا کاری دارند تعارف نکنن، من هم گاهی از اوقات به دور از چشمان حمید مینشستم پای سیستم عکسهای گروهی حمید با همکارانش را میدیدم، مخصوصاً برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم میسوخت با گریه دعا میکردم، به خدا میگفتم: خدایا تو رو به حق پنج تن این همکار حمید بچه داره ان شاءالله سالم برگرده آن روزها اصلاً فکرش رو نمیکردم که چند هفته بعد همین عکسها را ببینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم!
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
[🌸🌿]
۞وَمَا تَوفِيقي إِلاَّ بِاللَّهِ عَلَيهِ تَوَكَّلتُ وَإِلَيهِ أُنِيب !
و توفیقم فقط بھ یاري خداست
بر او توکل کردھ و بهسويِ او باز ميگردم ..
۞﴿هود88﴾۞
🌿چه قشنگ گفت که توکل یعنی تو وظیفه بندگیتو انجام بده؛ خدا وظیفه خداییش رو خوب بلده🌱!'
امروزتون سرشارازعطرویادخدا🤍
و توکل بر او که بهترین تکیه گاهه♡
فَـهُــوَ حَـسـبُه کـہ مـے خوانم
انگار کسے دستے بـہ قلبم مے کشد❤️
و من آرام مے شوم انگار کسے مے گوید :
" خیالت راحت.من هستم "✨
#شبتون متبرک به نگاه مهربان خدا
زندگیتون بی غم 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امن باشیم
برای همه
👈 آیا شما انسان امنی برای بقیه هستید یا فقط دنبال امنیت خودتونید؟!☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرقدر باشد اگر دور ِ ضریح تو شلوغ
من ندیدم که بیاید کسی و جــا نشود
بین زوّار که باشم کرمت بیشتــــــر است
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود♥️
شبتون به زیبایی شب های کربلا🥺💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
نفسشسختگرفتہست
بہآغوشبڪش!
نوڪرِخستہےرنجورِبهمریختہرا...😭
#ارباب
شوقمابهڪربـلاقاصدبیدردڪجـامیـداند؟!
آنقدَرشوقِ«حسیـن»داریمڪهخـدامیدانـد
-حُبالحُسینهویتنا❤️
چهخوشاستدرفراقی
همهعمرصبرکردن
بهامیدآنکهروزی
بهکفاُفتدوصالی....🍃
این صاحبنا؟؟
کجایی صاحب ما🥺
شبتون مهدوی🌙🥀
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
࿐❈🌟
خداوندا!
من ذرهای بودم و تو پرسیدی: اَلَستُ بِربکُم؟
دور از شیطان و با نفس روشن و چون آینه گفتم: بله.
حالا در شلوغی دنیا به تنگ آمدهام. در محاصرهی شیاطین و نفس گرفتارم.
دستم را بگیر؛
مبادا پیمانم ترک بردارد!
🌟❈࿐
وَ أَسْأَلُكَ أَنْ تَجْعَلَنِى مِمَّنْ لَا يَنْقُضُ عَهْدَكَ
از تو مسألت میکنم مرا از کسانی قرار ده که پیمانت را نمیشکنند.
سلام امام زمانم 💚
سلامی از جمع خسته دلان
به مفهوم قوت قلب ؛
سلامی از مشتاقان چشم براه
به منتقم کربلاء ؛
سلامی از بیماران درمانده
به حضرت طبیب ومهربان ترین دستگیر
سلامی ازماساکنان غمزده ی آخرالزمان
به شما که حجت خدایید ...
صبحتون مهدوی🌤❤️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
زیباترین عبارت دنیا سلام بود
نامت همیشه مستحق احترام بود
از لطف بیکران شما میکشم نفس
آقا بدون عشق تو کارم تمام بود
صلی اللهعلیک یا ابا عبدالله
صبحتون حسینی💚🌙
شهادت آغاز خوشبختیه ، خوشبختی که پایان نداره ؛
شهید که شدی ، خوشبخت ابدی میشی♥️ .
✨﷽✨
💠 تفکر در اینکه با عمر خود چه کردیم؟💠
✍حاج آقا قرائتی: خداوند در قرآن، در سوره قیامت لحظه جان دادن انسان را چنین به تصویر می کشد:
چنين نيست (كه انسان مى پندارد) آنگاه كه (در آستانه مرگ) جان به گلوگاه رسد. و گفته شود: چه كسى شفادهنده است؟ و (محتضر) بداند كه هنگام جدايى است. و ساق پا به ساق ديگر بچسبد (و ديگر حركتى نكند) در آن روز به سوى پروردگارت سوق داده شود. او كه نه حق را تصديق كرد و نه نماز گزارد. بلكه تكذيب كرد و روى گردانيد. و سپس با كبر و غرور به سوى اهلش رفت. (عذاب الهى) براى تو شايسته تر است، شايسته تر. باز هم شايسته تر است، شايسته تر.
امام على(ع) مى فرمايد: «يَنْظُرُ بِبَصَرِهِ وَ يَسْمَعُ بِأُذُنِهِ» انسان در لحظه آخر، کسانی كه بالاى سر او هستند را مى بيند و حرف هايشان را مى شنود، اما ديگر توان اينكه جواب بدهد را ندارد. كم كم زبان بسته مى شود و در چنین لحظه ای «وَ يُفَكِّرُ فِيمَ أَفْنَى عُمُرَهُ» فكر مى كند كه عمرش را چه كرد؟ تا جوان هستيم فكر كنيم.
براى چه درس مى خوانی؟
مدرك بگيرم بعد استخدام بشوم زندگى كنم و... اگر فكر مادى باشد، اينجا بن بست است. کسانی كه ايمان ندارند، در يك دايره در حال چرخش هستند. كار مى كنند كه بخورند و می خورند تا جان داشته باشند که كار کنند. و هفتاد سال را به همین ترتیب سپری می کنند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا تو را شکر میکنم
که یه بار دیگر
مرا از خواب مرگ گونه ام بیدار کردی
که تورا شکرگذار باشم
#الحمدلله_رب_العالمین