کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸چه لباسهای قشنگی با همین چرخهای دستی مشکی که عکس شیر روی بدنه اش داشت، برایمان میدوخت. دامنهای چین و واچین و پیراهنهای کلوش چیت. جلو رفتم و گفتم: «سلام مادر، خسته نباشی.» مادر از دیدنم تعجب کرد و دلواپس شد. گفتم: «چیزی نشده. علی آقا مجروح شده بردنش تهران منم با منصوره خانم و حاج صادق میخوام برم.» مادر رنگش پرید اما به روی خودش نیاورد. دستم را گرفت و گفت: «ان شاء الله که چیزی نیست. میخوای منم بیام؟» گفتم «نه ماشین جا نداره منیره خانم هم هست. دوست علی آقا هم میخواد بیاد.»
مادر زیر لب آیة الکرسی میخواند گفت: «بریم به سلامی بدم.» تا جلوی ماشین آمد و با منصوره خانم و حاج صادق و منیره خانم سلام و احوال پرسی کرد مرا بغل کرد و بوسید و خداحافظی کردیم.
سوار پیکان قهوه ای رنگ حاج صادق شدم. من و منصوره خانم و منیره خانم عقب نشستیم. مادر با چشمانی نگران نگاهم میکرد و زیر لب دعا میخواند و به طرف ماشین فوت میکرد. برگشته بودم و پشت سرم را نگاه میکردم. وقتی به امامزاده عبدالله رسیدیم، مادر از تیررس نگاهم دور شد. حاج صادق گفت: «میریم سپاه، فرزان جلوی در سپاه منتظره»
منصوره خانم گفت این حسین آقای فرزان خیلی مدیون علی ماست. الان خودش میآد میگم برات تعریف کنه. میگن شهید شده بوده علی خیلی دوستش داره وقتی خبر شهادتش میشنوه میره معراج شهدا برای وداع آخر، تو سردخانه میبینه پلاستیکی که روش کشیده بخار کرده، بالفور جنازه و میندازه رو دوشش و می بردش درمانگاه. این طوری حسین آقا دوباره زنده میشه.»
کمی بعد، حسین آقا هم آمد جلو نشست. تا متوجه شد من همسر علی آقا هستم شروع کرد به تعریف و تمجید از علی آقا و بعد هم کلی خاطره برایمان تعریف کرد. میگفت: علی آقا با اینکه فرمانده ست قبل از هر عملیاتی اولین نفریه که برا شناسایی به خط میزنه و به نزدیکترین سنگرای دشمن میره. میگفت: «اولین بار در جنگ علی آقا بود که میگفت از بیسیم استفاده کنین چون شنود داره، از باسیم استفاده کنین.
ادامه دارد.....
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
.
🔸کلی از شجاعت و دل و جرئتش گفت و گفت: «با این همه علی آقا دلسوزترین مهربان ترین و متواضع ترین فرد توی واحده.» حسین آقا آنقدر برایمان تعریف کرد تا به تهران رسیدیم. بیمارستان ساسان بیمارستانی بزرگ و شیک و تمیز بود. سرامیکهای کف و دیوارها از تمیزی برق میزد و میشد عکس خودت را توی آنها ببینی. سوار آسانسوری شدیم که بیشتر شبیه به آسانسورهای هتل بود تا بیمارستان. چند طبقه که بالا رفتیم آسانسور ایستاد و ما پا روی سرامیکهای سفید و براقی گذاشتیم که موقع راه رفتن کفش هایمان جیرجیر صدا میکرد. دلم شور میزد. فکرهای جورواجوری توی سرم وول میخورد. نمی دانستم واقعاً تا چند لحظه دیگر علی آقا را در چه وضعیتی میبینم. بالاخره، وارد اتاقی
دو تخته شدیم. خانمی کنار تخت ایستاده بود. حاج صادق و حسین آقا جلو رفتند و با کسی که روی تخت خوابیده بود روبوسی کردند. منصوره خانم هم جلو رفت و بعد از سلام و احوال پرسی و روبوسی گفت علی جان چطوری مادر؟ حالت خوبه؟!» با خودم فکر کردم: «یعنی واقعاً اون علیه؟» جوانی با ریش و سبیل کم، با سر تراشیده و رنگ و رویی پریده و لاغر؛ قیافه اش اصلا شبیه علی نبود. منیره خانم جلو رفت. فقط من پایین تخت مات و مبهوت ایستاده بودم و بهت زده داشتم به کسی که همه «علی آقا» صدایش میکردند نگاه میکردم.
همیشه آدم احساساتی و زودرنجی بوده ام، اما آن لحظات سعی میکردم خودم را کنترل کنم و محکم باشم.
سرمی به دستش وصل بود و شلنگ سوندش کنار تخت روی زمین بود. من آن موقع دختری هجده ساله بودم و پر از شور و شوق زندگی پر از عشق و دلدادگی به مردی که همسرم بود و همه امید و آرزوی زندگی ام؛ اما حالا بعد از دو هفته زندگی مشترک او این طور روی تخت بیمارستان افتاده بود و من نمیدانستم باید برایش چه کار کنم. لبم را گاز گرفتم تا جلوی بقیه گریه نکنم. همان موقع چشم علی آقا افتاد به من. لبخندی زد و با سر اشاره کرد بروم جلو. آن قدر ناراحت بودم و آنجا برایم سنگین بود که یک آن حس کردم پاهایم تحمل نگه داشتن بالاتنه ام را ندارد. اتاق دور سرم میچرخید. دستم را از تخت گرفتم. منیره خانم کنارم ایستاده بود متوجه شد. دستم را گرفت.
- چیه فرشته؟! حالت خوب نیست؟ اگه حالت بده، بیا بریم بیرون.
با سری گیج دنبالش راه افتادم. تا پایم را توی سالن بیمارستان گذاشتم، بغضم ترکید. گریه ام شروع شد. خانم میانسالی، که توی اتاق کنار تخت علی آقا ایستاده دنبالمان آمد.
منیره خانم گفت این خاله فاطمه ست، خواهر منصوره خانم، تنها خاله على آقا.» خاله فاطمه مرا بغل کرد و بوسید. اولین باری بود که یکدیگر را میدیدیم. با لهجۀ قشنگ تهرانی گفت: «چه عروس قشنگی برا پسر آبجیم گرفتین، نازی، واسه چی گریه میکنی، عزیزم؟!» من بدون وقفه گریه میکردم. بغضم شکسته بند نمی آمد. گفت: واسه على ناراحتی؟ علی که چیزیش نیست. حالش که خوبه، عزیزم دیشب عملش کردن. یه ترکش کوچولو بالای رونش مونده بود که درآوردنش خودم تا صبح بالا سرش بودم. با دکترش حرف زدم چیزی نیست به خدا.
خاله فاطمه آنقدر قشنگ و آرام حرف میزد و مرا دلداری می داد که کمی بعد حالم خوب شد و با هم برگشتیم توی اتاق. خاله همه را کنار فرستاد و دست مرا گرفت و برد کنار علی آقا.
- علی جون خانمت فرشته خانمت رو دیدی؟ علی آقا تا مرا دید لبخندی زد و گفت: «چی شده فرشته خانم؟ گریه کردی؟»
تعجب کردم. چطور شد یک دفعه زهرا خانم شد فرشته خانم. سرم را پایین انداختم و با دستمال کاغذی ای که خاله داده بود تندتند اشکهایم را پاک کردم علی آقا دوباره پرسید: «پس چی شده زهرا خانم؟»
گریه و خنده قاطی شده بود گفتم: «هیچی. تو خوبی؟!» آرامش خاصی توی صورتش بود گفت: «الهی شکر. منم خوبم.» یک دستش روی شکمش بود و به آن یکی دستش سرم وصل بود. خواستم دستش را بگیرم یاد شرطش افتادم.
ادامه دارد.....
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
خدایا ما را شیعه نگهدار و شیعه بمیران 🌱 🌹@tarigh3
خدایا منو به خودت وابسته کن 😢
🌹@tarigh3
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حتما ببینید...
👌چقدر از اونهایی که آرزوی زندگی با شهدا رو تو دل دارن، تو واقعیت تحمل زندگی با شهدا رو هم دارن؟!
✨واقعیت زندگی یه شهید، گاهی کیلومترها از ایدهآلها و معیارهای آدمهایی که فانتزیشون داشتن همسری مثل شهداست واقعا دوره!
🌹@tarigh3
🌷 #خانواده _داری_شهدا💫
جعبهی شیرینی را جلویش گرفتم، یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم: البته سید جون، این چه حرفیه؟ برداشت ولی هیچ کدام را نخورد. کار همیشگیاش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند، برمیداشت اما نمیخورد. میگفت: میبرم با خانم و بچههام میخورم. میگفت: شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینیهای زندگیشو با زن و بچهش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر میذاره.
به نقل از کتاب #سید_مرتضی_آوینی
#خانواده_اسلامی
#سیره_شهدا
🌹@tarigh3
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیده ایم به آغوش آرزوی تو را ...
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
مهربون اربابم حسین ♥️
شب تون در پناه امام حسین جان✨
🌹@tarigh3
مولاجانم
🍂زمان زمان عجيبیست،امتحان سخت است
طی زمانهی بی صاحب الزمان سخت است...
🍂ببخش عزيز خدا! جان ندادم از هجرت
چقدر منتظرت جانعزيز و جانسخت است...😔
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷
🌹@tarigh3