فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
🎙آیت الله مجتهدی تهرانی رحمةالله علیه
💢چیکار کنیم بنده شیم...!!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
🌹@tarigh3
♡••
روزِ مرد نداشتند
لیڪن روزها را مردانہ ساختند
تنھا جورابشان سوراخ نبود
ڪہ پیڪری سوراخ شده
ازگلوله و ترڪش داشتند!
پاس میداریمـ یادِمردانِ مردِسرزمینمانرا
پیشاپیش روزِ مردان واقعۍ مبارڪ..
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت امیرالمومنین علیهالسلام و روز پدر مبارک 💐
شکاف رکن یمانی معجزه غیر قابل انکار
⁉️ _پرسیدند یا علی(ع)
تو برتری یا عیسی پیغمبر؟
🌱 + فرمود من از عیسی برترم!
⁉️_پرسید چرا یا امیرالمومنین...؟!
🌱 +فرمود:مادر عیسی در بیتالمقدس بود
هنگام وضعحملش شد، ندا آمد: از اینجا خارج شو
زیرا اینجا مکان مقدسی است،
مادر عیسی خارج شد و کنار نخلی وضعحمل کرد.
اما مادر من فاطمهبنتاسد(س)
مشغول طواف خانه خدا بود
که درد زایمان به سراغش آمد
خواست خارجشود که دیوار کعبه شکافتهشد،
ندا آمد: فاطمه داخل شو و من در خانه خدا بدنیا آمدم...
🌷_هیچکس قبل من و بعد از من در خانه خدا متولد نخواهدشد.
📚 _ اَنوارُالنعمانیه،ص۲۷
#حضرت_علی #امام_علی #روز_پدر
🌹@tarigh3
enc_17060529715367545118303.mp3
2.23M
علی به میدان و صدای زهرا
علی ماشاالله 😍
پیامبر بلند میگوید یا علی ماشاالله 💚
شیعه علی گفت و به پا شد غوغا علی ماشاالله 💫
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 فاطمه بی حوصله بود. آهی کشید و گفت: "هادی خیلی عصبانی بود.حق هم داشت. شانس ماست دیگه! از این همه روز، باید دیشب میرفتن خونه!"
از تعجب نفسم حبس شد. گفتم: راست میگی؟ دیشب رفته آن خونه؟!»
حالا نوبت فاطمه بود که تعجب کند. نیم خیز شد و پرسید: «یعنی علی آقا بهت نگفت؟»
شانه هایم بی اختیار بالا رفت. فاطمه شروع کرد به شرح ماجرا: شانس ما دیشب رفتهان خونه. همین که دیده ان چراغا خاموشه و دم و دودی از ما نیست بیچاره ها اون قدر ترسیده ان که جرئت نکرده ان برن توی اتاق. هادی میگفت من علی آقا رو هل میدادم جلو و علی آقا من رو هل میداد. فکر میکردن شاید بلا ملایی سرمان آمده. تازه فیوز برق هم پریده بوده. بالاخره، با هزار مکافات، فیوز برق رو میزنن و میرن تو. از یه طرف خوشحال میشن اون جوری که فکر میکردنها نبوده و اتفاقی برای ما نیفتاده و از طرفی معطل میمونن که بالاخره ما کجاییم. از بس که فکر و خیال ناجور میکنن خوابشون میپره. آخرش علی آقا میگه: «فرشته اینا اینجا فامیل دارن، شاید رفتن خانه فامیلشان» این طوری کمی خیالشان راحت میشه اما چون خوابشان نمی برده بلند میشن و میافتن به جان خانه. تمام موکتا رو میتکانن و پهن میکنن. هادی میگفت پتوها رو مرتب دور اتاق پذیرایی انداخته ان. فاطمه به اینجا که رسید چشمکی زد و گفت: «از همه بهتر اینکه تمام شیشه ها رو پاک کردهان. ندیدی خودشون هم چقدر ترگل ورگل شده بودن بس که کثیف و خاک و خلی شده بودن، دم صبحی رفته بودن حمام.
فاطمه همه اینها را با احساس و هیجان خاصی تعریف میکرد و من همان وقت و حتی بعدها فکر میکردم چطور علی آقا هیچ کدام از این حرفها را به من نگفت و چطور ناراحتی اش را توانست پنهان کند.
این اتفاق باعث شد علی آقا را بیشتر بشناسم. آن موقع بود که فهمیدم او مثل بقیه نیست. لااقل با من و آدمهایی که تا آن روز دوروبرم دیده بودم خیلی فرق داشت. آن اتفاق تلنگری درست و حسابی به من زد. ده یازده روزی که در آن خانه بودیم علی آقا و آقا هادی چند بار
به دیدنمان آمدند، اما بعد از آن دیگر پیدایشان نشد.
وقتی اهواز بودیم چند بار با فاطمه خانم، همسر سعید صداقتی، به بازار رفتیم. حتی برای خانه مان در دزفول هم یک چیزهایی خریدیم. اغلب صبحها بچه های حاج آقا همدانی را میبردم توی حیاط و سوار تاب میکردم اما آن روز خدایی بود که بچه ها خواب بودند و من تنهایی رفتم حیاط و روی تاب نشستم. یک دفعه صدای هواپیمایی را شنیدم؛ آنقدر پایین حرکت میکرد که زود فهمیدم یک هواپیمای عراقی است. میگ سیاه و ترسناکی بود. نمیدانم خدا در آن لحظه چه نیرویی به من داده بود. با اینکه از ترس داشتم می مردم، تا دیدم دو تا موشک از میگ جدا شده و دارد به طرفم می آید، با چنان سرعتی از تاب پایین پریدم و به طرف دیوار رفتم که بعدها خودم باورم نمیشد. دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و دهانم را باز کردم و تندتند اشهدم را خواندم. میدیدم که بمبها چطور مستقیم به طرفم میآید. منتظر بودم همه جا آتش بگیرد و تکه تکه یا پودر بشوم. لحظهای بعد صدای چند گرومپ گرومپ پشت سر هم زمین و زمان را لرزاند. همه جا تیره و تار شد. دود و خاک جلوی چشمهایم را گرفت. بوی باروت و خاک رفت ته گلویم. به سختی نفس میکشیدم. بمبها انگار چند صد متری ام منفجر شده بودند. تازه فهمیدم هدف هواپیماها بیمارستان گلستان بوده که پشت خانه ما قرار داشت. بوی بد و گرمای خفه کننده ای توی هوا بود. نمیدانم چطور از آن مخمصه نجات پیدا کردم. وقتی آبها از آسیاب افتاد دیدم تعداد زیادی نبشی آهن و سیم بکسل و ترکشهای ریز و درشت توی حیاط و جلوی پایم افتاده. اما خدا را شکر هیچکدام به من اصابت نکرده بود.
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 همان شب، خواب دیدم علی آقا از کمر مجروح شده. از ناراحتی از خواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد. چه دلشوره ای داشتم آن شب. صبح خوابم را برای همه تعریف کردم. هر کاری کردم نتوانستم صبحانه بخورم. یک جا بند نبودم. از آشپزخانه میرفتم به اتاق، از اتاق می رفتم توی حیاط. کمی بعد آقا هادی و آقا سعيد بدون علی آقا آمدند. همان وقت فهمیدم خوابم تعبیر شده و دلهره و ترس و اضطرابم بی دلیل نبوده؛ هر کاری کردم حقیقت را به من نگفتند. میگفتند: «از قرارگاه بیسیم زدهاند و او را برای جلسه ای خواسته اند و علی آقا رفته همدان." بعد، هر دو با هم گفتند: «ما هم میخوایم بریم همدان؛ شما هم با ما بیا.»
میدانستم اتفاقی افتاده و همۀ اینها نقشه است. با این حال، گفتم: «نه، من نمی آم؛ همون یه باری که با سعید آقا اومدم برای هفت پشتم بسه.»
سعيد آقا با دلخوری گفت: این بار فرق میکنه. ما الان پیش على آقا بودیم؛ خودش به ما گفت برید سراغ خانمم. علی آقا عجله داشت مجبور شد با چند نفر دیگه زودتر بره.
گفتم:«آقا سعید شما اون بار هم همین حرف رو زدید. گفتین من حتماً علی آقا رو میبینم یادتونه؟ محاله دیگه از اینجا تکون بخورم.»
آنها که این وضع را دیدند شروع کردند به اصرار و آسمان ریسمان بافتن. وقتی دیدند گوشم به حرفهای آنها بدهکار نیست، دست به دامن دایی محمود شدند. یک ساعت بعد دایی محمود با محمد خادم، دوست علی آقا آمدند و دوباره همان حرفهای قبلی را تکرار کردند.
علی آقا گفته تو هم با ما بیایی. ما میخوایم بریم . گفتم به جان دایی علی آقا طوریش شده؟ گفت: «من که به تو دروغ نمیگم، گفتم که جلسه فوری داشته، رفته همدان.
از آن طرف خانمها آمدند و اصرار کردند که با دایی به همدان بروم. حتی خودشان کمک کردند و ساکم را بستند. من هم که وضع را این طور دیدم فکر کردم هرچه زودتر باید بروم به همدان. سوار لندرور محمد خادم شدم. دایی هم آمد. او جلو نشست و من عقب، خادم هم پشت فرمان بود.
وقتی سوار ماشین شدم به دایی گفتم: «سر مسیر یه سر بریم دزفول من لباس بردارم.» وقتی دزفول رسیدیم تازه یادم افتاد که کلید برنداشته ام. دایی مجبور شد از دیوار بالا بکشد. در حیاط را باز کرد، اما کلید ساختمان را هم نداشتم. دایی رفت روی پشت بام و از آنجا رفت توی حیاط خلوت. با هزار مکافات و سختی چمدان لباسهایم را پیدا کرد و آورد.
توی جادۀ پلدختر بودیم که محمد خادم گفت: "اونجا رو نگاه کنین میگ عراقی."
راست میگفت؛ یک میگ عراقی در ارتفاع خیلی پایین داشت موازی ما پرواز میکرد.
خادم گفت:"محکم بشینین" و تا آنجایی که می توانست با سرعت توی جاده پُرپیچ و خم پلدختر گاز میداد و جلو میرفت.
میگ عراقی هم که متوجه ما شده بود ارتفاعش را کمتر کرد و آمد پایین؛ طوری که درست بالای سر ما بود.
من از ترس با هر دو دست از پشت دایی را سفت چسبیده بودم. سر هر پیچی که میرسیدیم ماشین آنقدر خم میشد که فکر میکردم الان است که روی جاده بیفتد یا چپ شویم یا به کوه بخوریم. میگ خیلی پایین آمده بود؛ طوری که میشد خلبانش را دید. صدای تتت پشت سر هم مسلسل هواپیما ترسم را بیشتر میکرد. تیرها به آسفالت جاده، کوه و سنگریزه های شانه جاده می خورد کمانه میکرد و بر میگشت به طرف ما. خادم هم خیلی آرتیستی رانندگی میکرد. از شانس خوب ما یک ماشین هم توی جاده نبود. اگر بود، قبل از اینکه میگ عراقی کاری بکند با ماشینهای وسط جاده شاخ به شاخ میشدیم.
در آن لحظات ترسناک از خدا میخواستم اگر علی آقا شهید شده، من هم همانجا شهید بشوم. با این فکر به آرامش رسیدم. دستم را از صندلی دایی رها کردم سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و زیر لب شروع کردم به گفتن شهادتین. اما، کمی بعد میگ از ما جلو افتاد و بیخیال ما شد و مسیرش را تغییر داد و خیلی زود پشت کوهی گم شد. دایی میگفت که هدفش نیروگاه برق بوده.
ادامه دارد
🌹@tarigh3
عزیزانی که توفیق #اعتکاف نصیبتون شده، خیلی ازتون التماس دعا داریم🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزق امشب ما
شب ولادت فرخنده آقاجان عالم مولا علی علیهالسلام🌸🎊
مهمان شهید مدافع حرم
مدح بسیار زیبای حضرت امیرالمومنین
توسط
#شهیدحامدبافنده🌹🍃
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
شادی روح مطهرشون صلوات 🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
🌹@tarigh3
آخر مگر تو "هستی" من نیستی حسین؟!
پس من در این زمانه به دنبال چیستم!!!
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
مهربون اربابم حسین ♥️
💫شبتون و عاقبتتون حسینی 💫
🌹@tarigh3
.
بین من و واژه ها همیشه جنگ است
این شد که کمیت شعرهایم لنگ است
القصه همین مصرع من را دریاب
ارباب دلم برای صحنت تنگ است😭
#دلتنگ_کربلاتم💔
🌹@tarigh3
مولاجانم
🌼ای ڪاش همیشه یاورت باشم من
🍃در وقت ظہــور، محضرت باشم من
🌼ھر چند که نامه ام سیاه است ولــی
🍃بگـــذار سیاه لشکرت باشم من...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
.
🌹@tarigh3
🌟🌿
مولای من!
کران تا کران
گسترده است رحمتت
بر کوچک و بزرگ آفریدگانت.
عذرم را بپذیر که گاهی فراموشت کردم
و از روی جهل و ضعف، به بیراهه رفتم!
اکنون که بر درگاه امیدت گام نهادم
و به بلندای لطفت چشم دوختهام،
مرا دریاب!
🌟🌿
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گر کسی بهر تو مشغول دعا نیست ببخش
دست این طایفه ار سوی خدا نیست ببخش
در نبودت همه بازیچه این نفْس شدیم
اگر آقا سر ما گرم شما نیست ببخش😔
صبحتون مهدوی 💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارم اینست که هر روز همان اول صبح
یک سـلامـی طرف کــرببـلایـت بکنم✋🏻
دست بر سینه و با دیدهى پُر اشکِ خودم
طلبِ دیدنِ آن صحن و سرایـت بـکنم
صبحتون حسینی ♥️💫
🌹 @tarigh3
#سیره_شهدا
سخت بیمار بود از تب میسوخت. تب مالت حسابی او را از پا انداخته بود، نه تنها توانایی ایستادن نداشت بلکه به سختی در بستر مینشست. صدای اذان به گوش رسید از مادر آب طلب کرد تا وضو بگیرد، حاضر نبود نمازش قضا شود. وضو گرفت و نماز را در بستر به حالت نشسته خواند.
#شهید_درویش_احمدکیا_دلبری
🌹@tarigh3