فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی حاج مهدی رسولی
🌹@tarigh3
[WWW.FOTROS.IR]ma1401051005.mp3
17.37M
مداحی حاج محمود کریمی
🌹@tarigh3
سلام
خدایا !
در این روزهای بارانی و ماه پرفیض رجب ،
با دستانی پر امید به امداد تو ،
دعا میکنم . یقین دارم دستانم خالی باز نمیگردند...
خدایا !
مردم ایران زمین را به آرزوهایشان برسان ، آرزوهایی که خیرند و امید به رسیدنشان ، امید به قرب توست...
در روزگار سخت خودت حامی شان باش....
🌹@tarigh3
🔴 خدا را به حق عمه ام حضرت زینب قسم دهید
🔵 شیخ حسین سامرایی كه از اتقیای اهل منبر در عراق بودند، نقل كردند:
🌕 در ایامی كه در سامرا مشرف بودم، در روز جمعه ای، طرف عصر به سرداب مقدس رفتم. دیدم غیر از من احدی نیست. حالی پیدا كردم و متوجه مقام حضرت صاحب الأمر علیه السلام شدم. در آن حال صدایی از پشت سر شنیدم كه به فارسی فرمود:
⚫️ به شیعیان و دوستان بگویید كه خدا را به حق عمه ام حضرت زینب علیهاالسلام قسم دهند، كه فرج مرا نزدیك گرداند.
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🕊جاماندیم 🕊🌹
🎥 یاد همه ی مدافعان حرم عمه جان سادات حضرت زینب سلام الله علیها گرامی باد ..
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُم
#شهادت_حضرت_زینب_تسلیت 🥀
#نیمه_رجب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 عصر به همدان رسیدیم. دود غلیظی آسمان شهر را سیاه کرده بود. برخلاف اهواز که هوا بهاری و درختها سبز بود و ما حتی توی باغچه سبزی کاشته بودیم، همدان سرد بود مثل سیبری. درختهای لخت و عور زیر برف کز کرده بودند.
خادم ترمز کرد و از مردی پرسید: «عمو کجا رو زدن؟» مرد گفت: «انبار نفت و پمپ بنزین درویش آباد و چهار روز پیش زدن یه مینی بوس پُر مسافر توی پمپ بنزین بوده آتیش گرفتو همه مسافراش شهید شدن.»
خیلی تعجب کرده بودیم؛ یعنی سه چهار روز بود تانکرهای نفت میسوختند! از سی ام دی ماه تا آن روز. مرد میگفت: «چهارصد پانصد نفر مجروح و پنجاه شصت نفر شهید داده یم.» چون از اهواز آمده بودیم و آنجا هوا خوب و دلپذیر بود، لباس نپوشیده بودم. هوای توی ماشین سرد بود و از سرما دندانهایم به هم میکوبید. وقتی به ایستگاه عباس آباد رسیدیم با چشم دنبال آشنایی توی خیابان میگشتم. دایی گفت راستی فرشته، میدانی چی شده؟
یک دفعه قلبم مثل یخهای توی خیابان منجمد شد. دندانهایم محکم تر به هم میکوبید. حس کردم خون توی رگهایم یخ زده.
وقتی دایی دید از من صدایی در نمی آید، گفت: «علی آقا...» نگذاشتم حرفش را تمام کند. گفتم: «شهید شده؟!» محمد خادم برگشت رو به من و گفت: «نه حاج خانم. نه، به خدا علی آقا مجروح شده.» آن قدر عصبانی و ناراحت بودم که کارد میزدند خونم در نمی آمد. سرشان داد زدم بیخود به من دروغ نگید. من که گفتم خودم دیشب خواب دیدم. مطمئن بودم علی آقا طوریش شده. چرا من رو سر کار گذاشتین؟ چرا توی دزفول راستش رو به من نگفتین؟! چرا از اهواز تا اینجا سرم رو شیره مالیدید؟ اصلا همینجا نگه
دارین میخوام پیاده بشم! دایی سعی می کرد مرا آرام کند. ببین فرشته جان ما عمداً نگفتیم که تو از اهواز تا همدان ناراحت نشی و اعصابت به هم نریزه و فکر و خیال بد نکنی . بهخدا علی آقا چیزیش نشده، مجروح و الان هم تو بیمارستان شیرازه.
گفتم: «من میخوام پیاده شم.»
خادم پیچید توی کوچه مادرم. دایی خیلی ناراحت شد. گفت: «فرشته جان، تو رو خدا حلال کن به خدا ما به خاطر خودت این کار را کردیم!»
تا خادم جلوی خانه ایستاد دستگیره در ماشین را کشیدم و در را باز کردم. مادر پشت در حیاط منتظر بود؛ انگار از قبل میدانست ما داریم بر میگردیم. همانطور که پیاده می شدم، گفتم: «خیلی اشتباه کردین. شما از اهواز تا اینجا با احساساتم بازی کردین!» بعد در را محکم بستم. مادر جلوی راهم دوید او را بغل کردم و بوسیدمش.
مثل همیشه بوی خوبی میداد و آغوشش مرا آرام میکرد. گلایه دایی را به او کردم. - اینا فکر میکنن من بچه ام، ضعیفم. به من نگفتن علی آقا مجزوح شده. گفتن جلسه داره. من که خودم میدونستم. دیشب خواب دیدم.
مادر سرم را نوازش کرد و بوسید و با مهربانی گفت: «اشکال نداره، چیز مهمی نیست. امیر آقا به ما خبر داد؛. علی آقا ماشاء الله قویه؛ زود خوب میشه.»
در آن مجروحیت تیری کمانه کرده و از کنار کمر علی آقا رفته و داخل باسنش گیر کرده بود؛ طوری که دکترها هم نتوانستند آن را بیرون بیاورند. علی آقا با همان وضعیت هفته بعد برای عیادت دوستانش به بیمارستان جانبازان تهران رفت. از آنجا آمد و مختصری وسایل برداشتیم و با هم به دزفول برگشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 وقتی بعد از حدود یک ماه دوباره با علی آقا به دزفول برگشتیم، به خودم قول دادم از کنار او و از دزفول جم نخورم.
بهمن ماه ۱۳۶۵ بود. هوا بوی بهار میداد. روزی که دوباره به دزفول برگشتیم، علی آقا چند کیلو مرغ خرید و گفت: «فرشته یه غذای خوشمزه شب عملیاتی درست کن. بعد از ناهار باید بریم منطقه.»
دست به کار شدم. مرغ را تندتند پاک کردم و شستم و با نمک و زردچوبه و پیاز فراوان روی پیکنیک بار گذاشتم و شعله آن را تا آنجا که میشد زیاد کردم. آقا هادی و اهل و عیالش توی اتاق خودشان بودند. نیم ساعتی نگذشته بود که صدای وحشتناکی از طبقه بالا آمد. خانه لرزید من اول فکر کردم بمباران شده. علی آقا و آقا هادی پابرهنه از پله ها دویدند بالا و من و فاطمه هم به دنبالشان. زودپز روی پیک نیک نبود. شعله زرد پیک نیک زبانه میکشید. در دیگ زودپز یک طرف و خودش یک طرف دیگر افتاده بود. تکه های مرغ و آب چرب و زرد غذا روی دیوار و سقف پخش شده بود. شرمنده و خجالت زده سرم را پایین انداختم. علی آقا میخندید و تکه های مرغ را از روی در و دیوار جمع میکرد و با شادی کودکانه ای میخورد. سراغ دیگ زودپز رفت و انگار که گنجی پیدا کرده باشد با خوشحالی گفت: «الهی شکر یه کمی مرغ
تهش مانده!»
همان یک مقدار مرغ را با چه لذتی خوردیم. زندگی در دزفول برای من که بچه همدان و منطقه سردسیر بودم خیلی متفاوت بود. در همان اوایل یک روز از خواب بیدار شده بودم و داشتم رختخوابم را جمع میکردم - مردها در خانه نبودند. من و فاطمه و زینب در اتاقهای پایین، که اتاق خوابمان بود می خوابیدیم - همین که تشکم را جمع کردم، فاطمه جیغ کوتاهی کشید. از صدای جیغ او زینب بیدار شد.
حشره سیاه و بدشکلی زیر تشکم بود. دو تا چنگال بلند داشت و هشت تا پای بدترکیب و دمی که مثل کمان بالا آمده بود و به طرف تنش خم شده بود. فاطمه دستم را گرفت و گفت: «عقربه!» اسم عقرب را شنیده بودم حتی میدانستم که نیشش مثل نیش مار کشنده و سمی است. فاطمه از ترس چند قدم عقب رفت. گفتم: «نترس. اینجا پر از عقربه عقربا جاهای گرمسیر زندگی میکنن. کاریشون نداشته باشی، آزاری ندارن. بعد با شک و دودلی گفت: «بکشیمش.» با خونسردی گفتم این رو بکشی اون یکی رو چه کار میکنی؟» و اشاره کردم به قرنیزها و کنج دیوارها. با یک چشم چرخاندن، سه چهار تا عقرب دیگر پیدا کرده بودیم. فاطمه بیشتر به خاطر زینب نگران بود گفتم: «نترس. الان خودشون گم و گور میشن. جونورا شبا برای غذا از لونه بیرون می آن و صبح ها زیر سنگ و لای درز و دورز دیوارا قایم میشن. خم شدم و تشکم را برداشتم و گوشه ای گذاشتم. فاطمه بچه مریانج' بود و بزرگ شده کوه و باغ و صحرا. کمی که گذشت، به خودش مسلط شد. جارویی آوردم و عقربها را به طرف بیرون از اتاق جارو کردم. عقربهای بدترکیب با چنان سرعتی میدویدند و خودشان را از چشم ما دور میکردند که متوجه نشدیم کی و کجا رفتند. در طول روز خبری از عقربها نبود. اما همین که شب میشد سروکله شان پیدا میشد. شبهای اول خوابم نمی برد. همه اش فکر میکردم عقربی زیر پتو یا روی بالشم هست. تا صدای خش خشی میشنیدم، بلند میشدم و چراغها را روشن میکردم؛ اما به زودی همه چیز برایم عادی شد.
هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشدم و رختخوابم را با احتیاط جمع میکردم چند تا عقرب پیدا میکردم که زیر بالش و تشکم جا خوش کرده بودند. کم کم دیدن عقربها برایم عادی شد. صبحها بدون سروصدا جارویی بر میداشتم و عقربها را جارو می کردم. هر چند، هیچ وقت نتوانستم از دیدنشان نترسم و چندشم نشود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
✨🌸به شیعیان و دوستان ما بگویید
که خدا را به حق عمه ام حضرت زینب(س)
قسم دهند که ظهور و فرج مرا نزدیک گرداند...
حضرت مهدی(عج الله فرجه الشریف)💗
یا رب الزینب بحق زینب اشف صدر الزینب بظهور الحجة 🤲🏻
🌹@tarigh3
🔷 آلمان، انگلیس و فرانسه پرتاب ماهوارۀ ثریا را محکوم کردند
تروئیکای اروپایی در بیانیهای مشترک گفتهاند:
🔸«ما پرتاب ماهواره توسط ایران را محکوم میکنیم؛ زیرا ماهوارهبر آن از فناوریهای ضروری برای ساخت سامانۀ موشکهای بالستیک دوربرد استفاده میکند.»
🔸لحن بیانیۀ اروپاییها بهطور تلویحی نشاندهندۀ اذعان آنها به پایان محدودیت موشکی بینالمللی ایران است؛ زیرا آنها برخلاف بیانیههای قبلی خود اشارهای به قطعنامۀ ۲۲۳۱ شورای امنیت نکردهاند.
#ایران_قوی✌🇮🇷🚀
سلام
شب تون آکنده از محبت و مهربانی
رزقتون کثیر و با برکت...
این نکته را ملاحظه کنید:
افلاطون می گوید:
افرادی که با ما هم عقیده هستند،
به ما آرامش می دهند.
و افرادی که مخالف با عقیده ی ما هستند،
به ما دانش...!
آدمی برای لذت بردن از زندگی به
آرامش نیاز دارد، و برای چگونه
زندگی کردن به دانش ...!
چقدر این جمله دلنشینه:
افکار هر انسان میانگین افکار پنج
نفری است که بیشتر وقت خود را
با آنها میگذراند !
خود را در محاصره افراد موفق
قرار دهید.
التماس دعا
🌹@tarigh3
باختند آنها که با غیر تو بستند...
#مهربانخدایِمن
رفقایی که رفته بودید اعتکاف، قبول باشه و دمتون گررررررم، لطفاً شلخته درو کنید یه چیزیام به ما برسه😅✋
🌹@tarigh3
🦋🦋🦋
به خدا قسم
اگر بدانید
امام زمان «عج»
با چه غربتی
منتظر این هستند
که ما خود
را بسازیم
تا ظهور کنند ،
اگر این مسئله را
احساس کنید ،
شب ،
خواب ندارید !
جز اینکه
به فکرِ درست کردنِ
خودتان باشید !
🌹@tarigh3
#همسرداری
در برابر لجبازی های همسرتان شما لجبازی نکنید
چرا که اگر در این دور بیفتید روزبه روز روابط تان بدتر و بدتر می شود و بازگشت به عقب غیرممکن خواهد شد.
⚘وقتی همسرتان عصبانی است جواب او را ندهید و با او بحث نکنید.
بلکه در آن لحظه او را به آرامش دعوت کنید و همیشه خواسته هایتان را در آرامش به او بگویید.
وقتی خودتان نیز عصبانی هستید از جر و بحث بپرهیزید.
🌹@tarigh3
شِعر دَر دَست ندارَم،
وَلي از رویِ ادَب
اَلسَلام اِی همِه یِ
دار و ندارِ زِینب..🖤
صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
اَلسَّـــــــــلامُ عَلَيْكِ يــــــــا سَيِّدَتَنـا
زِیْنَبِ عَلَيْـــــــــــــكِ التَّحِيَّــــــــــــةُ
وَاَلسَّـــــــلامُ وَرَحْمَـــــــةُ اللهِ وَبَرَكاتُه
#جبل_الصبر_زینب س
⭐️شبتون حسینی
راهتون زینبی💫
🍃فرمانده
من ضعیفتر از آنم که سرباز تو باشم. سرباز تو باید قوی باشد و در برابر همۀ ناملایمات روزگار مثل کوه بایستد. باد و طوفان حریفش نباشند و جز از اخم تو از چیزی نترسد و جز از آه تو زیر بار هیچ مشکل دیگری خم نشود.
من این طور نیستم و تو هم سرباز ضعیف نمیخواهی. اگر بنا نباشد که نام من در دفتر سربازان تو نوشته شود، زندگی را میخواهم برای چه؟ پس یک راه بیشتر ندارم، باید قوی شوم.
تو اگر عاشقم کنی، هر چه از قدرت که لازم باشد، به دست خواهم آورد.
یک روز عاشقت میشوم میدانم.
شبت بخیر فرمانده!
🌹@tarigh3
🌟🌿
خدای مهربان من!
از هرم آتش نفسم چنان میسوزم
که در اشتیاق خنکای عفو و بخششت به سوی رأفت و مهربانیات دوانم
و از آتش خشم و غضبت چنان میهراسم
که به دامان بخشندگیات گریزانم.
میدانم که جز سایهی کریمانهی رحمت خودت هیچ آسایشی از عذاب سوختن و آتش دوزخ نیست؛
پس ای پناه بیپناهان،
اجرنا من النار یا مجیر!
🌟🌿
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می بینی ای آرام جان دل بی قراری را
پایان بده با آمدن چشم انتظاری را
بی تــو تمام فصلها زرد است و پاییزی
برگرد تا معنا کنی سبز بهاری را
صبحتون مهدوی 💚💫
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره مـرغ دلم میل ڪربلا دارد
همان حریم ڪہ یڪ بام و دو هوا دارد
یڪےهواے اباالفضل یڪےهواےحسیـن
چہ باصفاستــــ هوایے ڪہ ڪربلا دارد
صبحتون حسینی 💚
🌹@tarigh3
┄┅◈🌿✨🌿◈┅┄
و خدا گفت:
«ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم» !
(ق/۱۶)
و ما
سوادِ خواندنِ این همه نزدیکے را
نداشتیم!
🌹@tarigh3