فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅دو خصلت شیعه
✍امير کلام
مولا امیرالمؤمنين (ع) فرمودند:
شيعيان مرا به دو خصلت امتحان كنيد كه اگر داراي اين دو خصلت بودند، شيعه اند:
💥اهمّيّت به #نماز در اوّل وقت و دستگيري برادران ديني خود با مال،
اگر اين دو در آنها نبود، پس از ما دورند، دورند و دورند!
#یکشنبه_های_علوی💚
#کلام_مولا
🌹@tarigh3
خدا را که دارم
انگار کسی دستی به قلبم می کشد
انگار کسی می گوید
خیالت راحت؛ من هستم …
و من تمام دلشوره هایم را
می سپارم به باد …
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠نیم نگاهی به زندگی الهی سندالعرفان آیت الله میرزا علی آقا قاضی طباطبایی تبریزی (اعلی الله مقامه)
🔸️شاگردان نامدارش گواه بزرگی اوست
🔹️هشتم بهمن ماه ، سالروز ارتحال عارف بزرگ مرحوم آیت الله العظمی حاج سید علی آقا قاضی طباطبایی (ره)
🍃هدیه به روح بزرگ ایشان فاتحه و صلواتی قرائت کنیم .
#سیدعلی_قاضی💚
🌹@tarigh3
هر کی آرزو داشته باشه ،
خیلی خدمت کنه ،
شهید میشه . .
یه گوشه دلت پا بده ،
شهدا بغلت میکنند !
از این شهدا مدد بگیرید !
مَدد گرفتن از شهدا رسمه ..
دست بزار رو خاکِ قبرِ شهید و بگو :
حسین به حقِ این شهید ،
یه نگاهی به ما کن ❤️🩹 !
#استادپناهیان
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمی زیبایی های بی نظیر خداوند یگانه را ببینید، روحتون جلا پیدا کنه😍
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتاق بحران هلالاحمر در روز حادثه تروریستی #کرمان 😔
.
مردی در حالی كه به قصرها و خانههای زيبا نگاه میکرد، با حسرت به دوستش گفت: وقتی اين همه ثروت رو تقسيم ميكردن، ما كجا بوديم؟!
دوستش او را به بيمارستان برد و گفت: وقتی اين همه بيماری رو تقسيم میكردن ما كجا بوديم؟!
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 یک بار علی آقا و آقا هادی با شادی آمدند و گفتند برای شام دو سه نفر مهمان داریم. من و فاطمه فکر کردیم خب دو سه تا مهمان که چیزی نیست تازه از این ماکارونیهای فرمی آمده بود. پیچی شکلش را خریدیم و یک قابلمه بزرگ ماکارونی دم کردیم. گوشت و پیاز زیادی با رب قاطی کردیم و روی ماکارونیها ریختیم. خیلی خوش رنگ شده بود. جمعه شب، حدود ساعت هشت، مهمانها آمدند به همراه همسر و بچه هایشان. من و فاطمه از پشت پنجره نگاه میکردیم. یک سر مهمانها روی پله ها بود و یک سرش توی کوچه. انگار صف مهمانها نمیخواست بند بیاید. علی آقا «یا الله گویان» آمد تو. تا سلام کرد با اعتراض گفتم علی جان تو که گفتی دو سه نفر نگفتی کل دزفول رو دعوت کرده ی.
علىآقا خندید و گفت: ناراحت نشو. گفتم: «یعنی چی ناراحت نشو! ما فقط یه قابلمه ماکارونی پخته یم بیا ببین میرسه؟»
علی اقا خونسرد جواب داد هیچکس برای شام و ناهار جایی نمیره. خودتُ ناراحت نکن. خدا روزی مهمانُ می رسانه.» خلاصه خانمها آمدند و توی هال نشستند و آقایان رفتند به اتاق پذیرایی. من و فاطمه دلهره داشتیم، نگران شام بودیم. هر چی حساب میکردیم میدیدیم یک قابلمه ماکارونی این جمعیت را سیر نمی کند. به همین دلیل از خانمها عذرخواهی کردیم و با فاطمه رفتیم آشپزخانه و هر چه سیب زمینی داشتیم رنده کردیم و ده دوازده تا تخم مرغ شکستیم توی آن و دو سه تابه بزرگ کوکو درست کردیم. موقع شام ماکارونی را توی چند دیس بزرگ کشیدیم. خیلی خوش رنگ و رو و چرب و چیلی شده بود. ته دیگش هم نارنجی و برشته بود. ماکارونی و ته دیگها قسمت سفره مردانه شد و کوکوها را با گوجه و خیارشور و سبزی و ترشی بردیم سر سفره زنانه. بعد از شام وقتی سفره ها را جمع کردیم صدای شوخی و خنده مردها از اتاق پذیرایی بلند شد. سردسته شلوغ کارها علی آقا بود. من کنار در نشسته بودم؛ طوری که از لای در او را میدیدم. هر دو دستش را تکان میداد میگفت: «بغلی بگیر.»
بغلی میگفت: «چی رو بگیرم؟»
دو کلافه رو.
چه کارش کنم؟
بده بغلی.
بغلی دو دست و پایش را تکان میداد و میگفت بغلی بگیر
چی رو بگیرم؟
سه کلافه رو.
چه کارش کنم؟
بده بغلی.
بغلی بیچاره مجبور بود دو دست و دو پایش را تکان بدهد و چهار کلافه را بدهد به بغلی
نفر آخر، بخت برگشته بلند شده بود و تمام اعضای بدنش را تکان میداد انگار داشت بندری میرقصید و نه کلافه را میداد به بغلی صدای خندههای علی آقا و ریسه رفتنهای بقیه زنها را هم به خنده انداخته بود. آن شب خیلی به همه خوش گذشت. آخر شب وقتی مهمانها رفتند علی آقا گفت دیدی آب از آب تکان نخورد. دیدی به بچه ها چقدر خوش گذشت. هیچکس هم گرسنه نرفت. گفتم تو که خبر نداری من و فاطمه چقدر دلهره داشتیم. غصه خوردیم و جان کندیم تا سفره باز و بسته شد. علی آقا گفت: دستتان درد نکنه. اگه غصه خوردین و به زحمت افتادین شرمنده ببخشید اما بچه ها تو منطقه هیچ تفریح و سرگرمی ندارن. گفتیم هر چی بیشتر، بهتر. به همه گفتیم بیان، یه خرده شلوغ کاری لازم بود تا بخندن و روحیه بگیرن.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 روز بعد فکر کردیم اگر بخواهیم توی این خانه زندگی کنیم و مهمانی بدهیم، باید دستی به سر و رویش بکشیم. به همین دلیل، با فاطمه به بازار رفتیم و پرسان پرسان یک مغازه پارچه فروشی پیدا کردیم. شهر نیمه سکنه بود، به جز بعضی از مغازه ها که مایحتاج مردم بود.
لوازم ضروری مردم را میفروختند. اغلب مغازه ها تعطیل بود. از همان مغازه پارچه فروشی ده دوازده متر پارچه شطرنجی صورتی و سفید، که خیلی خوش آب و رنگ بود برای آشپزخانه و یک پارچه بنفش گلدار برای پذیرایی خریدیم. چقدر دلمان به آن خانه خوش بود. آن قدر شوق و ذوق داشتیم که تا خانه رسیدیم، نشستم پشت چرخ خیاطی و شروع کردم به دوختن. فاطمه زینب را که خسته شده بود خواباند و بعد مشغول آشپزی شد. اول از همه پرده اتاق پذیرایی را دوختم. پنجره های پذیرایی رو به حیاط و مشرف به کوچه بود و ما با چادر نماز شیشه ها را پوشانده بودیم. وقتی دوخت پرده تمام شد و با کمک فاطمه آن را نصب کردیم، خانه از این رو به آن رو شد. زیبایی خانه به فرش و پرده است. ما که فرش نداشتیم اما آن پرده، خانه را واقعا شبیه خانه کرده بود. پرده بنفش بود و گلهای ریز زرد و نارنجی داشت. بعد از پذیرایی نوبت آشپزخانه بود. پرده، آشپزخانه را روشن و شاد کرد. یک میز بزرگ آهنی وسط آشپزخانه بود که هر چه قابلمه و ظرف و قاشق و چنگال داشتیم رویش چیده بودیم و زیرش همگونی سیب زمینی و پیاز و قوطی های لوبیاچیتی و نخود و عدس گذاشته بودیم. نشستم پشت چرخ خیاطی و دسته اش را چرخاندم و چرخاندم و یک رومیزی بلند برای میز آشپزخانه دوختم و دورش هم کش انداختم تا از روی میز لیز نخورد. میز را با فاطمه مرتب کردیم و رومیزی چین واچینش را انداختیم رویش و خرت و پرت هایمان را زیرش چیدیم.
حسنش به این بود که چیزهایی که زیر میز گذاشته بودیم دیگر پیدا نبود. برای سینک ظرف شویی هم که زیرش کابینت نداشت یک پیرهن قشنگ دوختیم. پارچه رومیزی و ظرفشویی هم از پرده آشپزخانه بود. از این همه رنگ و تنوع ذوق زده شده بودیم. می رفتیم و می آمدیم و نگاهشان میکردیم. می ایستادیم توی اتاق پذیرایی و میگفتیم: «چقدر قشنگ شد! میآمدیم توی آشپزخانه و میگفتیم: «آخیش! شبیه آشپزخانه شد.»
از پارچه های اضافی هم چند تا دم کنی و دستگیره دوختیم و به در و دیوار آشپزخانه آویزان کردیم. بعد از مرتب کردن و تزئین طبقه بالا رفتیم به زیرزمین. قرار شد هرکسی اتاق خودش را مرتب کند. من از توی کوچه یک کارتن خالی پیدا کردم. آن را به جای میز گوشه اتاق گذاشتم. آلبومهای علی آقا را داخل آن گذاشتم تا سنگین شود و تکان نخورد. رویش پارچه کشیدم. یک رومیزی قلاب بافی داشتم که از همدان آورده بودم. با نخ سفید ابریشمی آن را بافته بودم. وسط رومیزی پُر از قوهای برجسته بود. توی قوها را با پنبه پُر کرده بودم. قوها نوکهای قرمز داشتند با بالهای کوچک نیمه باز. چند سالی میشد که قلاب بافی خیلی مد شده بود و اغلب دخترها و زنها علاقه زیادی به انواع قلاب بافی داشتند. رومیزی را انداختم روی میز کارتنی. اتاق را جارو و گردگیری کردم. روز بعد هم با فاطمه و زینب به بازار رفتیم و چند دست بشقاب و خورش خوری یک شکل خریدیم. چند روزی مشغول جارو و شست و شو و مرتب کردن خانه شدیم. یک شب که چراغها همه روشن بود و ما توی آشپزخانه مشغول پخت و پز بودیم علی آقا و آقا هادی از توی کوچه پرده ها را دیده بودند. نور که به پرده ها میتابید زیباییشان چند برابر میشد. آنها با دیدن پرده های خوش رنگ پذیرایی و آشپزخانه با شادی از ماشین پیاده شده بودند. آقا هادی به علی آقا گفته بود: «نگاه کن! خونه مون پرده دار شده. چه پرده های قشنگی!» وقتی علی آقا و آقا هادی وارد خانه شدند، از آن همه تغییر و رنگ و زیبایی تعجب کردند. ذوق میکردند و با خوشحالی به همه جا سرک میکشیدند. آن شب مردها مثل همیشه خسته و خاک آلود بودند. بعد از شام زود خوابیدند من و فاطمه از فرصت استفاده کردیم و رفتیم توی حیاط و پوتینهایشان را خوب واکس زدیم و برق انداختیم. بعد هم یونیفورم هایشان را شستیم. صبح، مردها وقتی لباسهایشان را روی بند و کفش هایشان را واکس زده و جفت شده پشت در دیدند کلی غافلگیر شدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
37.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایت جالب و شنیدنی تشرّف مرحوم علامه حلی اعلی الله مقامه الشریف به محضر امام مهدی عج و دریافت پاسخ دو سوال مشکل خود.
🔸سوال اول: چطور میشود خدای متعال گریه کنندگان و حتی تباکی کنندگان (کسانی که خود را به حالت گریه کنندگان در می آورند) امام حسین علیه السلام را ببخشد و بهشت را بر آن ها واجب کند؟!
🔸سوال دوم: آیا دیدار با حضرت مهدی عج در دوران غیبت کبری امکان دارد؟
#حدیث_حسینی
حضرت #امام_زمان علیه السلام
حضرت #امام_حسین علیه السلام
•┈┈••✾••┈┈•
چقد این دعا قشنگه♥️
یا رب! لاتجعلنی ثقیلا علی قلب أحد، و ابعدنی عن کل من یتمنی بعدی و لو کان عزیزا علی قلبی ..
الهی!
مرا در قلب کسی سنگین قرار نده
و از هرکس که آرزوی دور بودنم را دارد دورم بگردان!
حتی اگر آن شخص در قلبم
بسیار عزیز باشد...
🌹@tarigh3
🪶🪶🪶
اگر روزی دنیا را
دوست نداشتی،
جایت را عوض کن
تا از زاویهای دیگر
به آن بنگری
دنیا از بعضی زوایا دوستداشتنیست
و از بعضی زوایا نه
در بعضی از زوایا
بهتر و زیباست
در بعضی زوایا
تاریک و خستهکننده
یادت باشد تو باید
جایت را عوض کنی
چرا که دنیا هرگز از
جایش تکان نخواهد خورد.
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥دو سانت شما گیر نداره ؟ 😅
🌹@tarigh3
.
بزرگترین حسـرتِ انسان در روزِ
قیـامـت ایـن اسـت که در دنیــا
میتوانست اما نمیخواست؛
واکنون در آخرت، میخواهدولی
نمیتواند... ! 🥲🖤
﴿📖سوره مریم/آیه ۳۹🌱﴾
#ماه_رجب
#دلتنگ_اعتکاف
🌹@tarigh3
همیشه میگفت:
هر چه كه میكشیم و هر چه كه بر سرمان میآید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدادارد .
_شهیدحسین خرازی
🌹@tarigh3
ابراهیم در موارد جدّیت کار، بسیار جدی بود. اما در موارد شوخی و مزاح، بسیار انسان خوش مشرب و شوخ طبعی بود. اصلا یکی از دلایلی که خیلیها جذب ابراهیم میشدند همین موضوع بود. ابراهیم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصی داشت! وقتی غذا به اندازهی کافی بود خوب غذا میخورد و میگفت: بدن ما به جهت ورزش و فعالیت زیاد، احتیاج بیشتری به غذا دارد. با یکی از بچههای محلی گیلانغرب به یک کلهپزی در کرمانشاه رفتند. آنها دو نفری سه دست کامل کلهپاچه خوردند! یا وقتی یکی از بچهها، ابراهیم را برای ناهار دعوت کرد، برای سه نفر ۶ عدد مرغ را سرخ کرد و مقدار زیادی برنج و .. آماده کرد، که البته چیزی هم اضافه نیامد!
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت چیست در عالم مگر جمال حسین
خدا ڪند ڪه نماند به سینه داغ بهشت
بهشت روے حسین است و ڪربلای حسین
عجیب زخم عمیقے بود فراق بهشت....💔
صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
شبتون و عاقبتتون حسینی✨
🌹@tarigh3
مولاجانم
🍂هوای خواب ندارد
دلی که کرده هوایت...
🍂چه میشود که بیایی
و من شوم بفدایت؟
🌱ای اصل امید! بیمها را دریاب
بابای همه! یتیمها را دریاب...
🌱هر چند خدا خودش کریم است، آقا!
لطفی کن و یاکریمها را دریاب...
تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷
#شبتونمهدوی💫
🌹@tarigh3