eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
655 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت چیست در عالم مگر جمال حسین خدا ڪند ڪه نماند به سینه داغ بهشت بهشت روے حسین است و ڪربلای حسین عجیب زخم عمیقے بود فراق بهشت.... صبحتون حسینی ♥️✨ 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•🌱 رفته ای ... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت من که دلتنگ توام امروز ... فردا بیشتر ‎ 🌹@tarigh3
- علیه‌السلام : هیچ چیز مانند ،بینی شیطان را به خاک نمیمالد، پس نماز بگذار و بینی ابلیس را به خاک بمال..! •📚 وسائل‌الشيعه|ج۴• 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌟🌿 خدای بخشنده‌ی من! در گذر زندگی چه بیراهه‌ها که نرفتم و چه خطاها که دچار نشدم. دل‌شکسته و نومید
چه آرامشی در من است وقتی با منی و چه آشوبیده‌ام بی تو! دور نشو، مرا از من نگیر من حوالیِ تو بودن را دوست دارم...🌱 🌹@tarigh3
" سلام علیکم و رحمه الله...؛" " یا قاضی الحاجات " روزتون بخیر و شادی باشه و وجودتون پراز تلاش و نشاط. لبخند رضایت خداوند مستولی بر زندگیتان...؛ الهی راضی باشید و قانع و خداهم ازتون راضی و خشنود باشه...؛ 🌸🌻 الهی آمین 🌻🌸
سختی‌ها برای این نیستند که شما را متوقف کنند و درهم بشکنند، سختی‌ها وجود دارند تا شما را آماده کنند و رشد و پیشرفت دهند. ✨'💚 🌹@tarigh3
میرسد آیا سلامم؟ یا کریم بنِ کریم با جوابت کاش از دل غصّه برمیداشتی یاامام مجتبی ایکاش مانندِحسین؛ در کنارِ گنبد و گلدسته، فطرس داشتی! علیک‌یا‌معزالمؤمنین س💚 🌹@tarigh3
نحیف بود و لاغر مادرش میگفت اخه پسرم تو چکاری از دستت برمیاد و میتونی تو جبهه انجام بدی ❤️نمیدانست فرزندش مغز متفکر برنامه ریزی و عملیات های مهم و استراتژیک و معاون فرمانده نیروی زمینی ست. او کسی نیست جز غلامحسن افشردی معروف به حسن باقری فرمانده شجاع و کارآمد دوران جنگ 💠اگر خسته شدیم باید بدانیم؛ کجای کار اشکال دارد. وگرنه، کار برای خدا که خستگی ندارد. لذت بخش است... 🌷شهید حسن باقری ۹بهمن ماه سالروز شهادت 🌹 هدیه کنیم صلواتی ارواح مطهرهمه شهدا ْ 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️رفقا واقعا چطور میشه یک زن اینطور سی سال پشت آرمان و اهداف شوهرش می ایستد و از خودش می‌گذرد ؛ تا سرانجام عشقش ؛ ختم ب شهادت شود و به آرزویش برسد....!!! . ▪️خواهران خوبم از نگاه زنانه شما چه چیزی باعث این همه اقتدار و عظمت و شکوه و صبرشان میشود؟چه باعث میشود انقدر نگاهشون قشنگه ؟ چه باعث میشود که آنها همچون زینب جز زیبایی چیزی نمیبینند؟این همه حال خوب از کجا نشات می‌گیرد! . 🎥 با حاج صادق امیدزاده ، که چند روز پیش در سوریه در حمله هوایی توسط رسید.🌷🌷🌷 🌹@tarigh3
انسان‌های بی هدف تا آخرِ عمر، ابزارِ انسان‌های هدفمند خواهند شد...👌🌱 🌹@tarigh3
🔶چند نکته کوتاه برای تداوم زندگی مشترک 🔸ارتباط کلامی و عاطفی خود را حفظ کنید، سعی کنید با همسر خود درباره‌ی مسائل مختلف گفتگو کنید، صحبت کردن بهترین راه آگاهی از افکار و احساسات همسر است. 🔸با یکدیگر مهربان باشید، همسرتان را جزئی از وجود خود بدانید، محسناتش را بازگو کنید، برایش خوبی بخواهید و در راه کمک به همسرتان تمام تلاش خود را به کار ببرید. با مهربانی می‌توانید مالک قلب‌های یکدیگر باشید و رابطه‌ی گرم و صمیمی بر قرار کنید. 🔸محبت پذیر و قهر گریز باشید، منش توأم با مهربانی و دوری از قهر و کینه صفت همسران فداکاراست. تلاش کنید که آیینه‌ی زندگیتان شفاف و بدون غبار کدروت باشد. 🔸سعی کنید همدیگر را در کارهایی که در دست انجام دارید تشویق کنید، چرا که هیچ کس مثل زن و شوهر نمی‌توانند مشوق هم باشند. 🔸راستگو باشید، صداقت و راستی از بهترین سرمایه‌های زندگی مشترک است. هرگز نباید به دروغ و نیرنگ متوسل شوید حتی اگر حقیقت به نفع‌تان نباشد. فراموش نکنید که دروغ پایه‌های زندگی را سست می‌کند. 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قانون موفقیت ۱- تمامی اولویت‌هایتان را فهرست کنید ۲- سه تای اول را نگه دارید ۳- بقیه را دور بریزید بخش بزرگی از اتلاف انرژی ما ناشی از عدم تمرکز بر اولویت‌هاست. 🔥فوق انگیزشی
🤍خداوند دوست دارد که شما از او بیشترین و بهترین چیزها را بخواهید. 🤍زیرا هر اندازه خواسته های بزرگتر و بهتری از خداوند طلب کنید نشان دهنده ایمان و قوی شما نسبت به قدرت، عظمت و سخاوت اوست.
توی اردوگاه تکریت، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم.  یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت!  کاظم آقای را خیلی اذیت می کرد. اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!  ✅تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. او واجباتش را انجام می داد و به روحانیون و سادات احترام می گذاشت. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی. ✅یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت بیا اینجا کارت دارم... از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.  وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود، اما ... دیشب خواب سلام الله علیها رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه سیدی را اذیت می کنی؟ از دست تو راضی نیستم. کاظم رفتارش کاملا با ما تغییر کرد. زمانی که رژیم صدام از بین رفت، کاظم راهی ایران شد، از ستاد امور آزادگان آدرس اسرای اردوگاه خودش را گرفت و تک تک سراغ آنها رفت و از آنها حلالیت طلبید. 💐کاظم عبدالامیر مذحج، چند سال بعد در راه دفاع از حرم حضرت زینب در زینبیه دمشق به قافله شهدا پیوست. 📙برگرفته از کتاب تا شهادت. اثر گروه شهید هادی.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱 🎥 حاج قاسم سلیمانی: شهید حسن باقری به تعبیر خودم بهشتیِ جنگ بود. سالروز شهادت شهید 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥خاطرات استاد از جلسات زنانه😅😂 💥داستان بعضی خرافات 💥نسل قدیم نقل ... 💥نسل جدید ... 🌹@tarigh3
. مثبت بودن به این معنی نیست که هرگز افکار منفی نداشته باشید بلکه به این معناست که اجازه ندهید افکار منفی زندگی شما را کنترل کند. 🌹@tarigh3
🦋 🌱•هر کہ را خدا عاشق شود، میکشد و هر کہ را کشت خود، خون بھایش میشود... :)❤️! 🕊 🌹@tarigh3
🌷 وقتی می‌آمد خانه یا سرش توی کتاب و مطالعه بود یا وقتش به بحث‌های مفید با اعضای خانواده می‌گذشت. اصلا این‌طور نبود که دور هم جمع بشویم و وقتمان را به غیبت، دروغ، یا شوخی‌های بیهوده صرف کنیم. حتی حاضر نبود کوچک‌ترین حرفی را پشت سر دشمنش بشنود. به محض این‌که کسی غیبت می‌کرد، اخم می‌کرد و می‌گفت: حرف دیگه‌ای نیست بزنیم؟ اگه حرفی ندارید، برید دنبال کار دیگه یا مطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم از کسی دیگه حرف زده بشه. به جای غیبت، از خدا بخواهید به راه راست هدایتش کنه. با این‌که دیگران به آقای بهشتی دشنام می‌دادند و علیه او حرف می‌زدند، ولی او هرگز قلب و وجدانش قبول نکرد که پشت سر آن‌ها حرفی بزند. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در همان روزها من و فاطمه دلمان برای خانواده هایمان تنگ شده بود. آقای بختیاری دوست علی آقا که یک روز در میان می آمد و خریدهامان را انجام می‌داد. زنگ در حیاط را زد تا به بازار برویم. من و فاطمه، از خداخواسته، تند و تیز آماده شدیم و گفتیم: «ما می خوایم بریم مخابرات. مخابرات مرکز شهر بود و همیشه شلوغ. یک ساعتی منتظر نشستیم. یک سالن بزرگ بود با چند تا کابین. چند ردیف نیمکت چوبی توی سالن بود که اغلب پُر از سرباز و رزمنده بود. زینب شلوغ می‌کرد و فاطمه را کلافه کرده بود. بالاخره نوبت‌مان شد. من تلفن زدم به همسایه مان سکینه خانم و با چه سختی مادر پای تلفن آمد و کلی با هم حرف زدیم. بعد از تمام شدن تلفن‌مان آمدیم بیرون. آقای بختیاری کمی بالاتر از مخابرات توی ماشین منتظرمان بود. همین که به طرف ماشین راه افتادیم، صدای تق تق ضدهوایی ها بلند شد. خیابان خلوت بود. زینب بغل فاطمه بود. یک دفعه صدای موتور چند هواپیما و بعد هم انفجارهای پی در پی همه جا را به هم ریخت. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. فاطمه گفت: بریم اون طرف. تا خواستیم به آن طرف خیابان برویم، یک دفعه جلوی چشمهایم پر از دود و گرد و خاک شد. همه جا تاریک شده بود. هیچ جا را نمی دیدم. صدای داد و فریاد و ناله مردم به گوش می‌رسید. توی آن دود و گرد و خاک گرمای شدیدی به صورتم خورد. ترکش سرخ و بزرگی به سرعت به طرفم می آمد. نمی‌دانم آن لحظه خدا چه قدرتی به من داد. جا خالی دادم و روی زمین خم شدم. صدای ترکش را شنیدم که محکم به دیوار مغازه ای که پشت سرم بود خورد. دیوار سوراخ شد. همۀ اینها توی چند لحظه اتفاق افتاد. فاطمه را نمی‌دیدم صدایش زدم: «فاطمه! فاطمه!» صدای انفجار دیگری از دورترها به گوش رسید. صحنه ترسناکی بود. ترکش‌ها از بغل گوشم مثل ملخ‌هایی که به مزرعه ای حمله کرده باشند می‌گذشتند. علی آقا گفته بود در این جور مواقع روی زمین دراز بکشم. روی آسفالت سخت خیابان خوابیدم و دستهایم را روی گوش‌هایم گذاشتم و دهانم را باز کردم. در تمام این مدت به فکر فاطمه و زینب بودم. کمی که گذشت، سروصداها کمتر شد. سرم را بالا گرفتم و از بین گرد و خاک و هوای غبارآلود اطراف، ماشین آقای بختیاری را دیدم. به طرف ماشین خیز برداشتم و تند پریدم تو و افتادم روی صندلی عقب. در همین موقع فاطمه و زینب هم رسیدند. با بغض، زینب را بغل گرفتم و بوسیدم . فاطمه با وحشت و اضطراب در را بست و گفت: «فرشته خانم، خوبی؟» حالم خوب بود. سر زینب را روی سینه ام گذاشتم. صدای قلبش را می‌شنیدم، مثل قلب بچه گنجشکی تندتند می‌زد. آن روز خیلی ترسیدیم اما تصمیم گرفتیم ماجرا را به مردها نگوییم؛ می دانستیم نگرانمان می‌شوند. مردها که بودند دلتنگ هیچکس و هیچ جا نبودیم، اما همین که می رفتند دلتنگی‌های ما شروع می‌شد. یک بار که داشتند می رفتند گفتم:«علی جان دلم برای همدان یه ذره شده.» پرسید: «همدان یا همدانیا؟» با خنده گفتم: «هر دو.» شب بعد علی آقا برگشت جلوی در و هول هولکی گفت: «فرشته، چادر بپوش فامیلتان آمده.» تعجب کرده بودم. پرسیدم: «کدوم فامیلمون؟» لبخندی زد و با شیطنت گفت: «مگه دلت برا همدانیا تنگ نشده بود؟» چادرم را سر کردم و رفتم توی حیاط. علی آقا چشمکی زد و گفت بگیر این هم پسر عموت.» وحید را آورده بود. وحید پسر عمو باقر، علی آقا را توی منطقه دیده بود. رفته بود جلو و سلام و علیک کرده بود و آشنایی داده بود. علی آقا هم دستش را گرفته بود که «الا و بالله امشب باید شام بیای خانه ما. فرشته دلش تنگه خوشحال می‌شه.» می‌گفتم و وحید می‌گفت. واقعاً هم خوشحال شدم من و وحید نشستیم به تعریف. - وحید، یادته بچه بودیم چه آتیشی می‌سوزوندیم؟ وحید می خندید و می‌گفت - یادته چقدر من شلوغ کار بودم. على آقا که می‌دید ما گرم تعریف شده ایم ذوق می‌کرد. خودش شام را آورد و سفره را انداخت. بعد از شام، ظرفها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. صدای ترق و تروق ظرف‌ها که بلند شد، دلم سوخت. فکر کردم علی آقا خسته است. به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را خودم بشورم، نگذاشت. گفت: مگه تو دلتنگ نبودی! برو تعریف کن دل تنگیت در آد. نرفتم. به او کمک کردم و با هم ظرفها را شستیم. وقتی برگشتیم دیدیم وحید بدون رختخواب گوشه اتاق خوابش برده. خیلی ناراحت شدم. دلم برایش سوخت. خواستم بیدارش کنم برایش رختخواب بیندازم علی آقا نگذاشت. گفت: «ولش کن. بذار بخوابه اینا این قدر توی منطقه رو سنگ و کلوخ خوابیده ان عادت کرده ان. الان وحید انگار روی پر قو تو هتل هیلتون خوابیده.» با این حال دلم نیامد. گفتم علی جان یه شب اومده مهمونی. اگه زن عمو اینجا بود الان می‌ذاشت پسرش بی رختخواب بخوابه؟ رویش پتو انداختم و بالش را دادم به علی آقا تا زیر سرش بگذارد. 🌹@tarigh3