eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
655 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قانون موفقیت ۱- تمامی اولویت‌هایتان را فهرست کنید ۲- سه تای اول را نگه دارید ۳- بقیه را دور بریزید بخش بزرگی از اتلاف انرژی ما ناشی از عدم تمرکز بر اولویت‌هاست. 🔥فوق انگیزشی
🤍خداوند دوست دارد که شما از او بیشترین و بهترین چیزها را بخواهید. 🤍زیرا هر اندازه خواسته های بزرگتر و بهتری از خداوند طلب کنید نشان دهنده ایمان و قوی شما نسبت به قدرت، عظمت و سخاوت اوست.
توی اردوگاه تکریت، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم.  یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت!  کاظم آقای را خیلی اذیت می کرد. اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!  ✅تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. او واجباتش را انجام می داد و به روحانیون و سادات احترام می گذاشت. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی. ✅یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت بیا اینجا کارت دارم... از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.  وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود، اما ... دیشب خواب سلام الله علیها رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه سیدی را اذیت می کنی؟ از دست تو راضی نیستم. کاظم رفتارش کاملا با ما تغییر کرد. زمانی که رژیم صدام از بین رفت، کاظم راهی ایران شد، از ستاد امور آزادگان آدرس اسرای اردوگاه خودش را گرفت و تک تک سراغ آنها رفت و از آنها حلالیت طلبید. 💐کاظم عبدالامیر مذحج، چند سال بعد در راه دفاع از حرم حضرت زینب در زینبیه دمشق به قافله شهدا پیوست. 📙برگرفته از کتاب تا شهادت. اثر گروه شهید هادی.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱 🎥 حاج قاسم سلیمانی: شهید حسن باقری به تعبیر خودم بهشتیِ جنگ بود. سالروز شهادت شهید 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥خاطرات استاد از جلسات زنانه😅😂 💥داستان بعضی خرافات 💥نسل قدیم نقل ... 💥نسل جدید ... 🌹@tarigh3
. مثبت بودن به این معنی نیست که هرگز افکار منفی نداشته باشید بلکه به این معناست که اجازه ندهید افکار منفی زندگی شما را کنترل کند. 🌹@tarigh3
🦋 🌱•هر کہ را خدا عاشق شود، میکشد و هر کہ را کشت خود، خون بھایش میشود... :)❤️! 🕊 🌹@tarigh3
🌷 وقتی می‌آمد خانه یا سرش توی کتاب و مطالعه بود یا وقتش به بحث‌های مفید با اعضای خانواده می‌گذشت. اصلا این‌طور نبود که دور هم جمع بشویم و وقتمان را به غیبت، دروغ، یا شوخی‌های بیهوده صرف کنیم. حتی حاضر نبود کوچک‌ترین حرفی را پشت سر دشمنش بشنود. به محض این‌که کسی غیبت می‌کرد، اخم می‌کرد و می‌گفت: حرف دیگه‌ای نیست بزنیم؟ اگه حرفی ندارید، برید دنبال کار دیگه یا مطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم از کسی دیگه حرف زده بشه. به جای غیبت، از خدا بخواهید به راه راست هدایتش کنه. با این‌که دیگران به آقای بهشتی دشنام می‌دادند و علیه او حرف می‌زدند، ولی او هرگز قلب و وجدانش قبول نکرد که پشت سر آن‌ها حرفی بزند. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در همان روزها من و فاطمه دلمان برای خانواده هایمان تنگ شده بود. آقای بختیاری دوست علی آقا که یک روز در میان می آمد و خریدهامان را انجام می‌داد. زنگ در حیاط را زد تا به بازار برویم. من و فاطمه، از خداخواسته، تند و تیز آماده شدیم و گفتیم: «ما می خوایم بریم مخابرات. مخابرات مرکز شهر بود و همیشه شلوغ. یک ساعتی منتظر نشستیم. یک سالن بزرگ بود با چند تا کابین. چند ردیف نیمکت چوبی توی سالن بود که اغلب پُر از سرباز و رزمنده بود. زینب شلوغ می‌کرد و فاطمه را کلافه کرده بود. بالاخره نوبت‌مان شد. من تلفن زدم به همسایه مان سکینه خانم و با چه سختی مادر پای تلفن آمد و کلی با هم حرف زدیم. بعد از تمام شدن تلفن‌مان آمدیم بیرون. آقای بختیاری کمی بالاتر از مخابرات توی ماشین منتظرمان بود. همین که به طرف ماشین راه افتادیم، صدای تق تق ضدهوایی ها بلند شد. خیابان خلوت بود. زینب بغل فاطمه بود. یک دفعه صدای موتور چند هواپیما و بعد هم انفجارهای پی در پی همه جا را به هم ریخت. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. فاطمه گفت: بریم اون طرف. تا خواستیم به آن طرف خیابان برویم، یک دفعه جلوی چشمهایم پر از دود و گرد و خاک شد. همه جا تاریک شده بود. هیچ جا را نمی دیدم. صدای داد و فریاد و ناله مردم به گوش می‌رسید. توی آن دود و گرد و خاک گرمای شدیدی به صورتم خورد. ترکش سرخ و بزرگی به سرعت به طرفم می آمد. نمی‌دانم آن لحظه خدا چه قدرتی به من داد. جا خالی دادم و روی زمین خم شدم. صدای ترکش را شنیدم که محکم به دیوار مغازه ای که پشت سرم بود خورد. دیوار سوراخ شد. همۀ اینها توی چند لحظه اتفاق افتاد. فاطمه را نمی‌دیدم صدایش زدم: «فاطمه! فاطمه!» صدای انفجار دیگری از دورترها به گوش رسید. صحنه ترسناکی بود. ترکش‌ها از بغل گوشم مثل ملخ‌هایی که به مزرعه ای حمله کرده باشند می‌گذشتند. علی آقا گفته بود در این جور مواقع روی زمین دراز بکشم. روی آسفالت سخت خیابان خوابیدم و دستهایم را روی گوش‌هایم گذاشتم و دهانم را باز کردم. در تمام این مدت به فکر فاطمه و زینب بودم. کمی که گذشت، سروصداها کمتر شد. سرم را بالا گرفتم و از بین گرد و خاک و هوای غبارآلود اطراف، ماشین آقای بختیاری را دیدم. به طرف ماشین خیز برداشتم و تند پریدم تو و افتادم روی صندلی عقب. در همین موقع فاطمه و زینب هم رسیدند. با بغض، زینب را بغل گرفتم و بوسیدم . فاطمه با وحشت و اضطراب در را بست و گفت: «فرشته خانم، خوبی؟» حالم خوب بود. سر زینب را روی سینه ام گذاشتم. صدای قلبش را می‌شنیدم، مثل قلب بچه گنجشکی تندتند می‌زد. آن روز خیلی ترسیدیم اما تصمیم گرفتیم ماجرا را به مردها نگوییم؛ می دانستیم نگرانمان می‌شوند. مردها که بودند دلتنگ هیچکس و هیچ جا نبودیم، اما همین که می رفتند دلتنگی‌های ما شروع می‌شد. یک بار که داشتند می رفتند گفتم:«علی جان دلم برای همدان یه ذره شده.» پرسید: «همدان یا همدانیا؟» با خنده گفتم: «هر دو.» شب بعد علی آقا برگشت جلوی در و هول هولکی گفت: «فرشته، چادر بپوش فامیلتان آمده.» تعجب کرده بودم. پرسیدم: «کدوم فامیلمون؟» لبخندی زد و با شیطنت گفت: «مگه دلت برا همدانیا تنگ نشده بود؟» چادرم را سر کردم و رفتم توی حیاط. علی آقا چشمکی زد و گفت بگیر این هم پسر عموت.» وحید را آورده بود. وحید پسر عمو باقر، علی آقا را توی منطقه دیده بود. رفته بود جلو و سلام و علیک کرده بود و آشنایی داده بود. علی آقا هم دستش را گرفته بود که «الا و بالله امشب باید شام بیای خانه ما. فرشته دلش تنگه خوشحال می‌شه.» می‌گفتم و وحید می‌گفت. واقعاً هم خوشحال شدم من و وحید نشستیم به تعریف. - وحید، یادته بچه بودیم چه آتیشی می‌سوزوندیم؟ وحید می خندید و می‌گفت - یادته چقدر من شلوغ کار بودم. على آقا که می‌دید ما گرم تعریف شده ایم ذوق می‌کرد. خودش شام را آورد و سفره را انداخت. بعد از شام، ظرفها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. صدای ترق و تروق ظرف‌ها که بلند شد، دلم سوخت. فکر کردم علی آقا خسته است. به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را خودم بشورم، نگذاشت. گفت: مگه تو دلتنگ نبودی! برو تعریف کن دل تنگیت در آد. نرفتم. به او کمک کردم و با هم ظرفها را شستیم. وقتی برگشتیم دیدیم وحید بدون رختخواب گوشه اتاق خوابش برده. خیلی ناراحت شدم. دلم برایش سوخت. خواستم بیدارش کنم برایش رختخواب بیندازم علی آقا نگذاشت. گفت: «ولش کن. بذار بخوابه اینا این قدر توی منطقه رو سنگ و کلوخ خوابیده ان عادت کرده ان. الان وحید انگار روی پر قو تو هتل هیلتون خوابیده.» با این حال دلم نیامد. گفتم علی جان یه شب اومده مهمونی. اگه زن عمو اینجا بود الان می‌ذاشت پسرش بی رختخواب بخوابه؟ رویش پتو انداختم و بالش را دادم به علی آقا تا زیر سرش بگذارد. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 هوای دزفول برای ما همدانی‌ها از اواسط اسفندماه گرم بود؛ طوری که مجبور شدیم در آن فصل از سال، کولر را روشن کنیم. مردها کولر قراضه ای آورده و از توی حیاط جوش داده بودند به پنجره اتاق خواب. کانال آهنی کولر مثل چاهی بی انتها توی اتاق شبها وقتی همه جا ساکت می‌شد، تازه متوجه می‌شدیم چه صدای وحشتناک و غیر قابل تحملی دارد. چند ساعت طول می‌کشید تا به آن صدا عادت کنیم و خوابمان ببرد. یک روز صبح که برای نماز بیدار شدم همین که در تراس را باز کردم دیدم علی آقا روی تراس خوابیده بود، بدون رو انداز جا و تشک. پوتین‌ها را زیر سرش گذاشته و پاها را توی شکمش جمع کرده بود. تعجب کردم؛ زود برگشته بود. دلم سوخت خم شدم و شانه اش را تکان دادم. - علی علی جان چرا اینجا خوابیده‌ی؟ علی آقا بیدار شد و نشست. هنوز هوا کاملا روشن نشده بود. تا مرا دید لبخندی زد و سلام کرد و حالم را پرسید. پرسیدم: «چرا اینجا خوابیده ی؟» پوتین هایش را برداشت تا کناری بگذارد. یک عقرب از زیر پوتینهایش به طرف دیوار دوید. گفت: دیشب هرچه به در و شیشه زدم بیدار نشدید. پرسیدم: «مگه کلید نداشتی؟» گفت: «فکر کردم شاید فاطمه خانم توی هال خوابیده. درست نبود همین طوری بیام تو.» نشستم کنارش و دستش را گرفتم و گفتم: «ببخشید. صدای کولر خیلی زیاد بود نشنیدم. اذیت شدی؟» نه اتفاقاً خیلی هم خوب بود. چون می‌دانستم تو پشت در خوابیده ی تا صبح خوابای خوب دیدم. هر چند آن روز ظهر علی آقا به منطقه برگشت، اما با وجود گرمای هوا از آن شب به بعد کولر را روشن نکردیم. اسفند‌ هم به انتها رسید. شب عید بود؛ اولین عید زندگی مشترکمان. مردها قول داده بودند برای تحویل سال نو خانه باشند. آن سال شوق و ذوق عجیبی برای خانه تکانی داشتیم. با اینکه در دزفول همیشه وضعیت قرمز بود و هر چند ساعت یک بار صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش می‌رسید، در آن شرایط حس و حال خوبی در ما ایجاد شده بود. از صبح زود که از خواب بیدار می‌شدیم در و دیوارها را می‌سابیدیم و تمیز می‌کردیم. شیشه ها را پاک می‌کردیم و برق می انداختیم. موکت ها را می‌کندیم و می انداختیم توی حیاط و با آب و جارو و پودر رختشویی و کف، آنها را می‌شستیم و با چه زحمتی می‌رفتیم بالای پشت بام و از لب بام آویزانشان می‌کردیم. با وجود سروصدا و گرومپ گرومپ ضدهوایی‌ها و انفجار بمب ها و راکت ها حیاط را می‌شستیم و سرویس بهداشتی را ضدعفونی می‌کردیم. بوی وایتکس و پودر رختشویی خانه را پر کرده بود. چیزی به عید نمانده بود که همه جا تمیز و خوش عطر و بو شد. وقتی کارهای خانه تمام شد به سراغ هفت سین رفتیم. سفره ای وسط اتاق پذیرایی انداختیم و هرچه به دستمان می آمد و فکر می‌کردیم به درد هفت سین میخورد با اشتیاق توی سفره می چیدیم: رحل و قرآن، ساعت و سکه و سیب سبزه نداشتیم. برای خرید سبزه چند روزی داخل شهرک و حتی دزفول را گشتیم و پیدا نکردیم. فکر کردیم به جای سبزه سبزی بگذاریم.‌ زنبیلم را برداشتم و به کوچه رفتم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺 برای اولین‌بار سه‌ ماهواره‌ی ، کیهان و هاتف با ماهواره‌بر سیمرغ با موفقیت در مدار قرار گرفتند. ▪️ مدیر این پروژه، مرحوم محمد ندافی‌پور بودند که دو سال پیش بر اثر کرونا از دنیا رفتند و حالا اسم دخترشون مهدا رو روی این ماهواره گذاشتند. روح‌شون شاد🌹 🌹@tarigh3
🔴هر وقت خبر پرتاپ ماهواره ایرانی رو میشنوم یاد این عکس می افتم، ما از زیر صفر شروع کردیم تا رسیدم به فضا.🇮🇷✌️ 🌹@tarigh3
🔻ما اهل کوفه هستیم!😳😔 🔹 در 2 دیدار از 5 دیدار اخیر رهبر انقلاب، وقتی جمعیت شعار داد «ای رهبر آزاده آماده‌ایم آماده» رهبری در یکی از دیدارها پاسخ دادند: «این آمادگی‌ها باید بیشتر شود» و در دیدار دیگر گفتند: «این آمادگی‌ها باید به مرحله عمل برسد» 🔸 شما را نمیدانم اما من، از این دو جمله، «گلایه» میفهمم. گلایه‌ای که می‌گوید «شعار بس است امت حزب الله! یک اقدامی بکنید!» 🔸شما را نمیدانم اما من از 5 دیدار اخیر رهبری، «خواهش» و «تمنّا» میفهمم! که آقایان! بانوان! علمای اسلام! خطر مشارکت پایین در انتخابات وجود دارد... 🔻 احساس میکنم اصلا خیلی‌ها 4 دیدار اخیر را ندیدند! نگرانی را در صدای آقا نشنیدند. که اگر دیدیم و شنیدیم و هنوز با خیال راحت، مشغول کارهای روزمره‌ای هستیم که اسمش را به هر طریقی گذاشته ایم «وظیفه و تکلیف»، خیلی نامردیم.🥺 این چه تکلیفی است که ما را از امر مستقیم و قطعی نائب امام زمان(عج) باز میدارد؟؟😞 🔸 در شرایطی که آقا دیگر بیخیال شاخص های اصلح شده‌اند و همه دغدغه‌شان از دو ماه به انتخابات، مشارکت است، ما هیچ برنامه و طرح و اراده‌ای برای آن نداریم..😓 🔹 خدا رحمت کند حاج قاسم را که در وصیت‌نامه اش نوشت: «من حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای را خیلی مظلوم و تنها می‌بینم. او نیازمند همراهی و کمک شماست» 📌 با هر جمله رهبری در 5 دیدار اخیر، این ندای امیرالمومنین علیه السلام خطاب به مردم کوفه در گوشم نواخته میشد: 💢«شما را براى جهاد با دشمن دعوت کردم امّا كوچ نكرديد، حق را به گوش شما خواندم ولى نشنيديد، و در آشكار و نهان شما را دعوت كردم اما اجابت نكرديد، صاحب شما خدا را اطاعت می‌کند اما شما از او حرف‌شنوی ندارید و صاحب اهل شام معصیت خدا را میکند اما او را اطاعت میکنند.» 💢 (نهج البلاغه، خطبه97) 🔻 ما اهل کوفه نیستیم؟!👀 💚 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🔻ما اهل کوفه هستیم!😳😔 🔹 در 2 دیدار از 5 دیدار اخیر رهبر انقلاب، وقتی جمعیت شعار داد «ای رهبر آزاده
من نمی‌ گویم ولیِ فقیه معصوم است ؛ اما ملتی که به امر خدا ، به امرِ ولیِ فقیه اعتماد میکنند ؛ خدا اجازه اشتباه به آن رهبر را نمی‌دهد و به او نوعی معصومیت می بخشد . 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ جا برای توبه کردن مثل نجف نمی‌شه... «نجفم دیر شده» 💔 🎤محمدحسین پویانفر ان شاءالله در روزهای باقیمانده از ماه امیرالمؤمنین ع زیارت شون و فرصت توبه ی ماه رجب نصیب همگی مون بشه 🤲🥺 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالِ‌بُحرانی‌من‌ּ‌با‌حَرَم‌آرام‌شَود.. بِطَلَب‌کَربُ‌بَلا‌‌تا‌دِل‌مَن‌ּ‌رام‌شَود..!️ صلی‌الله‌علیک‌یا مولای یا اباعبدالله الحسین ♥️ ✨شبتون و عاقبتتون حسینی ✨ 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا