eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
925 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
7.6هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 هر چیز خوبی زمان می‌بره بذرهایی که کاشته می‌شه روز بعد جوانه نمیزنه،😇 ولی به این معنی نیست که هیچوقت سبز نمیشه،🥰 صبور باش ...😇
💯اگر بتونید منفی رو با مثبت جایگزین کنید، ضمیر ناخودآگاهتون برای موفقیت برنامه ریزی میشه و پس از  مدت کوتاهی نشونه ها و نتایج بزرگی در زمینه های دلخواهتون خواهید گرفت.
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 فکر کردیم به جای سبزه، سبزی بگذاریم.‌ زنبیلم را برداشتم و به کوچه رفتم. از شانس بد ما آن روز سبزی فروشی بسته بود. برای اولین بار خوش خوشان چند کوچه آن طرف تر رفتم. از دور زنی را دیدم که جلوی در خانه اش نشسته بود و یک سفره پُر از سبزی روی زمین پهن کرده بود. پا تند کردم. پیرزنی بود با چادر مشکی آستین دار و به شیوۀ عربها شال مشکی پوشیده بود. یک خال آبی هم روی چانه اش داشت. سلام کردم و پرسیدم: «سبزیها فروشیه؟!» زن با لهجه غلیظی گفت: «ها! چَن تومن مَخی؟» یک کیلو‌ و زنبیل را به طرفش گرفتم. دستهای بزرگ و مردانه اش را زیر سبزی ها می برد و مشت مشت می‌ریخت توی زنبیل. زنبیل تا نیمه پر شد. گفتم: «خیلی زیاد شد.» زن قیافه ای جدی و نترس داشت بدون اینکه سر بلند کند، زنبیل را گرفت به طرفم. - تو چَن یَه کیلو بَر. (تو به اندازه یک کیلو ببر) متوجه نشدم چه گفت. دستی توی سبزیها بردم و چند پر سبزی که برگهای آبداری داشت از بین‌شان جدا کردم و گفتم: "چقدر علف داره." زن با همان جدیت برگها را از دستم قاپید. آنها را توی دهانش گذاشت و همانطور که آنها را می‌جوید گفت: «پرپینَ، علف نِه؛ پرپین دوشمن کِرمه، تو بر، ضد استفراغه، قوّته قلبه، خله خاصیت داره، وا پیاز داغ و نعنا خشک، وا تخمور، خیلی خوشمزه ست. هَر کَه خَورده دیده مِزه‌شه.» به سختی از بین حرفهایش فهمیدم آنها علف نیستند و نوعی سبزی اند که اتفاقا برای قلب مفیدند و ضداستفراغ و تب‌اند. البته بعدها هم فهمیدم همدانی‌ها به آن خُرفه می‌گویند. وقتی داشتم پول سبزیها را می‌دادم، پیرزن همچنان از بین سبزی ها خرفه بر می‌داشت و می خورد. وقتی به خانه برگشتم انگار کشف بزرگی کرده باشم، درباره خرفه برای فاطمه سخنرانی غرایی کردم. فاطمه گفت :"ما مریانجیا اینا رو می‌ریزیم دور. اینا علفه." مثل پیرزن چند پر خرفه برداشتم و گذاشتم توی دهانم؛ آبدار و کمی ترش بود. مزه ای متفاوت و جدید داشت. گفتم: «خیلی خاصیت داره برای قلب، خوبه، ضد استفراغ و تو بَر کی گفته علفه!» خندیدیم و با فاطمه سبزیها را پاک کردیم. برخلاف همیشه که خرفه ها را دور می ریختیم این بار با لذت و رغبت قبل و بعد از شستن، تا می توانستیم خرفه خوردیم. سبزیهای شسته را توی دیس بزرگی ریختیم و گذاشتیم وسط سفره هفت سین. بعد هم توی دو تا قابلمه جداگانه پوست پیاز و سبزی ریختیم، کمی هم آب رویش بستیم و روی اجاق گذاشتیم. وقتی آب جوش آمد چند تخم مرغ داخل قابلمه ها گذاشتیم تا با سبزی و پوست پیاز بجوشد و رنگ بگیرد. نه تنگ داشتیم، نه ماهی قرمز. هر چقدر هم داخل شهرک گشتیم پیدا نکردیم. کاسه ای بلوری داشتیم؛ داخل آن آب ریختیم و یک گل سرخ پلاستیکی انداختیم وسط آب. کمی شیرینی و شکلات و میوه برای عید خریده بودیم آنها را هم سر سفره گذاشتیم. دیگر چیزی به تحویل سال نو باقی نمانده بود. لباسهایمان را عوض کردیم. یک دست لباس قشنگ هم به تن زینب پوشاندیم. دست و رویش را شستیم و با کش دو تا دم موشی این طرف و آن طرف موهایش درست کردیم. خیلی قشنگ و خواستنی شد. کنار سفره به انتظار نشستیم. هرچه به تحویل سال نزدیک تر می‌شدیم، دلهره و نگرانیمان بیشتر می‌شد. می‌دانستیم از دی به بعد عملیات کربلای ۴ و ۵ ادامه دارد. نگران مردهایمان بودیم. تا دیروقت پشت پنجره به انتظارشان ایستادیم. فاطمه یک گوشه پرده را بالا داده بود و من گوشه دیگر را. گاهی که ماشینی وارد کوچه می‌شد ذوق می‌کردیم اما وقتی می‌دیدیم ماشین جلوی در خانه همسایه بغلی یا روبه رویی می ایستد و همسر یکی از فرماندهان با خوشحالی در خانه را باز می‌کند آهی می‌کشیدیم و گوشه پرده را می انداختیم و سر جایمان کز می‌کردیم. اما کمی بعد دوباره فاطمه یک گوشه پرده را بالا می‌داد و من گوشه دیگر را. سال تحویل شد و ما همچنان پشت پنجره به انتظار ایستاده بودیم. چراغ های خانه های اطراف یکی یکی خاموش می‌شدند. چند ساعت بعد از نیمه شب بیدار ماندیم، مردهایمان نیامدند. چراغ ها را خاموش نکردیم. کنار سفره هفت سین آنقدر به انتظار نشستیم تا آرام آرام پلک هایمان سنگین شد و خوابمان برد. روز شنبه اول فروردین ماه ۱۳۶۶ بود خواب و بیدار بودیم که صدای در را شنیدیم. هول هولکی بلند شدیم و گوشه پرده را بالا زدیم. با هم آمده بودند. سیاه سوخته و شلخته و به هم ریخته. انگار دنیا را به ما عیدی دادند. اولین مهمانهای نوروزی مان گرد و خاکی و نامرتب، صبح على الطلوع رسیده بودند. تا وارد اتاق شدند، با لبخند سلام کردند. علی آقا ناشیانه دست به جیب برد و ادکلنی که شیشه سبزی داشت درآورد و گرفت به طرفم و گفت: «عیدت مبارک!» چه کادوی دل چسب و به موقعی بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 همه ذوق زده شده بودیم؛ آنها بیشتر با دیدن سفره هفت سین مثل بچه ها به وجد آمده بودند. علی آقا میخکوب سفره شده بود. ایستاده بود و یکی یکی سین‌های سفره را می شمرد. با ناراحتی گفتم علی جان، حیف ماهی قرمز پیدا نکردیم!» علی آقا گونه هایش را تو کشید، لب‌هایش را جمع کرد و مثل ماهی شروع کرد به باز و بسته کردن لب‌هایش و گفت: «من می‌شم ماهی سفره هفت سین‌تان. اتفاقاً از کانال ماهی هم آمدم. ببخشید به جای ماهی قرمز، شدم ماهی دودی." مردها با همان لباس‌ها نشستند پای سفره هفت سین. گفتیم و خندیدیم. شیرینی و شکلات خوردیم و گلاب به رویشان پاشیدیم. بعد از ظهر به امامزاده سبزه قبا رفتیم. زیارت آرام‌مان کرد و حس و حال خوبی گرفتیم. بعد هم رفتیم شوش، زیارتگاه دانیال نبی و با حس و حال بهتری برگشتیم. یکشنبه دوم فروردین ماه ۱۳۶۶ به سد دز رفتیم؛ سدی زیبا و شگفت انگیز با طبیعتی بکر و تپه ماهورهایی دیدنی. من یک جفت کفش اسپرت آبی و مشکی پوشیده بودم. با آنها فرز و تند از تپه ها بالا می رفتم. علی آقا کیف می‌کرد. می‌گفت: «همیشه دوست داشتم همسرم ورزشکار باشه. از اینکه تنبل نیستی خوشم میاد. همیشه همین طور باش. فروردین تمام شده بود و اردیبهشت ماه با گرما از راه رسیده بود. وقتی صبح می‌شد انگار خورشید می‌افتاد روی پشت بامها. خیلی پایین می آمد و بدون خساست هر چه گرما داشت می‌ریخت روی شهر. از در و دیوار آتش و گرما بلند می‌شد. از صبح تا شب کولر قارقار می‌کرد اما زورش به جایی نمی رسید. هوا دم کرده و خفه بود. از توی اتاق پذیرایی جم نمی‌خوردیم. با اغلب همسایه ها که همشهری خودمان بودند و مثل ما همسرانشان منطقه بودند رفت و آمد داشتیم، اما به محض شروع گرما ارتباط‌ها قطع شد. انگار همه مثل ما زیر کولرها نشسته بودند. تا اینکه همان همسایه ها یکی یکی باروبنه شان را جمع کردند و رفتند. هر روز یک خانواده وسایلش را پشت وانتی می‌ریخت و برای خداحافظی به در خانه ما می آمد. چند روزی می‌شد که حال زینب خوب نبود. گرمازده شده بود و به اسهال و استفراغ افتاده بود. من هم دست کمی از او نداشتم. مزاجم به هم ریخته بود و چیزی جز آب نمی توانستم بخورم. فاطمه شده بود پرستار من و زینب، تا اینکه مردها آمدند. علی آقا تا حال و روز مرا دید و آقا هادی تا جثه لاغر و ضعیف و رنگ و روی پریده زینب را دید هر دو گفتند: "جمع کنیم بریم همدان." مقاومت کردم. نمی‌خواستم به همدان برگردم. با همسرم آمده بودم تا در دزفول زندگی کنم. به علی آقا گفتم: «اینجا دیگه خونه ماست. کجا بریم؟» علی آقا گفت: «شما به هوای اینجا عادت نداری، مریض میشی.» گفتم: «شما هم مریض می‌شید. شما تو بر و بیابونید، ما زیر کولریم.» علی آقا اصرار به رفتن داشت. گفت: «وجدانم قبول نمی‌کنه به خاطر ما تو این گرما زجر بکشین. کار و وضعیت ما معلوم نیست. احتمالا، فردا پس فردا میریم جبهه غرب. همدان باشين خيال ما راحت تره.» با غصه گفتم خیال من چی که ناراحته! فکر من نیستی! چه کار کنم. من اومدم اینجا دینم رو ادا کنم. میخوام منم نقشی تو جنگ داشته باشم.» علی آقا لبخندی زد. تا اینجا هم خوب وظیفه‌ت رو انجام داده ی ما شرمنده ایم، اما ما این طوری خیالمان راحت تره. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«قَدْ نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ» ما نگاه‌های تو را به طرف آسمان می‌بینیم بقره۱۴۴🌱 🌹@tarigh3
مسیرِ خدا؛ یک خرده می‌خواهد. بعد از مدتی خدا شروع به جواب دادن می‌کند. هرمؤمنی در مسیر زندگی، فصل هایی بر او سخت می‌گذرد! ولی اصلا نمره معدل ایمان را همین جاها می‌دهند. همین جایی که؛ دیگر انسان نمی‌تواند و حس می‌کند خسته شده است معدل ایمان همین جاست که مشخص می‌شود...! حجت‌السلام‌جعفرناصری🌱 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹پست ویژه شهیدانه ای شهدا....! 😭🤲 میدانید، بین خودمان بماند، گاهی دلمان می خواهد دل شما هم برای ما تنگ بشود....😭 🔸 شادی روح مردان باصفا، شهدای بامرام صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💐🌸🌸💐 🌹@tarigh3