فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
تو را خدا بـه زمـیـن
هدیه داده چـون باران
که آسمان و زمین را
بـه هـم بیـامـیـزی ...
#شهید_گمنام🕊
#پنجشنبههایشهدایی 🥀
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌷
🌹@tarigh3
خدایا من را از کسانی قرارده که وقتی صدایشان میزنی پاسخت را میدهند🌱
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه مگه مجبوری سوره ای رو که مسلط نیستی بخونی‼️
سوره توحید رو بخون، اونو که دیگه احتمالا بلدی!🤦♂
ساحلِ دلت را به خدا بسپار ؛
خودش قشنگترین قایق را
برایت میفرستد ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحبیبی یا محمد صلوات اللهعلیه
سامی یوسف
#عید_مبعث مبارک🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قهوه برای شوهرش میخواد ببره😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ روزگاری که مردم ایران بخاطر فقر بطور رسمی خون فروشی میکردند!
وضعیت واقعی جامعه دوران سیاه پهلوی را باید در داستانها، فیلمهای سینمایی و روزنامههای آن دوران جستجو کرد نه در امثال کلیپهای تقطیع شده منوتو
#دهه_فجر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری که دیروز بچه های تیم ملی با اعصابم کردن
#فوتبال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه کنترل #ذهن خود را بدست آوریم؟
🍃گفتوگوهای درونیتان را با احساسات خوشبختی، قدرت و موفقیت همراه سازید.
به افکار منفی اعتنا نکنید. به آرامی از کار کردن به این نوع افکار اجتناب ورزید و آنها را با افکار شادیبخش و سازنده جایگزین سازید.
🍃 از واژههایی که حس توانایی، قدرت خوشحالی و موفقیت را در #ذهنتان برمیانگیزاند، استفاده کنید.
🍃قبل از شروع هر کاری، بهطور مشخصی در #ذهنتان نتایج موفقیتآمیز آن را تجسم کنید. اگر با ایمان تمرکز کنید، مسلماً با نتایج شگرفی روبه رو میشوید...
-روز روز مبعث ولي یاد نجف افتادهام
بسکه از روی لبت ذکر علیجان ریخته..
🌹@tarigh3
☆🕊🥀
ازقافلہ عشــق مَرا جا نَگُذارید
دَر مــوجِ بَـلایِڪہوتَـنـهـا نَگُذارید
ما را بِہ شَهیدان🌷 برسانید دُوباره
بر موجِ دِلَم
حَســرتِ دَریا نَگُذارید ...
🗓 سالروز:شهادت مدافعان حرم
🌹شهادت شهید عباس کردانی
🌹شهادت شهید مجید محمدی
🌹شهادت شهید صالح صالحی
🌹شهادت شهید علی محمد قربانی
🌹شهادت شهید (عبدالحسین) حاج محمدحسین سعادت خواه
🌟شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُمْ
🌹@tarigh3
به غیر از دیدنت هر حاجتی آوردهام رد کن
پس از دیدار، هر چیزی که لطفت داد میگیرم
#السلام_علیک_یا_علیبنموسیالرضا
🌹@tarigh3
مکه دگر برای بزرگیت کوچک است
فریاد کن رسول که دنیا برای توست...
#عید_مبعث 🎊
از همهی مردم گرفتارتر مؤمن است!
که باید هم به کارهای دنیای خودش بپردازد
و هم به کار آخرت 😅🧺📿
• پیامبر اکرم(ص)
🌹@tarigh3
خواستم یادآوری کنم که:
درسته باختیم
ولی این خلیج، همچنان خلیج فارسه 🌊🇮🇷 و خلیج فارس باقی می ماند🇮🇷
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 بی اختیار یاد انارها افتادم. کاش میشد بدانم انارهای شکسته را خورده بود یا آنها را هم مثل چیزهای دیگرش بخشیده بود. مادر زیر بغلم را گرفت. بلند شدم. پاهایم سست و بی رمق شده بود. دندانهایم به هم میکوبید. هنوز دستم از سرمای دست علی یخ کرده بود. همه سیاه پوش و عزادار دور تابوت ایستاده بودند و گریه میکردند. باز هیچکس و هیچ جا را نمیدیدم. هیچکس را نمیشناختم. با مادر قدم زنان دور شدیم. دلم میخواست همانطور برویم. برویم و دور شویم. نمیخواستم باور کنم دیگر علی آقا را نمی بینم. علی بود؛ علی روی آن کوه توی آسمان، وسط ابرها نشسته بود. داشت ما را نگاه میکرد. مواظبمان بود. مراقب بود زمین نخورم.
مراقب بود سردم نشود. مراقب بود برای بچه اش اتفاقی نیفتد. گفتم: «بریم.» و با مادر تا نزدیک پایه کوه قدم زنان رفتیم. بی آنکه کلمه ای حرف بزنیم.
دوست نداشتم باور کنم علی آقا شهید شده؛ اما شب صدا و سیمای مرکز همدان اطلاعیه ای پخش کرد. "به مناسبت شهادت سردار رشید اسلام علی چیت سازیان فردا یکشنبه هشتم آذرماه تعطیل
است و سه روز عزای عمومی در استان اعلام میگردد." نشسته فامیل دور هم بودند و درباره مراسم فردا و خاکسپاری صحبت میکردند. قرار شد حاج صادق سخنرانی کند. آقا ناصر که اصلا زیر بار حرف زدن نمیرفت. من هم مطمئن شدم جزو کسانی که قرار است حرف بزنند نیستم.
صبح یکشنبه جلوی در خانه مادر شوهرم قیامت بود. مردم با پرچم و پلاکاردهای تسلیت و عزاداری توی محوطه بلوکهای هنرستان تجمع کرده بودند. من پشت پنجره ایستاده بودم و جمعیت را نگاه میکردم. یک نفر از توی اتاق گفت: «علی آقا رو آوردن.» آمبولانسی وارد کوچه شد در آمبولانس را باز کردند. تابوتی پیچیده در پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی داخل آمبولانس قرار داشت. پاهایم لرزید. دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم. بغض توی گلویم شکست. علی آقا بعد از یک سال و هشت ماه زندگی مشترک هنوز خانه ای از خود نداشت. یاد وسایل زندگی مان افتادم که کدام گوشه ای بود، نیمی در انبار مادر و نیمی در خانه حاج صادق، و ساک لباس ها هم گوشه اتاق منصوره خانم.
مردم توی کوچه فریاد میزدند:
وای علی کشته شد
شیر خدا کشته شد
تنم از این صداها میلرزید. تابوت را از پشت آمبولانس پایین آوردند. همسایههای بلوکهای روبه رو پشت پنجره ها ایستاده بودند و اشک میریختند. توی کوچه جای سوزن انداختن نبود. یک سر جمعیت توی آپارتمان مادر شوهرم بود و یک سرش توی خیابان.
نشد که تابوت را بالا بیاورند. دوباره آن را داخل آمبولانس گذاشتند. وقتی آمبولانس راه افتاد جمعیت هم شعارگویان به دنبالش دویدند. فضا سنگین بود و خانه غمگین و دلگیر. خیابان هنرستان و
محوطه آپارتمانها تا به حال این همه جمعیت به خود ندیده بود. مردم فریاد میزدند: «یا حسین یا حسین.» بند بند دلم پاره شد. دلم میخواست پنجره را باز کنم و مثل پرنده ای پرواز کنم و بروم، بروم آن دورها، آنجایی که علی آقا بود، جایی که علی آقا و دوستان شهیدش میگفتند و میخندیدند.
مردم دور تابوت قیامتی به پا کرده بودند؛ سینه میزدند، به سر و روی خود میکوبیدند و فریاد میزدند: «یا حسین...» آمبولانس حرکت کرد و مردم به دنبال آن به حرکت درآمدند. خیلی ها روی آن برف و یخ پابرهنه برای تشییع جنازه آمده بودند. مادر کنارم ایستاد. چند ماشین توی کوچه منتظر بودند تا ما را به باغ بهشت ببرند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 کوچه هنوز شلوغ بود. راهی باز کردند و ما سوار پاترولی شدیم. جلوی در آپارتمان با پارچه و پلاکارد سیاه پوش شده بود. وقتی وارد خیابان شدیم عکس علی آقا را روی دیوار و پشت شیشه مغازه ها دیدم. روی پرده های سیاه نوشته شده بود: «علی جان شهادتت مبارک» از سردر ادارات، بالای پشت بام ها، و پنجره ها و دیوارها پرچمهای مشکی آویزان بود. مادر یکریز در گوشم میگفت: «فرشته جان به خودت مسلط باش. توی باغ بهشت قضیه فرق میکنه اونجا همه جور آدمی هست دوست و دشمن قاطیان محکم باش مادر. ضعف از خودت نشان نده.»
خیابانها ترافیک بود. عکس علی روی شیشه عقب ماشینها میخندید. همه جا بود؛ هر جا که سر میگرداندی. هیچ وقت مسیر خانه تا باغ بهشت را این قدر شلوغ و طولانی ندیده بودم.
ما را از مسیر میان بری بردند. راننده گفت: "مردم توی میدان امام تجمع کرده ان و قراره علی آقا رو از میدان تا باغ بهشت تشییع کنن." این مسیر تقریبا پنج کیلومتر بود. وقتی به باغ بهشت رسیدیم، صدای علی آقا از بلندگوها پخش میشد. حال بدی داشتم. چطور باید باور میکردم صاحب آن صدا دیگر پیش ما نیست. نمی توانستم قبول کنم که دیگر هیچ وقت علی آقا را نخواهم دید. نه، نه، من به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. من علی آقا را میخواستم. مثل بچه ای که بهانۀ مادرش را بگیرد بهانه میگرفتم. مریم هم با شنیدن صدای علی آقا بیتاب شده بود و بی اختیار اشک میریخت. اما صدایش در نمی آمد. علی آقا را روبه رویم میدیدم؛ مثل همیشه قدرتمند و استوار با شانههای قوی راه میرفت. با خودم فکر کردم علی آقا کجا میری؟ مگه قرار نبود، بعد از دو سال خونه ای برای خودمون دست و پا کنیم و زندگیمون رو سر و سامان بدیم؟ پس بگو آن همه طفره رفتن از خانه خریدن و خانه دار شدن به همین خاطر بود. دنبال جای بهتری بودی.
گریه ام گرفت. فکر کردم واقعاً علی آقا مرگ را زیباتر از زندگی میدانست؟! زیر لب گفتم: «شهادت؛ یعنی شهادت این قدر شیرین و دلنشینه که این طور عاشقانه به دنبالش بودی و به خاطر به دست آوردنش از من و بچه و پدر و مادری که اون همه دوستشون داشتی دل کندی! چطور این لذت رو درک کرده بودی؟ چطور به این آگاهی رسیده بودی؟ مگه چند سالت بود؟ یعنی الان چه حسی داری ، شادی، آزادی، رهایی؟ اگه تو این طوری، چرا من این همه ناراحتم. چرا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه چرا نمیتونم بغضم رو قورت بدم! چرا نمیتونم گریه نکنم، چرا این قدر بی تابم و با این فکرها دلم شکست. در آن لحظات معنی دل شکستن و جگر سوختن را با همه وجودم حس میکردم.
جمعیت زیادی به باغ بهشت آمده بودند. جای سوزن انداختن نبود. پاسدار جوانی از پاترولی پیاده شد. جلو آمد و با راننده ما حرف زد. بعد هم چند نفر دیگر راه را باز کردند و ماشین ما داخل محوطه ای رفت که آنجا نماز میت میخواندند. در سمت راست محوطه غسالخانه مردانه و غسالخانه زنانه قرار داشت. وسط هر غسالخانه راه پله ای بود که ختم میشد به طبقه دوم. همان چند نفر راه را باز کردند و ما از پله ها بالا رفتیم.
طبقة دوم دو اتاق داشت. داخل یکی از اتاقها آقایان نشسته بودند. فرماندهان سپاه و ارتش و نیروی هوایی، استاندار و امام جمعه و مسئولان استان جلوی ساختمان یک بالکن باریک و بلند بود که برای اجرای مراسم از آن استفاده میکردند. وقتی داخل اتاق خانمها رفتیم حالم بد شد. توی دلم میگفتم: "پام بشکنه علی که به خاطر تو اینجا اومدهم." توی اتاق منصوره خانم و خانم جان و خاله فاطمه هم بودند که قبل از ما رسیده بودند. مادر رفت و برایم یک لیوان آب آورد.
مریم، که با ماشین ما آمده بود رفت و کنار مادرش نشست. بعد از یک ساعت، سروصداهایی از بیرون به گوشمان رسید. مردم شعار می دادند:
رخت عزا به تن کنید
که علی کشته شد
وای علی کشته شد!...»
خانم جوانی وارد اتاق شد که رویش را کیپ گرفته بود و چادرش از بالا ابروهایش را پوشانده بود و از پایین هم چانه و تقریباً نیم بیشتر صورتش را. آن خانم گفت: «ببخشید، همسر شهید
کجا نشسته ان؟»
مادر به من اشاره کرد. گفتم: «بله؟»
خانم جوان جلو آمد. فقط بینی و چشمهایش را میدیدم. گفت: «خواهر شما قراره سخنرانی کنید.»
با شنیدن این حرف دست و پایم را گم کردم. گفتم: «چی؟ سخنرانی؟ نه قرار نیست من سخنرانی کنم.»
زن گفت: «اسم شما تو لیسته بعد از برادر شهید نوبت شماست.» زیر لب غرغری کردم، چرا زودتر نگفتید اقلا دیشب اطلاع میدادید. زن چیزی نگفت و رفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3