فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا...
همه را باخبر از آمدنت کن
برگرد...
جامه آمدنت را به تنت کن
برگرد😭
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از لحاظ روحی نیاز دارم
شب تولدت تو حرمت نفس بکشم
امام رضا جانم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فرق سیل دوبی با سیل مشهد!
🌹tarigh3
پیام آیه ۲۹ سوره فاطر :
۱)مقايسه و سؤال،
راهى براى به #فكر واداشتن افراد است.
«فَاسْتَفْتِهِمْ» (آفرينش انسان كجا و حفاظت
از آسمانهاى پهناور كجا؟)
۲)گاهى دشمن به جاى قبول حقّ و منطق،
#مسخره مىكند.
«يَسْتَسْخِرُونَ»
۳)مخالفان به #اثرگزارى خارق العادّه قرآن
اقرار دارند. (مشركان قرآن را سحر مىدانستند
و سحر به كار خارق العادّه گفته مىشود).
۴)تمسخر و به بازى گرفتن مقدّسات،
مقدّمه #كفر و انكار حقايق است.
يَسْتَسْخِرُونَ وَ قالُوا ... سِحْرٌ مُبِينٌ
#تفسیرنور ✨
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🩸جانم فدای رهبرم
🎥خسارت سنگین به قاچاقچیان سوخت و سوخت بر ها طی سیل اخیر در شرق کشور از خراسان رضوی تا سیستان و بلوچستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌✨›
امـام رضـا اونقـدر مهــربونه ك
از هـرجای دنـیا صداش کنـی
همون لحظـه نیـگات میکنـه و میـگه
جــانم💚¿¡
‹🕌✨› ↫ #بابارضاجانمون
خدا هر کی رو عاشق بشه بیشتر پاپیچ روزگارش میشه، درد میده که بیشتر صداش کنی...
فکر نکن خدا حواسش به این روزای سختت نیست و یادش میره...
خدا حتی دونه دونه ی اشکهاتو میشماره...
وَکَفَىٰ بِاللَّهِ عَلِیمًا
همین بس که خدا، احوال بندگانش را میداند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ادامه واکنشها به سیلی کوبنده ایران به اسرائیل؛ حمله ایران فقط پیروزی نظامی نداشت بلکه به رخ کشیدن نبوغ ایرانیها را به همراه داشت!
🔹«علی بن مسعود المعشنی» تحلیلگر عمانی: درد صهیونیستها از اینست که چگونه عقل ایرانی بر آنها پیروز شد و توانست از همه سامانههایی که به آن افتخار میکردند عبور کند؛ اینها پیشرفتهترین سامانههایی هستند که علوم نظامی، انسانی و سایبری به آنها دست پیدا کرده است.
31.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ ا. انصاری زاده
به شخصه لذت بردم از این برنامه و از این طلبهی شجاع و زمان شناس..
#شنبه
🌹tarigh3
Alireza Roozegar - Ba Inke Dooram (128).mp3
3.77M
حس میکنم ایوونتو سمت حرم طی میکنم🚶♂با اینکه دورم مشهدو من با دلم طی میکنم❤️
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار #شهیدحسین_بادپا
🔹فصل: اول
🔻#قسمت_نهم
یک روز صبح، بچه ها رفته بودند خانه ی بابام. محمد هم سر کار بود.
من، هر روز تو خانه می ماندم که شاید کسی برام خبری از حسین بیاورد. فکر نبودن و بی خبری از حسین داشت دیوانه ام می کرد.
صدای در حیاط آمد. گفتم《کیه؟!》. کسی جواب نداد. در را که باز کردم، انگاری خواب می دیدم! مثل چوب خشکم زده بود. چشم هام درست می دید؛ حسین بود؛ مثل بچگی هاش!بعد از چهل روز، دم در خانه حاضر شد؛ این بار، نه با سر و کلّه ی زخمی؛بلکه با یک لباس بسیجی و پوتین و چفیه!
زود دویدم سمتش. بغلش کردم و زدم زیر گریه.
《الهی، ننه، فدات بشم!عمرم، نفسم، کجا بودی؟! نگفتی مادرت، بی حسین می میره؟!》
حسین هم مرا بغل کرده بود و گریه می کرد. گفت《ننه، لباس های تنم نشون می ده کجا بودم. لباس های تنم، همه ی سوالاتت رو جواب می ده.》
دست هام را بالا بردم. از ته دل گفتم《خدایا، شکرت، نومیدم نکردی!》
دست حسین را گرفتم، رفتیم توی خانه:《ننه، حسین ام، پسر عزیز دردون ام، بیا بشین برام تعریف کن کجا رفته بودی؟! چرا بی خبر؟!خوب، یه خبر می دادی؟! به خدا اگه این نامه ات به دستم نرسیده بود، دق مرگ می شدم.》
حسین با تعجب گفت《ننه، کدوم نامه؟!》گفتم 《وا... همین نامه ای که چند روز قبل، از جبهه فرستادی.》
گفت:《کدوم نامه؟! من اصلاً وقت نکردم نامه بنویسم.》
تازه فهمیدم این نامه را محمد برای آرامش من نوشته بود. هنوز عرق تنش خشک نشده بود. گفت: ننه، من اومده ام رضایت شما رو بگیرم و برگردم.
ادامه دارد...
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل: اول
🔻 #قسمت_دهم
فردای آن روز، حسین از هر دری وارد شد تا رضایت من و باباش را برای رفتن به جبهه بگیرد.
جواب ما فقط یک کلمه بود !«نه!»؛ولی او ولکن نبود.!
اگه اراده میکرد وکاری را میخواست بکند، هیچکس نمیتوانست منصرفش بکند. آخرش هم کاری به سر من داد که ناخواسته و به اجبار راضی شدم.
صبح روزی که اعزامشان بود، حسین، بعد از نماز صبح، بیقرار و خوشحال بود. اصلاً صبحانه نخورد. خیلی ناراحت بودم. جدایی از حسین، برام سخت بود. سعی میکردم به روش نیاورم.
حسین، متوجه نگاه پرحسرت و اشکهام شده بود. آمد نزدیکم . گفت: «ننه، چطوری؟ در چه حالی؟» گفتم «حالم که خیلی خوبه.»
گفت «ننه، چهرهات میگه که ناراحتی .» گفتم «نه!» گفت «پس چرا تو چشمهات اشک جمع شده؟!» گفتم «اشک خوشحالیه! خوشحالم که همچین پسری دارم؛ خوشحالم که خدا همچین لطفی به من کرده، خوشحالم که پسر من هم جزو سربازهای امام زمونه.»
شانه هام را گرفت و پیشانی ام را بوسید.
دوباره گفت: «ناراحتی من که میدونم!» گفتم«حالا اگه ناراحت باشم، تو نمیری؟».
گفت: نه ،ننه! من که میرم ؛ ولی میخوام رضایت قلبی تو و بابام رو داشته باشم.
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل : اول
🔻#قسمت_یازدهم
از روزی که رضایت ما را گرفت، رفت و دیگر برنگشت. تا این که در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شد تازه شانزده ساله شده بود. وقتی شیمیایی می شود، صورت، دست هاش، و بدنش به کلی داغون می شوند.
مجروحان شیمیایی را به بیمارستان رازی تهران می بردند.
باز مدتی بود که دیگر یک نامه هم ازش نداشتیم. بی خبری از حسین، در حدی بود که در پایگاه بسیج، جلوی اسمش نوشته بودند مفقودالاثر.
حدود یک ماه در بیمارستان تحت معالجه بوده. تا اینکه به هوش میآید و خبر زنده بودنش به ما میرسد.
ما به سمت تهران حرکت کردیم. همین که به ورودی بیمارستان رسیدیم، چند تا از همین مجروح های شیمیایی را دیدم که توی حیاط با ویلچر این طرف و آن طرف می رفتند. رو کردم به زن برادرم، و گفتم الهی، به حق امام حسین (ع)، به مادرهای این جوون ها یه طاقتی بده که بتونن تحمل کنن که عزیزهاشون رو به این شکل می بینن!
محمد، قدم هاش را تندتر از ما برداشت. نزدیک یک ویلچر رسید. سلام و احوال پرسی کرد. پشت ویلچری را گرفت و آمد سمت ما. گفت سکینه، این هم حسین آقا، پسر دسته گلت.
مانده بودم چه بگویم! فقط ایستادم و نگاهش کردم. آب دهنم خشک شده بود. اصلا پاهام یاری ام نمی کرد یک قدم به جلو بردارم.
حسین، خودش ویلچر را جلو آورد. گفت: ننه، چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟! نمی خوای پسرت رو بغل کنی؟! منم؛ حسین! اینقدر تغییر کرده ام که من رو نمی شناسی؟! می گن مادرها از بوی تن بچه شون، فرزندشون رو می شناسند. بیا جلوتر. بیا بغلم کن. خوب نگام کن. ببین حسینت هستم...
ادامه دارد......
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نجات کبوتران توسط مردم در حرم امام رضا (ع)
یک عمر شهیـد بود و دلباخته بود
بر دشمن و نفسِ خویشتن تاخته بود
از پـیـکــر سـوخـتـه، نـبـودش بـاکـی
او سوختهای بود که خودساخته بود
#دلتنگتیمحاجے
🌹@tarigh3