eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
654 دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت : بزرگترین حسرت ِ روز قیامت اینه كه به انسان نشون میدن میتونسته تو زندگی به کجاها برسه و نرسیده ؛ میتونسته چه انسانی بشه ، نخواسته و نشده ! اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا 🤲 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔻قسمت: بیست و نهم از روزی که حسین رفته بود، دلهره داشتم. این باعث می شد که به او بیشتر فکر کنم؛ به شهادتش؛ به این که ممکن است دیگر نبینمش. فکر شهید شدن حسین، تمام ذهنم را درگیر خودش کرده بود... یک شب خواب شهید مصطفی صدرزاده را دیدم. پشت در دژبانی ایستاده بود. رفتم جلو، بهش سلام کردم. گفتم《سیّدابراهیم، اینجا چه کار می کنی؟!》. گفت《اینجا دارند از ما امتحان می گیرند. برای ورودی باید حتماً امتحان بدیم.》 نگاه کردم به اطرافم. گفتم《پس حسین کجاست؟!》. گفت《حسین امتحان داد؛ قبول شد و رفت. حالا هم نوبت منه!》. منتظر شدم. سیّد ابراهیم هم امتحان داد و قبول شد. از در دژبانی عبور کرد. قبل از این که برود داخل، به من نگاه کرد. گفت《اگه می خواهی حسین رو ببینی، یه لحظه همراه من بیا و برگرد.》. شهید صدرزاده رفت سمت یک چادر گوشه ی چادر را کنار زد. گفت《حسین اینجاست.》 نگاه کردم حسین، کنار یک آقای نورانی نشسته بود. آقا، سیّد ابراهیم رو صدا زد. گفت《بیا داخل.》 سیّدابراهیم داخل شد. رفت کنار آقا چیزی به آقا گفت. هر دو نگاه کردند سمت من! سیّدابراهیم به آقا رو کرد و گفت《ایشون، خانم حسین هستن.》 به من اجازه داد یک لحظه حسین را ببینم. بعد برگشتم. از خواب که پا شدم،آرام و قرار نداشتم. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : دوم 🔻قسمت : سی ام یک هفته ای می شد که از حسین خبر نداشتم. هر وقت زنگ می زدم، دوست هاش می گفتن «الان کار داره. منتظر باشید. خودش تماس می گیره.». دل شوره داشتم. خیالم هزار جا رفت. حسینی که هر روز و هر شب بهم زنگ می زد، حالا یک هفته بی خبر از ما... مشغول آشپزی بودم که صدای زنگ گوشی ام را شنیدم. درست می دیدم؛ پیامی از خط حسین برام ارسال شده بود که نوشته بود؛ به زودی با شما تماس می گیرم. انگار خدا تمام دنیا را بهم داده بود. چشمم به گوشیم بود و با صدای هر زنگی از جا می پریدم. سرانجام صبح فردایش ، حسین بهم زنگ زد. همین که صداش را شنیدم، زدم زیر گریه. گفتم «حسین، تو این هفته، از نگرانی داشتم می مردم. نباید یه خبر از سلامتیت به ما می دادی؟! آخه تو که این جوری نبودی!» با صدایی خیلی آرام گفت «طاهره حقیقتش، من مجروح شده ام. دارم میام تهران.» تازه علت آن همه دل شوره هایم را فهمیدم. چند دقیقه ای باش حرف زدم. احساس کردم حالش زیاد خوب نیست. فردا، همراه بچه ها رفتم تهران. زمانی رسیدیم فرودگاه که آقای حاج باقری آمده بود فرودگاه، دنبال ما تا با هم به بیمارستان برویم. گرچه حسین زخمی برگشته بود‌ مهم دیدار دوباره با او بعد از چهارده ماه بود. حسین ساعت دو صبح رسیده بود تهران. توی مسیر به خودم و حسین فکر می کردم. به بیمارستان رسیدیم.هر قدمی که به سمت اتاقش بر می داشتم. ضربان قلبم تند تر می شد. پاهام به سختی یاری ام می کردند. جلوی اتاقش رسیدم. چشم هام درست می دید؛ این حسین ام بود! برگشته بود؛ اما با لباسی دیگر و با صورتی رنگ پریده! با لبخند همیشگی اش سلام کرد. بغضم را قورت دادم . جلو رفتم. صدام از شدت هیجان می لرزید. بریده بریده سلام کردم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. به پهنای صورتم اشک می ریختم. کاش می توانستم بدون پروا، آن همه دوری و دل تنگی را داد می زدم. الهی بمیرم،دل تنگی بچه ها بیشتر از من بود. مثل پروانه، دور باباشان می چرخیدند و گریه می کردند. گفتم «حسین، می دونی این مدت به من و بچه ها چه گذشته؟». با صبر به حرف های من و بچه ها گوش می کرد. بچه ها از باباشان قول می گرفتند که «بابا، دیگه نرو سوریه ...» من هم به این امید بودم که دیگر حسین به سوریه بر نمی گردد. ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔻قسمت: سی و یک صدای در اتاق را شنیدم. فرمانده اش ابوحسین برای عیادتش آمده بود. بعد از سلام و احوال پرسی، حسین از فرصت استفاده کرد؛ ازش قول می گرفت که دوباره برگرده سوریه. واقعا حسین را دیگر نمی شناختم! به خودم می گفتم: این حسین، کسی بود که بارها و بارها خودم از دهنش شنیده بودم که جانم به جان بچه هام بسته است؛ حالا طوری شده بود که خواهش ها و التماس های فاطمه و احسان هم در تصمیمش اثری نداشت. مرا بگو که چه خوش خیال بودم که با دیدن احسان و فاطمه دیگر ماندگار می شود! عطش حسین، از قبل هم بیشتر شده بود. حسین، عاشق بچه ها بود؛ ولی عشقی والاتر را دیده بود! مانده بودم که خدا، باز چه کنم....؛ که فرمانده اش گفت هرچه خانوم تون گفتند. به حسین نگاه کردم. نگاهش ملتمسانه بود. دلم نیامد ناراحتش کنم. گفتم: به هرچه حسین رضایت داشته باشه، من هم راضی ام. بعد از چند روز بستری بودن در بیمارستان، برگشتیم خانه. هنوز خوب نشده بود. غصه ی رفتنش را داشتم. از روز اول، دلهره ی روز آخر به جانم افتاده بود. نمی گذاشت از بودنش لذت ببرم. آمدن این بار حسین، با دفعات قبل فرق می کرد. بسیار ساکت شده بود و مهربان تر از قبل. اخرین سفر حسین، همگی در خانه ی بابام دعوت بودیم. زن داداشم رفته بود مسافرت. داداشم، دل تنگ خانمش بود. سر به سرش می گذاشتیم. داداشم، شعری درباره ی دوری همسرش خواند. همه ی حواسم به حسین بود. کنار ما نشسته بود. اصلا حرف نمی زد. تنها جمله ای که توی آن شلوغی از حسین شنیدم، این بود: احسنت! همه تقریباً متوجه تغییر رفتار حسین شده بودند. با جمع ما غریبه شده بود. توی حال و هوای دیگری بود. همان جا متوجه شدم انگشتری که آن همه بهش علاقه داشت، دستش نیست. گفتم حسین، انگشترت؟! گفت تو یکی از عملیات ها، کنار تل صبیحه می خواستم چیزی رو پرت کنم، از انگشتم جدا شد. خواستم بیارمش؛ ولی از بس آتیش دشمن زیاد بود، نشد. دل شوره ی عجیبی آمد سراغم. گفتم تو که برای انگشترت...حرفم را قطع کرد و گفت: شاید می خواهم به......‌ 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 کت و شلوار بسیار زیبایی داشت. در مراسمات جشن اهل بیت میپوشید. اوایل سال ۸۸ بود. یکبار گفتم: این کت و شلوار رو چند خریدی؟ پرسید: چطور؟ گفتم اگه جایی سراغ داری که قیمت مناسب می فروشه به ما معرفی کن، رو به من کرد و گفت: سایز من به تو میخوره، فردا برات می بارم! همان شب کت و شلوار خودش را داد خشکشویی فردا اورد و تحویل من داد. هر چه اصرار کردم بی فایده بود. می گفت: این یک هدیه ناقابل است برای شما! فقط از شما میخواهم برام دعا کنی شهید بشم! 🌹@tarigh3
🔰از ۷ سالگـی شـده بود شاگـرد مکانیــک ... ڪارش خیلے خــوب بود.۱۲ سالش که بود, من از طــریق جهاد عازم بودم. اصـرار ڪرد من هـم میام گفــتم آخه از تو چه ڪارے بر مــیاد. گفـت می تونم دست رزمنده ها اب بدم... رانندگے و مکانیکے هم بلدم. نبردمش... اما خانه هم بر نگشت. یه هفته طول کشــید تا فهمیدیم.بین صندلے های اتوبوس پنهان شده و رفته جبهــه! یکسالی طول کشــید تا از جبهه برگشت… 🔰با اون قـد و قـواره کوچیکش شده بود رانــنده لودر, اون اوایل پشــت فرمــون ڪه می نشست, اصلا دیــده نمے شد! ســال ۶۳ بود. بین خاڪریز مــا و عراقے هــا حدود ۸۰۰مــتر فاصــله بود. . قــرار شــد یه خاکریــز این بین زده بشــه... چند تا لودر با هــر لودر هم چنــدتا محافظ شــبانه ڪار را شــروع کردن. عراقے ها هــم شــروع ڪردن به ریختن آتــش, یڪ ساعــت نشــده همــه لودر ها و محافـظ ها از حجم اتش عقب اومدن جز محــمود لودری ڪه یـک تنه ڪار را تا صبــح تموم کرد..🌹 🥀🥀 🌹@tarigh3
revayat.mp3
8.83M
محمد اسداللهی یوم فرحت به آل زیاد روزی که مفسدین و اراذل و اوباش شادی کردند
خیمه‌های سوخته داغ دل ما را تازه میکند عاشوراست‌... چه خوش گفت شهید مطهری،؛ شمر ۱۳۰۰ سال قبل مرد !! شمر امروز (صهیونیست) است. شمر هزار و سیصد سال پیش مرد، شمر امروز را بشناس .!! امروز باید در و دیوار این شهر با شعار تکان می‏خورد. 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبرم ساعات آخر تشنه بود بیش از آتش آب می سوزاندم😭 صلی الله علیک یا اباعبدالله ارباب خوبم ♥️ حسین(ع) 💫شبتون و عاقبتتون حسینی 💫 🌹@tarigh3
ﺗـامـــــحرم . . ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ‌ﻧﮑﻨﺪﺧﻮﺍﺏﺑﻤﺎﻧﻢ! ﻧﮑﻨﺪ‌بغض‌ﻣﻦ‌اﺯشدت‌ﻏﻢ ﻧﻪ‌ﺑﺒﺎﺭﺩ . . ﻧﻪ‌ﺑﮑﺎﻫﺪ . . ﻧﮑﻨﺪﺍﺷﮏﻧﺮﯾﺰﻡ؟ ﻧﮑﻨﺪﮐﺮﺏﻭﺑﻼﺭﺍﻧﺪﻫﯽ ﺣﻀﺮﺕﺍﺭﺑﺎﺏ؟ نکندبازبمانم؟ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ . . نگرانم‌نکند‌دیر‌شود‌جای‌بمانم...💔 .
❤️‍🩹 من هم به عشق اشک محـرم برای تـو چله گرفته ام که امانم دهی، حسین 🏴 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂سهمِ ما چشم به راهان، غم و درد است هنوز روزهامان همه چون یک شب سرد است هنوز 🍂یک شبِ سرد، غم و درد و مردی تنها این همه خانه! چرا بادیه گرد است هنوز؟ تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷 شبتون‌مهدوی التماس دعا 🌹@tarigh3
. به نیت تعجیل در فرج امام زمان عج هدیه محضر مادر بزرگوارشون حضرت سیده نرجس خاتون سلام الله علیها ۵ شاخه گل صلوات 🌷🌷🌷🌷🌷 . طبق قرارمون تا چهلمین روز شهادت آقای رئیسی و همراهانشون این صلوات ها را به نیابت از این عزیزان محضر مادر امام زمان عج تقدیم می کنیم 🌷 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🔹 تنها تو را آرزو می‌کنم وقتی دست‌های قنوتم از عرش معلای تو کوتاه است و نفسِ گناهم، زبان عبادتم را بسته و فقط چشم‌هایم، در عطش نور، میان تاریکی دنیا، به کورسوی امید تو خیره مانده است تنها تورا آرزو می‌کنم. ای روشنای آرزوها! 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر از آمدنت من که ندارم تو ولی جان من تا نفسی مانده خودت را برسان.... صبحتون مهدوی 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیاے بے حسین(ع) نفسگیر ومبهـم است هـرصبح بے سلام برایم جهـنم است آدم هـمیشہ دربدر شاہ ڪربلاست وقتے حسین(ع) اشرف اولاد آدم است صبحتون حسینی ♥️ 🌹@tarigh3