کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 بی آرام / ۱ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی
🍂
🔻 بی آرام / ۲
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
پانزدهم فروردین ماه ۱۳۶۰ نامزد شدیم. از آن روز انگار دنیا رنگ دیگری گرفت. همۀ چیزهای معمولی برایم زیبا شده بود. گاهی نیشگونی از خودم میگرفتم ببینم خوابم یا بیدار همه اش می ترسیدم یک دفعه از خواب بپرم و همۀ اینها را خواب دیده باشم.
دقیقاً از همان روز، هر کاری میخواستیم انجام دهیم مامان ربطش میداد به عروسی من و می گفت: "حالا باشه بعد". اولین فرزندش بودم و نگران بود آن طور که باید نتواند از پس کارها بربیاید.
چند وقتی بود بابا این دست و آن دست میکرد. مغازه اش را تعمیر کند..
اردیبهشت ماه آن سال، دیگر دل را به دریا زد و کارش را شروع کرد. بیست روزی از دومین ماه بهار گذشته بود. یک روز که از مدرسه برگشتم اسماعیل را توی حیاط دیدم. آن قدر ذوق کردم که زبانم بند آمد و نتوانستم سلام کنم. اسماعیل پیش دستی کرد. جواب دادم و تندی رفتم توی اتاق. از خجالت سرخ شده بودم و رویم نمی شد از اتاق بیرون بیایم. گوشم را گذاشته بودم پشت در و دل سپرده بودم به صدای قدم هایش. یک مرتبه صدایش را شنیدم که گفت: "دایی، ما عملیات بزرگی داریم. بعدش کارم زیاد میشه. میخوام با اجازه شما، قبلش زهرا خانوم رو ببرم." از لای در نگاه کردم سرش را زیر انداخته و منتظر جواب بابا بود. بابا من و من کرد..
- من حرفی ندارم اما می بینی که دستم توی بنایی مونده.
اسماعیل و برادرش امیر، آستینها را بالا زدند و کمک دست بابا شدند. شبانه روز کار کردند تا نانوایی بابا روبه راه شد.
تاریخ مراسم را گذاشتند. با حاج خانم و اسماعیل همراه شدم و رفتیم بازار یک حلقه سبک انتخاب کردم. خرید عروسی ام همین بود.
پنجم خردادماه مصادف با سوم شعبان، روز میلاد امام حسین، قرار پیوندمان شد. سفره عقد را در خانه بابا چیدند. عاقد به خانه آوردند و صیغه مان را جاری کرد. برای مراسم عروسی به خانه حاج خانم رفتیم. زندگی مشترکمان را در یکی از اتاقهای خانه حاج خانم شروع کردیم.
از وقتی عراق به کشورمان حمله کرده و اهواز نا امن شده بود، حاج خانم خانه ای در اصفهان کرایه کرده بود. گذشته از این، آقا یوسف هم پیگیر درمان نسرین خانم(خواهر اسماعیل) در اصفهان بود. نسرین خانم میگفت: "زهرا، سبب خیر شدی من داداشیم رو.ببینم. از وقتی عراق حمله کرد، یا داداشی جبهه بود یا من بیمارستان بودم."
نسرین خانم توی بمباران مسجد جواد الائمه سخت مجروح شده بود. بعد از دو هفته که در بیمارستان اهواز بستری بود گفتند دیگر کاری از ما برنمی آید؛ ببریدش تهران. خودشان کارهای اعزام به تهران و پذیرشش را در بیمارستان مصطفی خمینی انجام دادند. نسرین خانم یک بار تعریف کرد فقط داداشیام اسماعیل، از رفتنم به تهران خبر داشت. توی فرودگاه که دیدمش دلم قرص شد من را تنها نمی فرستند به شهر غریب. اما خوشی ام یک دقیقه هم دوام نداشت. صدای آژیر خطر پیچید و وضعیت قرمز شد. گرومپ گرومپ بمباران فرودگاه را برداشت. چنگ انداختم به پیراهن داداشی که جفتم ایستاده بود. بعد از مجروحیتم، هر صدای بلندی از جا میکندم و وحشت میکردم. داداشی دلداری ام داد که فاصله هواپیماهای عراقی تا فرودگاه ما زیاد است. اما من مثل بید میلرزیدم. طولی نکشید که در هواپیمای سی ۱۳۰ باز شد. برانکارد من را هل دادند توی هواپیما. صدا کردم: «داداشی!» پرستار گفت: «برادرت با همراه ها می آد؛ اینجا فقط بیمارا و پزشکا!» ترس برم داشت. زدم زیر گریه. فکر اینکه قرار است تنهایی به تهران بروم مضطربم کرده بود. اشک و خونم قاطی شده بود. یک مرتبه دکتر داد زد: "با خودت چیکار کردی؟ دهنت خونریزی کرد." اشک هایم بی اختیار می ریختند و به خونریزی توجه نداشتم. یک مرتبه دیدم در سی ۱۳۰ باز شد و داداشی هراسان آمد تو، دهانم را پاک کرد و گفت: نسرین چی کار کردی که فرستادن دنبالم؟ فکر نمیکردم این قدر ترسو باشی! گفتم که باهات میآم. جفتم نشست. همین که کنارم بود آرام گرفتم. وقتی نسرین خانم اینها را میگفت با خودم فکر میکردم
راست میگویدها.. حضور اسماعیل به آدم آرامش می دهد. آن روز مهمان ها که رفتند و من و اسماعیل تنها شدیم به زمین زیر پایم نگاه میکردم و توی دلم میگفتم من دارم روی ابرها زندگی میکنم. مگر می شود توی دنیا باشی و این قدر حالت خوب باشد! چشم میبستم و باز میکردم و با خودم میگفتم راستی راستی من زن اسماعیل شدم. آن قدر اسماعیل را میخواستم که وقتی داشتیم ازدواج میکردیم نه کارش برایم مهم بود نه اینکه خانه دارد یا ندارد، حقوق دارد یا ندارد! فقط خوشحال بودم که دارم با «اسماعیل» ازدواج میکنم .
🌹@tarigh3
🍂 یادش بخیر
چای خوردن های عصرانه جبههای،
وقتی که یک نفر ایثارگرانه کتری بزرگ روحی رو پر از آب تانکر می کرد و جوش میاورد و مشتی چای خشک میریخت تو کتری. نه از فلاسک خبری بود و نه قوری
لیوان های جای مربا رو میشست و پر از چای تازه دم میکرد و همه حلقه میزدیم دور اون و خاطرات عملیات قبل رو زنده میکردیم.
لذت چای در شیشه مربا و قند در کاسه روحی، ناگفتنی بود.
و باید گفت؛
بهترین آدمهای زندگی، اونهایی هستن که وقتی کنارشون بشینی، چایت هم اگر سرد بشه، دلت گرم میشه...
🌹@tarigh3
🍂 طنز جبهه
"التماس دعا"
•┈••✾🔘✾••┈•
در ماموریت شرهانی بسر می بردیم. این ماموریت از هر لحاظ ماموریت خاصی شده بود. آتش دشمن، هوای سرد، فضای متفاوت و....
سنگر گرم و نرمی برای خود درست کرده بودیم و در آن هوای یخ زده حکم هتل ۵ ستاره را به خود گرفته بود.
مخابرات گردان بودم و ضرورت ماندن در کنار بی سیم.
دوست هم سنگرم برای خواندن نماز شب از جای خود حرکت کرد تا گرمای لذت بخش سنگر را به آب و هوای سرد زمستان بدهد و وضویی بگیرد.
در همان حال که سر را مقداری از زیر پتو بیرون می آوردم به او گفتم:"التماس دعا دارم!"
لحظه ای در جای خود ایستاد و سر را به طرفم چرخاند و با کمی اخم 😉 گفت:"دندت نرم! خودت بلند شو و برای خودت دعا کن".
مانده بودم در برابر پاسخ تند و غافلگیرانه اش چه بگویم جز مبادله لبخندی😄😄😄
محمد رضا خرم پور
🌹@tarigh3
🌷ملت شهید پرور باید بدانید که چقدر خون ها به پای این انقلاب ریخته شد و چه انسان هایی در غرب و جنوب کشور مظلومانه به شهادت رسیده اند تا این انقلاب به سر مقصد خود برسد. امروز اگر کوتاهی کنیم، فردا باید جواب آن را بدهیم؛ جواب شهیدان! شهیدانی که مظلومانه به خاطر اسلام و پیروزی اسلام به شهادت رسیده اند.
🌷 خواهرانم! حجاب خود را حفظ کنید.
"شهیدمرتضی محسنی آهنگر"
Abozar-RoohiNasle-solimani-ma-128.mp3
9.59M
🚨 یوم الانتقام .....
🌹@tarigh3
عمامه ای که میپراندند؛سایبان شد👌
در #نماز_جمعه امروز دید بعضی ها زیر آفتاب نشسته اند، بضاعتش عمامه روی سرش بود، بازش کرد و گرفت روی سر مردم...
نمی دانم کیست و الان کجاست اما دمش گرم😉
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤬 مجری از نتانیاهو میپرسه کابوست چیه؟ ؟
جوابی که میده جالبه 👆
👌 برای بقیه هم بفرستید مخصوصا برای خود تحقیر ها
وخود باخته هایی که ذلیل وخوار وکاسه لیس اونا هستن🤮
🌹@tarigh3
.
درد این است که ما مدعی ِ هجرانیم ..
درد ِ هجران تو کشیدی و نفهمید کسی ..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🥀
🌹@tarigh3
کوچ تا چند؟ مگر می شود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
هیچ وقت نگران این نخواهید شد که دربارهی شما چه فکری میکنند، اگر بدانید که مردم چقدر به ندرت فکر میکنند.
#تلنگر🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنچه من دیدم و من می کشم از جور فراق
که شنیده است و که دیده است و که را پیش آید..
#ماروبرگردونپیشخودت ❤️🩹
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
مهربون اربابم ♥️حسین(ع)
🌹@tarigh3
.
یاصاحب الزمان (عج)
چه خوش است روز جمعه،
زکنار بیت کعبه...
به تمام اهل عالم،
#برسد_صدای_مهدی(عج)...!!
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
شبتون مهدوی
التماس دعا
.
🌟
خدایا!
در تمام لحظات زندگیم، حتی وقتی گرفتار سختیها و بلاها بودم، با لطف و مهربونیت کنارم بودی؛
نمیتونم تصور کنم لحظهی مرگم که بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم، با تمام رأفتت کنارم نباشی.
خدای خوبم!
توی اون لحظهها
بذار بیشتر از همیشه
حست کنم!
🌟
اِلـهي لَمْ يَزَلْ بِرُّكَ عَلَيَّ اَيّامَ حَيوتي، خدايا نيكيات بر من در روزهاي زندگیام پيوسته بود، فَلا تَقْطَعْ بِرَّكَ عَنّي في مَماتي، پس نيكی خويش را در هنگام مرگم از من قطع مكن.
🌹@tarigh3