eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
657 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
7هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری برای من اینکه  مردم را ببینم و تو را نبینم سخت است. دعای ندبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سردار سید ابوالفضل کاظمی در خاطره‌ای نقل کرد:روزهای اول ورود امام(ره) به ایران، که بختیار هنوز نخست‌وزیر بود، ایشان برای زیارت به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) مشرف شده بودند. تعداد زیادی از مردم که فهمیدند امام(ره) در حرم وارد شده هجوم آوردند و حاج مهدی عراقی و دیگر نزدیکان تصمیم داشتند که هرچه زودتر امام را باز‌گردانند ... یکباره دیدم فرمانده و مسئول گروه ما شهید محمد بروجردی از سمت ایوان ورودی حرم به طرف درب حرم دوید! ترسیدم.گفتم چی شده؟ از من پرسید: سید! میدونی قبر طیّب کجاست؟، امام می‌خوان برن سر قبر طیّب. هیچکدوم ما بلد نیستیم... من جلوتر از بقیه راه افتادم. یک راه در پشت حرم امامزاده طاهر به سمت باغچه علیجان وجود داشت. از آنجا عبور کردیم. محافظین و همراهان امام که حدود 30 نفر می‌شدند پشت سر من حرکت کردند.حضرت امام با وجود خستگی زیاد این مسیر را آمدند و بالای قبر طیّب ایستادند... امام بعد از لحظاتی که به قبر طیّب خیره شده بودند، به حالت رکوع خم شدند و دستشان را روی قبر طیّب گذاشتند و مشغول قرائت فاتحه شدند. شهید حاج مهدی عراقی در کنار امام ایستاده بود. بعد از قرائت فاتحه، حضرت امام جمله‌ای (را) گفتند و آماده بازگشت شدند. دقایقی بعد خودروی حامل حضرت امام و همراهان ایشان به سمت مدرسه رفاه حرکت کرد. ما هم بلافاصله نیروها را جمع کردیم و برگشتیم. صبح فردا حاج مهدی عراقی را دیدم جلو رفتم و پرسیدم: حاج آقای عراقی! حضرت امام بعداز خواندن فاتحه سر قبر طیّب چیزی گفتند؟ حاجی نگاهی به صورت من انداخت و گفت: بله، آقا جمله عجیبی گفتند که برای من هم جای تعجب داشت. ایشان بعد از اینکه فاتحه خواندند به سمت قبر طیب اشاره کردند و گفتند: طیب! تو که عاقبت به خیر شدی، دعا کن خمینی هم عاقبت به خیر بشه.شادی روح حضرت امام و شهدای گرانقدر بویژه مرد ماندگار شهید طیب صلوات🌷 🌹@tarigh3
17.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌤یا اباصالح المهدے ادرڪنی کمر صبر از این چشم براهی تا شد چشم یوسف نگرانان همه نابینا شد عمر این صبر از اندیشه‌ی ایوب گذشت شوق دیدار تو از چله‌ی یعقوب گذشت...  ‎‌ ✍•••جمعه‌های مهدوی•••
🌹🍀السلام علیک یا مولای یا اباصالح المهدی یا حجت بن الحسن العسکری یا بقیه الله یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه🍀🌹 🤲 🤲 🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و َآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم🌹
♥️🖇•| دلم‌رفاقتےمیخواهد؛ که‌برایم‌سربندیازهراببندد . . که‌دلم‌راحسینےکند . . که‌خاکےباشد✋🏻 دلم‌رفاقتےمیخواهد؛ که‌شهیدم‌کند . .
دلبرا در هوس دیدن رویت دل من تاب ندارد نگهم خواب ندارد قلمم گوشه دفتر غزلم ناب ندارد ❤️
خَيْرَ النَّاصِرِينَ آل عمران/۱۵۰ ای بهترین یاوران به گذشته‌ام که نگاه میکنم می‌بینم یه روزایی بوده که اگه خدا نبود هیچوقت نمی‌تونستم بگذرونمشون... 🍃
خدایا ما رو با کسانی که دوستشون داریم امتحان نکن...
توکل کن و خاموش بایست، تا صدای بال فرشته‌هایی که به کمکت میان رو بشنوی...
برای یک روز هم که شده دنبال چیزهایی که نداری نرو از چیزهایی که داری لذت ببر..
هیچ حس خوبی تو زندگیت دو بار تکرار نمیشه؛ حواست باشه راحت از کنار حس های خوب زندگیت نگذری...
لَیْسَ لَهَا مِن دُونِ اللّٰهِ کاشِفَةٌ کسی جز "خــدا" برطرف کننده ی سختی ها نیست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال‌وهوای حسینیه امام خمینی پیش از دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب
18.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظاتی از مداحی آقای حسین طاهری در دیدار هزاران نفر از دانش‌آموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب امروز که اوضاع جهان مایه شرم است ای عشق دل افروز دل ما به تو گرم است 🌹@tarigh3
19.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ شیرزن قمی تابلوی گروهگ ضاله و مجمع دروغین محققین حوزه علمیه را پایین کشید 🔻 اعتراض مردم به مجرمان و ترحم رئیس قوه قضائیه ▪️امام خمینی رضوان الله تعالی علیه خطر سقوط مکتب و اسلام توسط این مجرمان را گوشزد نمودند. 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِفِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِوَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج)💔 ‌ ‌🌹@tarigh3
برای اینکه مراقبم هستی، بی آنکه بدانم..🦋 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
‍ #قسمت_يازدهم #شهيد_مهدي_زين_الدين ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذران
حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجید پسر دوست داشتنی فامیل زین الدین بود . کوچک ترین بچه ی خانواده بود . قیافه نورانی داشت . مهدی پای مجید را به منطقه باز کرده بود ، گردان تخریب . هر جا می رفت مجید را هم با خودش می برد . همدیگر را خوب می فهمیدند . بعضی وقت ها می شد مهدی هنوز حرفی را نگفته مجید می گفت " می دونم چی می خوای بگی . " و می رفت تا کار را انجام دهد . در یکی از عملیات ها مجید مجبور شده بود دو سه روز در نی زارها قایم شود . وقتی آقا مهدی او را به خانه آورد . از شدت مسمومیت همه ی بدنش تاول زده بود . یک هفته ازش پرستاری کردم آن قدر سردی بهش بستم که حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدی هم که دیگر حسابی صمیمی شده بودم ، ولی باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خواب ها را چیده بودم و اتاق را دو قسمت کرده بودم . پشت رختخواب ها اتاق مهدی بود . بعضی شب ها که از منطقه بر می گشت ، می رفت می نشست توی قسمت خودش و بیدار می ماند . من هم سعی می کردم وقتی او آن جا است زیاد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و باید به کارهایم می رسیدم ، ولی گوشم پیش صدای دعا خواندن او بود . یک بار هم سعی کردم وقتی دعا می خواند صدایش را ضبط کنم . فهمید گفت " این کارها چیه می کنی ؟ " بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت " آماده شوید می خواهیم برویم مشهد . " گفتم " چه طور ؟ مگر شما کار ندارید ؟ " گفت " فعلاً عملیات نیست . دارند بچه ها را آموزش می دهند . " برایم خیلی عجیب بود . همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند که سفر کردن خوش گذارنی ِ زیادی برایشان حساب می شود . آن قدر سؤال پیچش کردم که " حالا چه شده می خواهی بری مسافرت ؟ " گفت " مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت . فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ، که زیارت هم رفته باشیم . " با راننده اش ، آقای یزدی ، آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد . مشهد خیلی خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول کشید . بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدی تغییر کرده بود . دیگر حرف زدنهایمان فقط در صحبت های پنج دقیقه ای پشت تلفن خلاصه نمی شد . راحت تر شده بود . شاید می دانست وقت چندانی نمانده ، ولی من نمی دانستم . 🌸 ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3
بعد از مدتی آقا مهدی گفت " منطقه ی عملیاتی من دیگر جنوب نیست . دیگر نمی توانم بیایم اهواز . " گفت " دارم می روم غرب آنجا ها نا امن است و نمی توانم تو را با خودم ببرم . وسایلتان را جمع کنید تا برویم و من شما را بگذارم قم . " وسایل زیادی که نداشتیم . آقا مهدی باکری با مهدی صحبت کرده بود که همسر بردارش ، حمید حالا که حمید شهید شده ، نمی خواهد ارومیه بماند . خانم شهید همت هم بعد از سه چهار ماه تصمیم گرفته بود بیاید قم . با آقا مهدی صحبت کرده بودند که شما که با قم آشنایید یک جایی برای ما پیدا کنید که مستقل باشیم . بعد آقا مهدی به من گفت " اگر موافقی یک جا بگیریم ، شما هم وسایلت را یک گوشه آن جا بگذاری . " بعد از دو سال دوره کردن شب های تنهایی در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم . دقیقاً روز عاشورا بود که آمدیم قم . مهدی فردا همان روز برگشت . آدم بعدها می گوید که به دلم آمده بود که آخرین باری است که می بینمش . ولی من نمی دانستم . نمی دانستم که دیگر نمی بینمش . آن روز خانه ی پدرشان یک مهمانی خانوادگی بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها که رفتند ، من آن جا ماندم . یک ساعت بعد مهدی آمد . من رفتم و در را برایش باز کردم . محرّم بود و لباس مشکی پوشیده بودم . آمدم داخل و تا مهدی با خواهر و مادر و پدرش از هر دری حرف می زد ، از پیروزی ها ؛ از شکست ها . من تند تند انار دانه کردم . ظرف انار را بردم توی اتاق و کنارش نشستم و لیلا را گذاشتم بینمان . دم غروب بود . چند دقیقه همه ساکت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذیت کننده نبود . لبخند همیشگی اش را بر لب داشت . دوتایی لیلا را نگاه می کردیم . بالاخره مادرش سکوت بینمان را شکست . به مهدی گفت " باز هم بگو ! تعریف کن . " مهدی با لحنی بغض آلود گفت " مادر دیگه خسته شده ام . می خواهم شهید شوم . " بعد رو کرد به من و لبخند زد . یعنی که این هم می داند . همه فکر کردیم خوب دلش گرفته خوب می شود . فردا صبح دوتایی قبل از اذان بیدار شدیم و رفتیم زیارت . خنکی هوای دم سحر و رفتن او هوای حرم را برایم غمگین کرده بود . وقتی داشتیم بر می گشتیم ، توی یکی از ایوان های حرم دو تا بچه ی پنج شش ساله ی عبا به دوش دیدم که با پدرشان نشسته بودند و جلویشان کتاب سیوطی باز بود . مهدی رفت و با پدر بچه ها صحبت کرد . بچه ها هم برایش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه های جالبی بودند . مهدی آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . این آخرین باری بود که دیدمش .. 🌸 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا صاحب الزمان
و سلام بر شما همسنگران طریق الشهدایی🤚
ما یا های ضعیف هرچه ضربه میخوریم از نا آگاهی خودمون هست
اولین ناآگاهی ما این است که هنوز باور واقعی نداریم که امروز جهان پر از هاست