eitaa logo
Tarigh | طریق
922 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
91 فایل
﷽ 📬ارتباط باما @admiin_tarigh تبلیغات صفحات طریق @divar_torogh اینستاگرام طریق instagram.com/tarigh_net 💕نیکوکاران طریق @tarigh_nikokari 🍁تبلیغات ونیازمندی طرق @divaretoroq 💻کافینت طریق @tarigh_cafinet
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🔹تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. 🔸مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد. 🔹غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد. 🔸چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند. غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند. 🔹در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. 🔸با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند. 🔹یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. 🔸تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.» 🔹تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.» 🔸من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد. 🌱"آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند، می بخشند." 📚هرشب یک داستان زیبا و آموزنده از 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📲 @tarigh_net         
📚 🔹شخصی ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ! ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! 🔸ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ آن شخص ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ غلام ﺩﺍﺩ! 🔹ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ آن شخص ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزاراﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ! ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ! 🔸ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪ غلام ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻭلی غلام ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ!!!ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ! ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ غلام ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ... 🔹غلام ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ "ﻧﯿﺖ" ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، "ﻋﻤﻞ" ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ! ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!! ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ "ﻧﯿﺖ" ﻭ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ! 📚هرشب یک داستان زیبا و آموزنده از 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📲 @tarigh_net         
📚 🔹دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. 🔸اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. 🔹حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم. 🔸دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم. 🔹قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن. پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم. 🔸سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و ناآگاهی است. 🔹قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟ او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود. 🔸قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. 🔹قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. 🔸به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم. 📚هرشب یک داستان زیبا و آموزنده از 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📲 @tarigh_net         
📚 ✍ اصالت مهمتر است یا تربیت 🔹می گویند: روزی شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شيخ بهایی رسيد. پس از سلام و احوالپرسی، از شيخ پرسيد: در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است يا تربيت خانوادگی شان؟ 🔸شيخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است. ولی، به نظر من "اصالت" ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنيد که "تربيت" مهمّ تر است. 🔹بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يک نتوانستند يکديگر را قانع کنند. به ناچار شاه برای اثبات حقّانيّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی بنشاند. 🔸فردای آن روز، هنگام غروب، شيخ به کاخ رسيد. بعد از تشريفات اوّليّه، وقت شام فرا رسيد. سفره ای بلند پهن کردند. ولی، چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاريک بود. در اين لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه 🐈، شمع 🕯 به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند. 🔹در هنگام شام، شاه دستی پشت شيخ زد و گفت ديدی گفتم: "تربيت" از "اصالت" مهمّ تر است. ما اين گربه های 🐈 نااهل را اهل و رام کرديم. که اين نتيجه ی اهمّيّت "تربيت" است. 🔸شيخ در عين اين که هاج و واج مانده بود، گفت: من فقط به يک شرط حرف شما را می پذيرم و آن، اين که فردا هم گربه ها 🐈مثل امروز چنين کنند. شاه که از حرف شيخ سخت تعجّب کرده بود، گفت: اين چه حرفی است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز! کار آن ها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرين زياد انجام می شود. 🔹ولی، شيخ دست بردار نبود که نبود. تا جایی که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند. لذا، شيخ فکورانه به خانه رفت. او وقتی از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد. 🔸چهار جوراب برداشت و چهار موش 🐀 در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشريفات همان و سفره همان و گربه های 🐈 بازيگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدی بر صحّت حرف هايش می ديد. زير لب برای شيخ رجز می خواند. 🔹در اين زمان، شيخ موش ها 🐀 را رها کرد. هنگامه ای به پا شد؛ يک گربه 🐈 به شرق، ديگری به غرب، آن يکی شمال، و اين يکی جنوب..... 🔸اين بار شيخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهريارا ! يادت باشد اصالت گربه 🐈، موش 🐀 گرفتن است؛ گرچه "تربيت" هم بسيار مهمّ است. ولی، "اصالت" مهمّ تر است. يادت باشد با "تربيت" می توان گربه ی 🐈اهلی را رام و آرام کرد؛ ولی، هر گاه گربه موش 🐀 را ديد، به اصل و "اصالت" خود بر می گردد. 📚هرشب یک داستان زیبا و آموزنده از 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📲 @tarigh_net         
📚 🔹چند مدت پیش حالم خیلی بد بود و دچار افسردگی شدیدی شدم. همه می گفتن برو پیش روانشناس و خودتو درمان کن. ولی هر جا رفتم وضع بدتر شد و روز به روز افسرده تر و نا امید تر می شدم. 🔸به توصیه یکی از آشنایان ، به دیدن یکی از علما رفتیم و ایشون در جواب بنده روی کاغذ نوشتن : فقط ترکیه !!! 🔹باورم نمی شد برام ترکیه رو تجویز کرده باشه ولی با ناامیدی و یاس زیاد، بار و بندیل سفر رو بستم و راهی ترکیه و استانبول و آنتالیا شدم . 🔸جاتون خالی خیلی خوش گذشت. اصلا از این رو به اون رو شدم. افسردگی که رفت تازه انگار ده سال جوون تر و شاداب تر شده بودم. بعد چند روز انگار اصلا خودم نبودم. چقدر اونجا توی دلم برای این عالم بزرگوار دعا و ثنا فرستادم. 🔹بعد از برگشت از سفر تصمیم گرفتم برم خدمت این عالم بزرگوار، بعد از سلام و احوالپرسی گفت ماشاالله خیلی روحیه ات عوض شده. می بینم که خیلی سرحال شدی. 🔸گفتم : بله ، از لطف شماست و نسخه خوب شما . 🔹عالم بزرگ رو به حاضرین کرد و گفت : درسته. احسنت. تزکیه در دین ما خیلی سفارش شده ، مصداق روشنش همین جوون که با تزکیه نفس و خویشتن داری از پوچی و افسردگی نجات پیدا کرده. 🔸با شنیدن اسم تزکیه اول جا خوردم ولی بعدش خودم رو جمع و جور کردم تا کسی متوجه نشه که چه گافی دادم. 🔹دستش درد نکنه. به شما هم سفارش می کنم اگر افسرده هستید فقط ترکیه، ببخشید تزکیه...😅😅 📚هرشب یک داستان زیبا و آموزنده از 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📲 @tarigh_net         
📚 🔹بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد . او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. 🔸پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟ 🔹بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا میگویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟! 🔸پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!! 🔹بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!!! 📚هرشب یک داستان زیبا و آموزنده از 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📲 @tarigh_net         
📚 🔹بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند. هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند. 🔸یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد. 🔹روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند. 🔸روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم. چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد.. 📚هرشب یک داستان زیبا و آموزنده از 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📲 @tarigh_net         
📚 🔹کریم خان زند موسس سلسله "زندیه" مردی ساده و بی آلایش بود. او برخلاف بسیاری از پادشاهان، خودش را شاه نمیخواند، بلکه همیشه میگفت من "وکیل الرعایا" هستم. 🔸او تقریبا سی سال بر ایران حکومت کرد و پیوسته از تجمل و زرق و برق دوری میجست و هرگاه هدیه ای برای او آورده میشد، که از نظر "وکیل الرعایا" جنبه تجملاتی داشت آنرا پس میفرستاد. 🔹حکایتهای بسیاری از این رفتار کریم خان وجود دارد، که در زیر به یکی از آنها را اشاره میکنیم که در مناطق جنوبی کشور به صورت مثل در آمده است. 🔹روزی شخصی "قوشی" زیبا و دست آموز را به عنوان پیشکش برای کریم خان زند آورد. کریم خان میپرسد: "غذای این پرنده چیست؟ " مرد ميگوید: این پرنده روزی دو وعده غذا میخورد و در هر وعده باید به او یک مرغ بزرگ یا دو کبوتر داده شود. 🔸کریم خان مجدداً میپرسد: "فایده این جانور زبان بسته چیست؟" مرد که فکر کرد کریم خان به قوش علاقه مند شده است می‌گوید: هر گاه وکیل الرعایا قصد شکار داشته باشند، اگر کبکی یا پرنده ای از دیدشان دور بماند این قوش با چنگالهای پرتوانش آنرا برای شما شکار خواهد کرد 🔹کریم خان میگوید: پس با توجه به توضیحات شما من باید روزی چهار کبوتر برای تغذیه این حیوان آماده کنم تا شاید سالی یک بار که به شکار میروم او برای من یک کبک شکار کند بعد کریم خان با لهجه شیرین لری میگوید: "ولس کنید سی خوش بیره ، سی خوش بره" یعنی رهایش کنید تا خودش بگیرد و بخورد. 🔻مثل "قوش کریم خانی" کنایه از چیزی است که نگهداری آن نه تنها فایده ای ندارد بلکه باعث هزینه اضافی خواهد شد. 📚هرشب یک داستان زیبا و آموزنده از 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📲 @tarigh_net         
📚 🔹لشگر محمود شاه در سومنات بتی یافتند به نام لات. هندوان به زاری و تمنا از او خواستند تا در برابر ده من زر بت را باز ستانند. شاه بت را نفروخت و در عوض آتشی بر افروخت و لات را در آن بسوزاند. 🔸یک از سردارانش گفت: زر از بت بهتر بود، کاش بت را به آن همه زر می فروختی. 🔹شاه گفت: ترسیدم که در روز حساب کردگار، آزر و محمود را به پیش آورد و بگوید که او بت تراش بود و تو بت فروش. 🔸در همین هنگام از میان بت که در آتش می سوخت بیست من گوهر برون آمد. 🔹شاه گفت: لایق این بت آن بود و از خدای من مکافات و پاداش این بود. بشکن آن بتها که داری سر بسر تا عوض یابی تو دریای گهر نفس را چون بت بسوز از شوق دوست تا بسی گوهر فرو ریزد ز پوست 📚هرشب یک داستان زیبا و آموزنده از 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📲 @tarigh_net         
📚 🔹مردی باغ انار داشت، روزی که محصول رو جمع می‌کردند، فرزند این آقا بهش مراجعه کرد و کارگری رو در میان جمع کارگران نشون داد و گفت بابا این کارگر دزدی کرده. 🔸پدر گفت: نه! من به این کارگر اعتماد دارم. پسر اصرار کرد و پدر وقتی اصرار پسر رو دید به جای اینکه حرفش رو قبول بکنه با سیلی به صورتش زد! 🔹پسر ناراحت شد، دور شد. بعدازظهر دوباره مراجعه کرد گفت: بابا من یقین دارم که این کارگر دزده. پدر گفت: من هم میدونم که کارگرم دزده. گفت پس چرا من رو تنبیه کردی؟ گفت: چون دلم نمیخواست توی جمعیت آبروش رو بریزم! ما حق نداریم آبروی آدم‌ها رو به راحتی ببریم. 🔸گذشت... یکی دو روز بعد اون کارگر مراجعه کرد و گفت من واقعا دزدی کرده بودم ولی الان توبه کردم! 📚هرشب یک داستان زیبا و آموزنده از 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📲 @tarigh_net         
📚 🔹گناهکاری را نزد حاکم بردند... حاکم گفت: یکی از این سه مجازات را انتخاب کن: «یا یک من پیاز بخور، یا ۱۰۰ سکه بده، یا ۵۰ چوب بخور!» 🔸مرد با خودش گفت: « وقتی می‌شود پیاز خورد کدام عاقلی چوب می‌خورد یا پول می‌دهد؟» برایش پیاز آوردند... 🔹دو پیاز که خورد، دهانش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است، چوب بزنید!» 🔸هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد، چرا چوب بخورد؟!» ۱۰۰ سکه داد و آزاد شد... 🔹حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام می‌دادی لازم نبود هم چوب را بخوری، هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!!» 🔻این خلاصه‌ی بسیاری از تصمیم ‌گیری‌های ماست، در آخر کار و بعد از صرف هزینه بسیار، همان کاری را انجام می‌دهیم که باید اول انجام می‌دادیم!! 📚هرشب یک داستان زیبا و آموزنده از 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📲 @tarigh_net         
📚 🔹آورده‌اند که حاتم طایی مرد مسافری را به خانه برد، و سه روز با عزت و احترام از او پذیرایی کرد، در روز چهارم که مرد خواست برود، حاتم گفت :"اکنون که می خواهی بروی با توجه به هم صحبتی این چند روز هر خواسته ای که داری اجابت می کنم " 🔸مسافر گفت :"برادر من از سرزمین روم هستم و پادشاه روم در محفلی پرسیده بود، آیا کسی در عالم از من بخشنده تر است؟! همگان گفتند :"نه" اما کسی در آن میانه گفت: چرا یکی هست:" حاتم طایی"، این سخن باعث ناراحتی پادشاه شد و فرمان داد، هر کسی سر حاتم طایی را برایم بیاورد، ملک پادشاهی خویش را با او تقسیم می کنم، حال من به دنبال او و کشتنش به اینجا آمده ام. " 🔹حاتم گفت :"تو او را دیده ای؟"، او مرد شجاعی است، چگونه می خواهی او را بکشی؟" مرد گفت :"به حیله و نیرنگ." حاتم گفت :"با دو دسته بسته هم او بر تو پیروز خواهد شد. او به قدرت من است، اگر توانستی دستان من را ببندی و مرا به بند بکشی بر او نیز پیروز خواهی شد." 🔸مرد دستان حاتم را بست و حاتم گفت:" برادر آن کس که به دنبالش آمدی منم اکنون مراد خود را از من گرفته ای، مرا بکش تا مراد خویش را از پادشاه روم نیز بگیری. " 🔹مسافرکه سخت آشفته گشته بود گفت :"چگونه است!!! این همه بخشندگی تو بر من جان خویش را می بخشی و پادشاه روم ملک خویش را. نفرین بر کسی که به جان تو گزندی وارد آورد. " 📚هرشب یک داستان زیبا و آموزنده از 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📲 @tarigh_net