✨﷽✨
#نکته_ناب
#کلام_نور
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❁﷽❁
🎞️تولیدگر : سرکارخانم زهرا اسحاقیان
#حال_خوب
#اربعین
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست6)
خورشید این بار طلوع کرد ولی با خجالت زیاد و به همراه یک دنیا دلهره و اضطراب.
به خوبی معلوم بود هیچکس تا صبح نخوابیده است.
تمام شب سجاده ها پهن و سفره ی دل ها برای خدا گشوده بود.
صدای طبل های جنگی به گوش میرسید.
رقیه آرام از گوشه ی خیمه نگاهی به بیرون انداخت.
همه آماده ی یک نبرد بزرگ شده بودند؛ ولی این جنگ با منطق رقیه سازگار نبود، آن همه سپاه در مقابل فقط چند ده نفر...!!
قلبش تاب تاب می تپید. دلشوره ی عجیبی همه ی جانش را فرا گرفته بود. دست هایش می لرزید. دیگر حتی به آب فکر نمیکرد. فقط منتظر بود تا همه چیز به خیر و خوبی تمام شود. ولی آیا ممکن بود؟؟!
ذهنش پر از سوال شده بود. هر چه تلاش می کرد برای سوال هایش جوابی نبود.
در همین فکرها ذهنش می چرخید که ناگهان عمه زینب وارد خیمه شد.
عرق از سر و رویش می ریخت.
گرمای شدید همه را بی رمق کرده بود. با تمام جانی که داشت رو به زنان و بچه ها ایستاد : در خیمه ها بمانید. حسین برادرم می گوید، زنان و کودکان در خیمه ها بمانند.
بلافاصله میخواست از خیمه خارج شود که رباب آرام دستش را گرفت: آیا رباب خاک بر سر شده است؟
_رباب، زینب چه بگوید که دنیا از شرم نمیرد؟
رباب روی زانوهایش نشست. عمه زینب با لبی که مدام ذکر میگفت از خیمه خارج شد.
رقیه نمی دانست رباب و عمه چه می گویند. فقط می دانست بیرون جنگی برپاست.
صدای شیهه ی اسب ها، به هم خوردن شمشیرها و رجزخوانی لشکر به گوش میرسید.
رقیه به رباب نزدیک شد. کنارش نشست: آیا شما هم شنیده اید که حّر پیش ما و به کمک ما آماده است؟
_بله شنیده ام. حّر مردی بزرگ و آزاده است.
رقیه خیلی سریع دامان رباب را در دست گرفت : فکر میکنید چند نفر دیگر مثل حّر به خیمه ی ما و به کمک بابا حسین بیایند؟
رباب که صورتش خیس اشک بود؛ از جا بلند شد؛ رو به رقیه، زنان و کودکان کرد : دست به دعا بردارید، به گمانم اسارت به ما خیلی نزدیک است.
☘️ ادامه دارد....
✍️ به قلم : خانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست6
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭جاهایی که حق نداری، فرزندت را قربانی کنی...
#کلیپ_تصویری
#تربیت_فرزند
#قربانی_کردن_کودک
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨﷽✨
🟢 امام حسین علیه السلام فرمود: چشمی که خدا را.....
#نکته_ناب
#کلام_نور
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
﷽
♻️پدرم هرگز به من نگفت.....
#نکته_ناب
#خوب_زندگی_کردن
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❤️ تنها به شوق کرب و بلا.......
🎞️ تولیدگر :سرکارخانم زهرا اسحاقیان
#حال_خوب
#اربعین
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
(اینجا کربلاست7)
رقیه در دلش فرشته ی امیدی بود که مدام زمزمه می کرد : بیرونِ خیمه ها خبر بدی نیست. پدر تنها نمی ماند. مثل حُّر خیلی ها به کمکش آمده اند. گریه های عمه زینب فقط از دلواپسی حکایت می کند نه از مصیبت...
ولی واقعیت چیز دیگری بود. زینب هربار میآمد اشکی تازه تر بر گونه هایش بود.
زنان اهل حرم یکی پس از دیگری خبر شهادت عزیزانشان را میشنیدند.
رقیه دست های کوچکش را بر صورت گذاشت در گوشه ی خیمه جایی کنار گهواره علی اصغر که مکان قایم باشکش با بچه ها بود پناهی برای گریه پیدا و بغض درون گلویش را آزاد کرد.
چنان گریه می کرد که نمیتوانست نفس بکشد.
صدای شیون عجیبی بلند شد.
عمه زینب که لحظه ای به خیمه ی مجاور رفته بود تا به عموی بیمارِ رقیه سربزند؛ ناگهان سراسیمه وارد خیمه زنان شد.
زنان گردش جمع شدند : خانم این چه خبری است که با تو چنین کرده است؟
عمه زینب اشکهایش این بار خبر از خون گریه کردن داشت. حالش حال هیچ کدام از رفتن ها و آمدن هایش را نداشت.
رقیه خیلی چیزها را شنیده بود. شهادت علی اکبر، قاسم، حُّر مهربان و خیلیهای دیگر. این بار چه کسی می توانست باشد؟!
عمه زینب لب باز کرد : خیمه ی عباس...
جمله اش تمام نشده بود که زنان صدای مویه هایشان به آسمان رفت.
رقیه از کنار گهواره شتابان به سمت عمه آمد : عمو عباس؟ عمه نه... عمو عباس، نه...چنان به زانوی عمه خودش را چسباند که قدرت حرکت را از زینب به کلی گرفت.
زینب که چون کوره ای از آتش میسوخت؛ اشک های رقیه را پاک کرد : یادت هست همیشه به عمو عباس می گفتی عمو، چرا بابا را برادر صدا نمی زنید؟ یادت هست؟
رقیه در میان هق هق گریه هایش با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: بله. یادم هست.
_امروز عمو عباس، بابا حسینت را برادر خطاب کرد؛ برای اولین و آخرین بار.
زینب گویی با گفتن این جمله گدازه ای از آتش در قلب اهل حرم انداخت. اهل حرم از خیمه ها بیرون دویدند.
رقیه اولین کسی بود که خارج شد.
شتابان به سمت خیمه ی عمو عباس رفت، ولی عمود خیمه افتاده بود و بوی شهادت عمو در تمام دشت پر از غم کربلا پیچیده بود.
♻️ ادامه دارد...
✍️ به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست7
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست 8)
بابا حسین سراسیمه به سمت خیمه ها آمد.
رقیه که روزنه ی امیدی دیده بود؛ دواندوان خودش را به پدر رساند و او را آغوش گرفت.
باباحسین نگاهش به سمت میدان جنگ نبود، انگار دغدغه اش فقط خیمه هایی پر از زن و کودک بود. با وجودی که بابا حسین دستور داده بود خندقی پشت خیمه ها حفر کنند ولی باز هم غیرتش اجازه نمیداد زنان و کودکان بیرون خیمه ها بایستند.
بابا حسین کمی رقیه و کودکان را نوازش کرد تا آرام تر شوند سپس رو به عمه زینب کرد: خواهرم، زنان را بگو در خیمه ها بمانند سری هم به خیمه نور دیده ام زین العابدین بزنید.
و بدون معطلی به سمت میدان رفت.
رقیه رفتن بابا را نگاه میکرد، خون های روی لباس پدر به او می گفت که چقدر تن های بی جان را در آغوش گرفته و با آنان وداع کرده است.
رقیه همیشه منتظر بود از این خواب وحشتناک بیدار شود؛ یک بار دیگر لبخند داداش علی اکبرش را ببیند، دلش برای روزهای شاد مدینه تنگ شده بود.
در خیمه مجاور عبدالله بیقراری میکرد و میخواست به میدان برود ولی عمه زینب مانعش میشد. رقیه او را نمی دید ولی عمه برایش گفته بود. آخر خیمه زنان از مردان جدا بود.
کمی از ظهر گذشته بود که بابا حسین به خیمه بازگشت همه به طرف او دویدند.
بابا حسین خیلی عجله داشت رو به سوی خواهرش کرد: زینب، پیراهن کجاست؟ از کدام پیراهن سخن می گفت؟
گویی عمه زینب خوب میدانست او چه می خواهد. بدون هیچ سوالی بابا حسین را به سمت خیمه برد.
رقیه کمی منتظر شد. بعد از اینکه پدر پیراهنش را پوشید، اجازه گرفت و وارد خیمه شد.
پدر پیراهنی کهنه به تن کرده بود.
رقیه به او نگاه کرد و در دلش گفت : چرا این لباس را پوشیده است؟
ولی الان جواب این سوال برایش مهم نبود. فقط آغوش بابا میخواست. خودش را محکم در آغوش بابا انداخت.
آنقدر گریه کرده بود که رد اشک روی صورتش مانده بود.
بابا حسین به سختی لبخند زد: رقیه جان کربلا، دشت بلا بود. بعد از من، عمه مراقب تو خواهد بود و برادرت زین العابدین. پس بیقراری نکنید.
سپس صورت رقیه را به گونه اش گذاشت پیشانیش را ببوسید و بیرون رفت.
اما دلش بیقرار علی اصغر کوچک بود کنار خیمه زنان رفت و علی اصغر را طلب کرد، تا با او هم خداحافظی کند.
خیلی زود رباب در حالی که طفل کوچکش را در آغوش داشت بیرون آمد به چهره اباعبدالله نگاه کرد : پدر و مادرم به فدایت، این هم پسرت علی اصغر.
عمه زینب نگذاشت رقیه بیشتر از این بیرون خیمه بماند و به تماشای وداع جانسوز بابا حسین با علی اصغر نگاه کند. خیلی سریع او را به داخل خیمه فرستاد.
♻️ ادامه دارد....
✍️ به قلم : سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست8
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
🟢سلام بر آن کسی که .....
🎞️ تولیدگر : سرکارخانم سمیرا حاج محمّدی
#حال_خوب
#اربعین
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
امسال به فضل الهی بعد از دو سال فراق، زائر اربعین و مشایه خواهیم بود.
میآییم برای مواسات با خاندان آلالله از جمله عمه جان امام زمان و مخدرات فاطمی که به اسارت برده شدند؛ این سفر موجب میشود تا مقداری از دردها، غم و اندوه آلالله را بچشیم، صورت سوختهی زائران تداعیگر چهرهی آفتابخورده و صورت کبود کاروان حسینی است.
عمودها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاریم پا بر زمین میکوبیم بیاد دختر نبی خاتم آنگاه که درِ خانهی تک تک مهاجرین و انصار را برای معرفی ولیِ خدا کوبید، ما نیز آمدهایم با تاسی به حضرت بقیهالله، حجت خدا را با نوای: "الا یا اهل العالم انَّ الحسین قتلوه عطشانا" به جهانیان معرفی کنیم و به این وسیله قدمی در مسیر ظهور برداریم، ناگفته پیداست آن هنگام که نهمین فرزندِ خامس اهلِ کسا ظهور میکنند جد غریب ایشان برای همه شناخته شده است زیرا آن حضرت خود را بواسطهی جدشان حسین -علیهالسلام-
اینگونه معرفی میفرمایند: "الا یا اهل العالم انا بقیت الله انا ابن الحسین الشهید الذی قتلوه عطشانا" و معرِّف، اجلی و اعرف از معرَّف است.
زائران سیدالشهدا هر چند در این سفر غرق در تنعّم میزباناناند اما این امر موجب نمیگردد تا مصائب قافلهی کربلا را از یاد بِبَرند، آنها هیچگاه فراموش نمیکنند سری را که در مسیر کربلا به کوفه و از کوفه تا شام به نیزه بود در مقابل حضرت زینب -سلاماللهعلیها- و همان سر در خرابهی شام مقابل دختر سه ساله قرار داده شد، سر مطهری که خرابهی تاریک را منور و روزگار شامیان را شام کرد.
میآییم تا عالم بدانند گریههای دختر سه ساله همچون جدهی شهیدهاش فاطمهی زهرا -سلاماللهعلیها- تنها اشک در فراق پدر نبود بلکه بکاء آنها اشک تبیین، افشاگری و روشنگری بود که موجب رسوایی امویان گردید و نقشههای شوم شامیان را نقش بر آب کرد.
زیارت اربعین زنگ بیداری، فریاد فاطمی، تمدن علوی و بیعت شیعه با اول مظلوم عالم است که منجر به ظهور مهدویست. همو که میآید تا انتقام مادر پهلو شکسته و جد غریبش حسین -علیهالسلام- را بگیرد.
شیعه تا قیامِ منتقم آلمحمد، داغدار این غم و مصیبت عظیم خواهد ماند. شیعیان بر این ظلم عظمی سکوت نکرده و نمیکنند بلکه در اندوه ثارالله، در خانههای خود مجالس عزا برپا میکنند و در سطح شهر قافلههای عزاداری تشکیل میدهند؛ آری آنها در خفی و آشکار در رثای قتیل العبرات همهی دارایی خود را همچون اشک چشم برای آبیاری و محفاظت از اسلام فدا میکنند؛ دلدادگی عاشقان حسینی در ایام اربعین مشهودتر از قبل است چرا که در این ایام مجلس عزای حسینی جهانی میشود؛ این گریهها، عزاداریها، نذریها، زنجیر زدنها، شبیهخوانی و ... همهی این عرض ارادتها به آستان حسینی خصوصا پیادهروی اربعین ادامهی راهی است که شهیدان رفتند، این تجمع عظیم، آثار و برکات فراوان دارد و موجب به ثمر نشستن خون شهیدان تاریخ، بصیرت افزایی، روشنگری وجهاد تبیینی است که تمدن اسلامی را در پی خواهد داشت. این خیل عظیم موجب آشنایی جهانیان با اعتقادات مذهب تشیع از جمله آشنایی هر چه بیشتر مردم جهان با فلسفهی بعثت نبی مکرم اسلام، عید الله الاکبر و اعلام امامت و ولایت امیرالمومنین -علیهالسلام- است.
هر یک از زائران حسینی در این حماسهی پرشور در حکم رسانهای هستند تا ندای شیعه را به گوش جهانیان برسانند، هر قدمِ برخاسته از شعور آنها موجب تحقق هدف والای ولایت فقیه که همان تحویل رایه و پرچم شیعه به دست صاحباختیار، مولا و آقای زمان، حضرت بقیتاللهالاعظم است خواهد بود.
به امید اینکه امسال، سال ظهور آن حضرت باشد و روز عیدالله الاکبر، روز تشکیل دولت کریمهی ایشان باشد.
✍️به قلم : جناب آقای مهرداد شاهسنایی
#حال_خوب
#اربعین
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست 9)
زمان کوتاهی از آمدن رقیه به خیمه نگذشته بود که صدای گریه اهل حرم بلند شد.
رباب تا در خیمه رفت. لحظهای به بیرون نگاه کرد و دست بر سر گذاشت. جلوی دهانش را گرفت و سیل اشک از دیدگانش جاری شد.
رقیه که دیگر طاقت ایستادن روی پاهایش را هم نداشت، نیم خیز شد: چه شده است؟ بابا حسین به میدان رفت؟
با دست به گهواره اشاره کرد : او که بیرون از خیمه با علی اصغر دارد بازی میکند!!
رباب زانوانش دیگر جان نداشت. یک دفعه بر زمین افتاد.
زنان حرم دور او جمع شدند. همه اشک می ریختند.
یکی از زنان رباب را در بغل گرفت: میخواهید به داخل خیمه بیارمش؟
رباب دست بر سینه ی زن گذاشت: نه، اباعبدالله از روی من خجالت می کشد. علی اصغر را به دست بابا حسینش سپردم.
رقیه چشمهایش دیگر اشک نداشت. حتی قدرت تکلم را هم از دست داده بود. پلک هایش سنگین شده بود. دست و پایش چون مردگان سرد و بی جان شده بود.
به سمت گهواره رفت. دستش را داخل آن برد و شروع به نوازش آن کرد : حتی تو؟ چرا تو؟ مگر شمشیر کشیده بودی؟ به من بگو... مگر به میدان رفته بودی؟
با هر سوالی که می کرد صدایش بلند تر میشد: مگر به دیدار باباحسین نرفته بودی؟ تو کجا رفتی؟ من قول داده بودم در حیاط بزرگ خانه یمان در کوفه تو را بچرخانم تا به خواب ناز بروی. الان خوابیده ای، خوابی که دیگر بیداری ندارد؟ جوابم را نمیدهی؟
عمه زینب همان لحظه وارد خیمه شد.
وا مصیبتا، از علی اصغر. وای از غم دل حسین. وای بر روزگار سخت کربلا. وای از عطش، ووووووای از خونی که به آسمان رفت و بازنگشت .
همه حرم را صدای گریه پر کرده بود.
هر کس در گوشه ای عزادار نشسته بود.
عمه زینب کمی رقیه را در بغل گرفت.
ولی رقیه دیگر آن دختر پر جنب و جوش گذشته نبود. بدنی بی جان بود که فقط حرارت نفس کشیدنش خبر از زنده بودنش میداد.
عمه زینب اشک هایش را پاک کرد. مانند کسی که هیچ غمی ندارد رفت و جلوی در خیمه رو به زنان کرد: وعده ی خدا حق است، از اینجا هر آن کس که رفت به بهشت خدا پا گذاشت. راضی به رضای خدا باشید
سپس با شتاب از خیمه خارج شد و به سوی قتلگاه رفت.
رقیه نمیدانست چرا، ولی میدانست آنجا انقدر مهم بوده است که عمه زینت سراسیمه خودش را به انجام برساند.
انجا چه چیز در انتظار زینب بود؟!!
♻️ ادامه دارد....
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست9
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️