eitaa logo
تارینـــو (حال و حیاتی نو)
672 دنبال‌کننده
2هزار عکس
840 ویدیو
1 فایل
☀️در این کانال نکات کلیدی و حال خوب برای خوشبختی رو پیدا کنید🤩 همراه ما باشید❤️ https://zil.ink/tarino ارتباط با مدیر : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به پسری که سرمایه نداره دختر بدیم؟؟؟ ☀دکتر سعید عزیزی ــــــــــــــــ (تاری‌نو_نوایی‌نو_ مسیری‌نو) ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست 8) بابا حسین سراسیمه به سمت خیمه ها آمد. رقیه که روزنه ی امیدی دیده بود؛ دوان‌دوان خودش را به پدر رساند و او را آغوش گرفت. باباحسین نگاهش به سمت میدان جنگ نبود، انگار دغدغه اش فقط خیمه هایی پر از زن و کودک بود. با وجودی که بابا حسین دستور داده بود خندقی پشت خیمه ها حفر کنند ولی باز هم غیرتش اجازه نمی‌داد زنان و کودکان بیرون خیمه ها بایستند. بابا حسین کمی رقیه و کودکان را نوازش کرد تا آرام تر شوند سپس رو به عمه زینب کرد: خواهرم، زنان را بگو در خیمه ها بمانند سری هم به خیمه نور دیده ام زین العابدین بزنید. و بدون معطلی به سمت میدان رفت. رقیه رفتن بابا را نگاه میکرد، خون های روی لباس پدر به او می گفت که چقدر تن های بی جان را در آغوش گرفته و با آنان وداع کرده است. رقیه همیشه منتظر بود از این خواب وحشتناک بیدار شود؛ یک بار دیگر لبخند داداش علی اکبرش را ببیند، دلش برای روزهای شاد مدینه تنگ شده بود. در خیمه مجاور عبدالله بی‌قراری می‌کرد و می‌خواست به میدان برود ولی عمه زینب مانعش میشد. رقیه او را نمی دید ولی عمه برایش گفته بود. آخر خیمه زنان از مردان جدا بود. کمی از ظهر گذشته بود که بابا حسین به خیمه بازگشت همه به طرف او دویدند. بابا حسین خیلی عجله داشت رو به سوی خواهرش کرد: زینب، پیراهن کجاست؟ از کدام پیراهن سخن می گفت؟ گویی عمه زینب خوب میدانست او چه می خواهد. بدون هیچ سوالی بابا حسین را به سمت خیمه برد. رقیه کمی منتظر شد. بعد از اینکه پدر پیراهنش را پوشید، اجازه گرفت و وارد خیمه شد. پدر پیراهنی کهنه به تن کرده بود. رقیه به او نگاه کرد و در دلش گفت : چرا این لباس را پوشیده است؟ ولی الان جواب این سوال برایش مهم نبود. فقط آغوش بابا میخواست. خودش را محکم در آغوش بابا انداخت. آنقدر گریه کرده بود که رد اشک روی صورتش مانده بود. بابا حسین به سختی لبخند زد: رقیه جان کربلا، دشت بلا بود. بعد از من، عمه مراقب تو خواهد بود و برادرت زین العابدین. پس بیقراری نکنید. سپس صورت رقیه را به گونه اش گذاشت پیشانیش را ببوسید و بیرون رفت. اما دلش بیقرار علی اصغر کوچک بود کنار خیمه زنان رفت و علی اصغر را طلب کرد، تا با او هم خداحافظی کند. خیلی زود رباب در حالی که طفل کوچکش را در آغوش داشت بیرون آمد به چهره اباعبدالله نگاه کرد : پدر و مادرم به فدایت، این هم پسرت علی اصغر. عمه زینب نگذاشت رقیه بیشتر از این بیرون خیمه بماند و به تماشای وداع جانسوز بابا حسین با علی اصغر نگاه کند. خیلی سریع او را به داخل خیمه فرستاد. ♻️ ادامه دارد.... ✍️ به قلم : سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افکار منفی مثل حسادت، نفرت و خشم نسبت به دیگران مثل این است که سم بخوریم ولی امیدوار باشیم دیگران بمیرند. ــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارگردان این دنیا خداست...😊👌 ➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست 9) زمان کوتاهی از آمدن رقیه به خیمه نگذشته بود که صدای گریه اهل حرم بلند شد. رباب تا در خیمه رفت. لحظه‌ای به بیرون نگاه کرد و دست بر سر گذاشت. جلوی دهانش را گرفت و سیل اشک از دیدگانش جاری شد. رقیه که دیگر طاقت ایستادن روی پاهایش را هم نداشت، نیم خیز شد: چه شده است؟ بابا حسین به میدان رفت؟ با دست به گهواره اشاره کرد : او که بیرون از خیمه با علی اصغر دارد بازی میکند!! رباب زانوانش دیگر جان نداشت. یک دفعه بر زمین افتاد. زنان حرم دور او جمع شدند. همه اشک می ریختند. یکی از زنان رباب را در بغل گرفت: می‌خواهید به داخل خیمه بیارمش؟ رباب دست بر سینه ی زن گذاشت: نه، اباعبدالله از روی من خجالت می کشد. علی اصغر را به دست بابا حسینش سپردم. رقیه چشمهایش دیگر اشک نداشت. حتی قدرت تکلم را هم از دست داده بود. پلک هایش سنگین شده بود. دست و پایش چون مردگان سرد و بی جان شده بود. به سمت گهواره رفت. دستش را داخل آن برد و شروع به نوازش آن کرد : حتی تو؟ چرا تو؟ مگر شمشیر کشیده بودی؟ به من بگو... مگر به میدان رفته بودی؟ با هر سوالی که می کرد صدایش بلند تر میشد: مگر به دیدار باباحسین نرفته بودی؟ تو کجا رفتی؟ من قول داده بودم در حیاط بزرگ خانه یمان در کوفه تو را بچرخانم تا به خواب ناز بروی. الان خوابیده ای، خوابی که دیگر بیداری ندارد؟ جوابم را نمی‌دهی؟ عمه زینب همان لحظه وارد خیمه شد. وا مصیبتا، از علی اصغر. وای از غم دل حسین. وای بر روزگار سخت کربلا. وای از عطش، ووووووای از خونی که به آسمان رفت و بازنگشت . همه حرم را صدای گریه پر کرده بود. هر کس در گوشه ای عزادار نشسته بود. عمه زینب کمی رقیه را در بغل گرفت. ولی رقیه دیگر آن دختر پر جنب و جوش گذشته نبود. بدنی بی جان بود که فقط حرارت نفس کشیدنش خبر از زنده بودنش میداد. عمه زینب اشک هایش را پاک کرد. مانند کسی که هیچ غمی ندارد رفت و جلوی در خیمه رو به زنان کرد: وعده ی خدا حق است، از اینجا هر آن کس که رفت به بهشت خدا پا گذاشت. راضی به رضای خدا باشید سپس با شتاب از خیمه خارج شد و به سوی قتلگاه رفت. رقیه نمیدانست چرا، ولی میدانست آنجا انقدر مهم بوده است که عمه زینت سراسیمه خودش را به انجام برساند. انجا چه چیز در انتظار زینب بود؟!! ♻️ ادامه دارد.... ✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل های کوفیان با حسیــــــ🖤ـــن بود ‌شمشیرهایشان با یزید...😔 در عجبم عده‌ای معتقدند دل مهم‌تر از عمل است....❌❌❌ ــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6