❁﷽❁
🔰ساختن واژهای بنام "فردا" بزرگترين اشتباه انسان بود !!
🔰 از وقتی "فردا" را ياد گرفتيم همه چيز را گذاشتيم برای فردا....
از داشته های امروز لذت نبرديم و گذاشتيم براي روز مبادا....
شايد بايد اينگونه "فردا" را معنی كنيم ...
☘️"فردا" روزيست كه داشته های امروزت را نداری...
پس امروز را زندگی کن، فردا حقيقت ندارد . .
🔰اگر شما رویایی در سر دارید، هیچ کس به غیر از خودتان نمی تواند جلوی شما را در رسیدن به آن بگیرد...
♻️رمز موفقیت در هرکاری شروع واستارت کار هست.
#حال_خوب
#رمز_موفقیت
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍﷽🤍
💭وقتی همسرم، فرزندم را دعوا میکند، من باید چه برخوردی داشته باشم؟
#کلیپ_تصویری
#تربیت_فرزند
#دعوا_کردن_کودک
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨﷽✨
#نکته_ناب
#سرنوشت
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🟢سلام بر تو.....
🎞️ تولیدگر : سرکارخانم سمیرا حاج محمّدی
#حال_خوب
#محرم
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
❁﷽❁
« اینجا کربلاست»
پدر در کنارِ همه ی قرارها، گویی بی قرار بود، مدام عمو عباس را می فرستاد تا از کاروان حالی بپرسد، هر بار عمو عباس بر محمل عمه زینب توجه میکرد و میگفت: جانم، خواهرم چیزی نیاز نداری؟ رقیه جانم عمو کاری نداری؟
عمه می گفت: نه عزیزدلم شما نگران نباش، به داداش حسین هم بگو نگران نباشد.
رقیه در ذهنش این سوال همیشه بود که چرا عمو عباس پدر را حسین، یا داداش حسین، صدا نمیزند؟ از وقتی یادش می آمد عمو عباس به بابا فقط میگفت، ارباب، آقا، مولا،......
خنده ی ریزی گوشه ی لب رقیه نشست و در دلش گفت: بالاخره روزی پدر رو برادر صدا میزنه مطمئنم....
و با چشمهایش، رفتن عمو عباس را به جلو ی حرکت کاروان دنبال کرد.
رقیه از راه خسته شده بود....
دلش نمیخواست غُر بزند، برای همین کمی با دستانش بازی کرد و نگاهش را به عمه و سپس به دستانش انداخت،
عمه زینب که رقیه را خوب میشناخت گفت: جانم عمه، بگو نازنینم، عمه به فدای تو شود، بگوووو......
رقیه گفت: کی میرسیم؟ عمه یه کم، البته یه کم، شاید هم نه، واقعا خسته شده ام.....
و نفس عمیقی که نشان از خستگی زیاد بود کشید، عمه زینب شروع به خندیدن کرد و گفت: چیزی باقی نمانده...
هنوز کلام عمه تمام نشده بود که علی اکبر برادر بزرگ رقیه پرده کجاوه را کنار زد و گفت: سلام بر عمه جانم زینب، سلام بر رقیه ی نازنینم.
رقیه بدونهیچ مقدمه ای دست برادر را گرفت و با عشق به سینه چسباند.
رقیه: داداش کی میرسیم؟
عمه زینب گفت: سلام خدا بر شبه پیغمبر، عزیز دلم چه شده؟ علی اکبر گفت پدر از مردمانی پرسید که اینجا کجاست، گفتند، اینجا کربلاست.
هنوز جمله ی علی اکبر تمام نشده بود،
زینب با حزن گفت : پناه بر خدا کربلا، زینب اینجا کربلاست!
و اشک از دیدگانش جاری شد و ادامه داد : برادرم حسین وقتی شنید چه گفت؟
_گفت همگی توقف کنید.
رقیه، لبخند روی لبهایش خشکید در دلش گفت : چرا عمه حالش این همه منقلب شد، چرا به جای این که از رسیدن خوشحال باشد اینقدر ناراحت شد است.
علی اکبر وقتی حال عمه را دید نگران شد، رفت و چندی بعد پرده ی کجاوه بالا رفت، این بار بابا حسین بود، بابای رقیه با محاسن جو گندمی، لبهای خشک و غبار گرفته اش، رقیه دوست داشت با همه توانش در آغوشش بگیرد، ولی این بار پدر همه نگاهش به زینب بود.
عمه زینب بی صدا اشک می ریخت.
بابا حسین با گوشه ی دستارش اشک چشم های عمه را پاک کرد و گفت: زینبم بیقراری نکن، پرواز ما از اینجاست.
و سپس بدون اینکه عمه چیزی بگوید یا موافقت کند، پدر صدا زد :همگی توقف کنید.
و آرام شتر عمه زینب زانو بر زمین گذاشت.
پدر، رقیه را در آغوش گرفت و با دست دیگرش دست دراز کرد و گفت زینب دستت را به من بده، فروبیا، اینجا تا همیشه خانه ی حسین است و آزمونگاهِ صبر زینب....
فرو بیا خواهرم....
♻️ادامه دارد....
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست(1)
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
✨﷽✨
#نکته_ناب
#الماس_شدن
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
🟢امام صادق (علیه السلام) فرمودند : همانا حسین بن علی علیه السلام....
🎞️ تولیدگر :سرکارخانم مریم رضایت
#حال_خوب
#کلیپ_تصویری
#محرم
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❁﷽❁
💠 برخی همسران برای عذرخواهی خجالت میکشند و یا غرورشان مانع عذرخواهی زبانی میشود.
💠 یکی از راههای درمان این نقیصه این است که عذرخواهی خود را روی کاغذ نوشته و یا پیامکی انجام دهید.
💠 برای هر مشکلی فکر و ابتکار به خرج دهید و برای حل آن تمرین نمایید. نه اینکه بیخیال آن شوید.
💠 ابتکار و تمرین شما به چشم همسرتان میآید و درکتان خواهد کرد.
#همسرانه
#عذرخواهی_کتبی
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
موش برفی.mp3
6.11M
🧚♂️﷽🧚♂️
💭 قصه های زیبا، تربیتی و آموزنده برای کودکان
♻️ توصیه ما به شما، حتما گوش کنید👆
🎧 تولیدگر : گروه یار دبستانی
#پادکست🎙️
#موش_برفی
#بخشش
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨﷽✨
🎞️تولیدگر :جناب آقای محمود باغی
#نکته_ناب
#کلام_نور
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
🟢آیت الله علّامه حسن زاده آملی :
1⃣ به فکر خود باش و از خویشتن غافل مباش.
2⃣ همواره کشیک نفس بکش که کشیک نفس کشیدن کشکی نیست ، از خداوند توفیق بخواه.
3⃣ با ابنای روزگار بساز و مرد تحمّل باش
« آسیا باش ، درشت بستان و نرم باز ده».
4⃣ مرد فکر باش که فکر لُبّ عبادت است.
5⃣ مناجات و راز و نیاز با خداوند را قطع مکن.
6⃣ خلوت شب را از دست مده.
7⃣ به حقیقت بگو «الهی! آمدم» تا کامروا گردی.
8⃣ سخن و خواب و خوراک باید به قدر ضرورت باشد.
9⃣ با عهد الله که قرآن مجید است هر روز تجدید عهد کن.
#حال_خوب
#تهذیب_نفس
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
❁﷽❁
( اینجا کربلاست2)
کاروان در کربلا اتراق کردن هوا به شدت گرم بود، صدای نفس نفس زدن اسب ها و بالا و پایین رفتن سینه هایشان نشان از طی کردن مسیری طولانی داشت.
روز پنجشنبه دوم محرم بود.
۲۴ یا ۲۵ روز حرکت بر سر شتر ها بدن ها را کوفته کرده بود، مخصوصاً بدن دختر سه ساله را.
رقیه ، به برپایی خیمه ها نگاه می کرد. عمو عباس و پدر دقت زیادی می کردند که خیمه ها را کجا برپا میکنند، خیمه ها به شکل نعل اسب برپا شد.
دقیقا خیمه ای که رقیه در آن بود، پشت خیمه ی پدر قرار گرفته بود.
این به رقیه آرامش میداد.
فقط نمی دانست چرا خیمه ها در زمینی گودال مانند، بر پا میشود.
صدای های و هوی بچه ها بلند بود. از اینکه دیگر سوار شترها نبودند خوشحال بودند.
رقیه خانم کفش هایش را درآورد و روی خاک گرم کربلا پا گذاشت دوست داشت مثل دیگر بچهها بدود.
آهسته آهسته داشت آماده همراهی با دیگر بچه ها می شد که صدای برادرش علی اکبر را شنید که می گفت: رقیه جان خواهر من، کجایی؟؟؟
رقیه: بله داداش، میخواستم بروم همراه بچه ها بازی کنم...
علی اکبر: باشه عزیز دلم، برو.
رقیه : نه.... نمیروم، بگویید داداش با من چه کاری داشتید؟ بگویید....!!
و در همین حین لباس برادر را گرفته بود، میکشید، و به اصرارش ادامه میداد .
علی اکبر :میخواستم کمی با تو حرف بزنم، خیلی وقت است کنار من نبوده ای و زبان شیرینی نکرده ای.
رقیه: نه بعدا می روم بازی، می خواهم چیزی برایت بگویم....
علی اکبر : موافقی برویم پشت خیمه عمو عباس با هم صحبت کنیم؟؟
رقیه: بله، من رفتم.
و بدون هیچ توقفی، دوان دوان به پشت خیمه عمو عباس رفت. در دلش بسیار خوشحال بود که با برادرش می خواهد صحبت کند.
علی اکبر کنار رقیه نشست و آهسته او را بر روی زانوانش نشاند وسپس رو به خواهر گفت : بگو ببینم، چه می خواستید بگویید؟؟
رقیه : داداش تمام راه به این فکر میکردم که جایی که می رویم کجاست؟ باغستان داریم؟ آیا در همسایگی ما، دختری اندازه من هست؟
علی اکبر، لبخند زد و گفت :خب دیگر چه؟
رقیه ادامه داد: من دوست دارم یک خانه بزرگ داشته باشیم، آخر علی اصغر دوست دارد بغلش کنیم. می خوامه بغلش کنم و دور تا دور حیاط با او بدوم. چه حس زیبایی به نظرت زیبا نیست؟؟
علی اکبر: زیباست. من هم که کوچک بودم از این کارها میکردم.
رقیه سرش را پایین انداخت: البته داداش، یک چیز خیلی ناراحتم میکند.
_چه چیزی؟
_ناراحتی عمه زینب، از وقتی آمده ایم دلش بی قراری میکند، مدام بیرون خیمه میرود و از دور پدر را نگاه میکند. خاک را در مشتش میگیرد و خیلی گریه میکند.
آهسته دست علی اکبر را گرفت و نگاه مهربانش را به چشم های او انداخت : تو میدانی چرا؟؟ ممکن است من کار بدی کرده باشم؟؟
_ اصلا رقیه ی من، مثل یک فرشته مهربان و عزیز است.
علی اکبر، سریع سخن را عوض کرد و گفت: رقیه جان، آنطرف را ببین، آنجا فرات است، آب خنک و خوبی دارد. اینجا که خیمه ها را برپا کردیم از آب کمی فاصله دارد. چون راحت تر خیمهها نصب بشود و اذیت نشویم.
رقیه به نخلستان نگاه کرد، نخلستانی که به زور دیده میشد.
_داداش، تا کی اینجا میمانیم؟؟ راستی پدر اینجا را خریده است؟؟
_ بله پدر اینجا را از صاحبانش خریده است.
_مگر اینجا قرار است خانه درست کنیم؟؟
_نه ولی پدر میخواهد در جایی باشد که متعلق به اوست. شاید هم، دلیلش این باشد که مدتی اینجا می مانیم.
_داداش میتوانم یک خواهش از شما بکنم؟
_بله میتوانی.
_ وقتی به کوفه رسیدیم قول میدهی من را به دیدن بازار و جاهای دیدنی کوفه ببرید؟
_حتماً.
_ دیگر من بروم بازی کنم، خیلی خوب بود که پیش شما بودم.
خیلی تند، بوسه ای پر از محبت بر صورت برادر زد و دوان دوان با چادر کوچکی که بر سرداشت از آنجا دور شد.
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
♻️ ادامه دارد....
#داستانک
#اینجا_کربلاست2
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
✨﷽✨
#نکته_ناب
#حل_مشکلات
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈