📝 غلطگیر
✏️شما دور کدام کارها خط میکشید؟
🌟 توصیههای کاربردی آقا برای ترک گناه
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یـٰاامامرضــا . .✨!
#چهارشنبہهایامامرضایی
#تلنگر
بھ عنوان یڪ بچہ شیعه تا حالا ڪنار قرآن و نهج البلاغه ؛ صحیفه سجادیه را خوندی 💔؟!
°•| ترک گناه |🏴•°
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۳۰ این روزها از هر فرصتی استفاده میکنم برای بیشتر آما
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۱
یکی دو ساعتی میگذرد. حاجحمید موقع نماز گفت که فردا اگر دوست داری با من بیا کوه! سرباز مگر چه میخواهد از فرماندهاش! درجا قبول کردم. عمو و دوستم مهرداد هم قرار است با ما بیایند. تا دیروقت به کارهای عقبماندهام میرسم. آخر شب هم میروم که دور میدان صبحگاه بدوم؛ طبق معمولِ بیشتر شبها. دویدن کمکم میکند که چابکتر باشم و کوهِ فردا حتما کمکم میکند که مقاومتر باشم. مقاوم بودن، چیزی بیشتر از آمادگی جسمانی میخواهد. اصلا شاید بشود گفت که استقامت، خیلی ربطی به جسم آدمها ندارد.
چه انسانهای به ظاهر تنومندی که در برابر حوادث به سرعت میشکنند و چه انسانهایی که آدم از ظاهرشان به غلط میافتد اما روحشان مستحکم است. حاجحمید، روح مقاومی دارد که جسمش را به دنبال میکشد. من میگویم مقاومت آموختنی است، منتها در کنار یک آدمِ مقاوم! کوهِ فردا از این جهت است که کمکم میکند....
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۲
صبح زود راهی میشویم و من تفنگ ساچمهایام را میآورم. عمو را که میبینم جویای حال فاطمه میشوم. دیشب با هم حرف زدیم. باید به همین زودیها بروم به دیدارش. تفنگ ساچمهای آوردهام که کنار فرمانده، تیراندازی را تمرین کنم و حاجحمید اشکالاتم را بگوید. درست است که حاجحمید در دفتر هم رفتار پدرانهای دارد، اما بیرون از دفتر، رفتارش رفیقانهتر میشود! حس خوشایندی است.
از وقتی اجازه داده که به سوریه بروم، محبت و ارادتم به او بیشتر شده اما سعی میکنم مرز سرباز بودن را حفظ کنم. حاجحمید اما رفیقتر شده است. در چهره عمو میبینم که متوجه رفتار رفیقانه حاجحمید میشود. جایی ایستادیم برای تمرین تیراندازی. حاجحمید چند قوطی خالی پیدا کرده بود و به هوا میانداخت تا بزنمشان. ناامیدکننده نیستم اما نباید مغرور شوم!
اصلا درسِ امروز، درسِ افتادگی است؛ فرمانده بدون کلاس گذاشتن، برایت کلاس خصوصی تیراندازی بگذارد، وسط کوه!
حاجی اما به این قوطیها بسنده نمیکند. جایی وسط کوه، تابلویی زدهاند. حاجحمید مهرداد را فرامیخواند! خودش یک سوی تابلو میایستد و به مهرداد میگوید که آن سوی تابلو بایستد. عرض تابلو آنقدر کم و فاصلهام تا تابلو آنقدر زیاد هست که قدری هراس به دلم راه بدهم! حاجحمید دستی میکشد به موهای جوگندمیاش، یقهاش را مرتب میکند، صاف میایستد و صدای بلندش میپیچد توی کوه:«بزن!»
حرفهای ناگفته حاجحمید میرود توی قلبم و لرزش دستم را میگیرد. یعنی، گاهی اولین تیرِ خطا، آخرین تیرِ خطاست؛ یعنی اگر تیری به خطا بزنی -هرجا که باشی- انگار مرا نشانه رفتهای! مهرداد شوخی و جدی چشمهایش را میبندد و التماسم میکند که درست نشانه بگیرم! از آرامشِ چهره حاجحمید تا نگرانیِ چهره مهرداد، یک تابلو فاصله است!
نفسم را در سینه حبس میکنم و ماشه را میچکانم. هم تابلو بیخطوخش مانده و هم مهرداد و حاجی سالماند! شوخیهای مهرداد جدیتر میشود. دوباره نشانه میگیرم. چشمهایم هدف را جستجو میکنند. ماشه را میچکانم. صدای بمی از تابلو بلند میشود. حاجحمید لبخند میزند...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1