eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ به سخنرانی طوفانی و فوق‌العاده‌ی شاگرد علامه زرآبادی در عالم رویا، نمره‌ی پایینی می‌دهند! و می‌گویند شما ملاک قبولی را نداشتید!
10.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گریه یزید تعزیه حین اجرا در حسینیه معلی 🔹کاش دستام بشکنه... ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_66🌹 #محراب_آرزوهایم💫 لبخند تصنعی‌ای می‌زنم و حرفشون رو رد می‌کن
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 حدود یک ربع بدون یک کلمه در سکوت با مهربونی و صبوری به حرف‌هام گوش میده، در آخر لبخند قشنگی می‌زنه و دستم رو بین دست‌هاش می‌گیره. - عزیزم اگه بخوای چادرت رو داشته باشی این سختی‌ها رو هم باید تحمل کنی. مثل حضرت زینب(س) باید محکم و قوی باشی. ایشون با وجود اون همه اتفاق و سختی یک لحظه‌هم حجابشون خدشه دار نشد. توی راه دین باید محکم باشی گلم. نگران دوستت هم نباش، خدای بالای سرمون انقدر مهربون هست که یک رفیق بهتر جلوی راهت بزاره. چیزی نمیگم، سرم رو به زیر می‌ندازم که صدای تقه‌ای به در نظر جفتمون رو جلب می‌کنه و صدای امیرعلی از پشت در چوبی اتاق به گوش می‌رسه. - اگه مشکلی ندارین بریم خونه، همه منتظر شمان. با بی‌میلی از جام بلند میشم، رو به هدی ازش تشکر می‌کنم و به سمت خونه می‌ریم. روی صندلی عقب می‌شینم و سرم رو روی شیشه می‌زارم، مدام با یادآوری چند روز پیش چشم‌هام پر اشک میشن و از همه مهم تر از عکس العمل خانواده به شدت ترس و هراس دارم. چی باید بگم؟ با توقف ماشین سرم رو بلند می‌کنم که با گنبد طلایی امام رضا (ع)  روبه‌رو میشم. اشک‌هام سرازیر میشن اما برای دور موندن از چشم‌های امیرعلی سریع صورتم رو پاک می‌کنم. - نرگس خانم من آوردمتون پیش امام رضا تا ازتون قول بگیرم. متعجب بهش نگاه می‌کنم که ادامه میده: - ببخشید اما به بزرگی همین آقا قسم بخورین که هیچ حرفی از این ماجراها نزنین. می‌دونم خیلی سخته ولی... مگه اصل ماجرا چیه؟ چرا همه چیز رو بهم نمیگه؟ اصلا شغل اصلیش چیه؟ با تمام سوالاتی که توی ذهنم هست حرفش رو قطع می‌کنم و با قاطعیت تمام میگم: - باشه، چیزی به کسی نمیگم. خیالش که راحت میشه نفسی از سر آسودگی می‌کشه و راه می‌افته به سمت خونه اما اینبار ذهن متشنجم مدام دنبال جواب سوال‌هام می‌گرده. اون کیه که به‌خاطرش من رو گروگان گرفتن؟ واقعا فرمانده‌ست؟ نکنه پلیسه؟پس چرا به همه گفته توی سپاه کار می‌کنه؟ قبل از اینکه ذهنم از بمب بارون سوالاتم نابود بشه به خونه می‌رسیم. نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌هام رو می‌بندم. کلید که می‌ندازه منظره‌ی سر سبز حیاط جلوی چشم‌هام خودنمایی می‌کنه. چقدر دلم برای این درخت‌های چند ساله و بوی خاک‌های نمناک توی باغچه تنگ شده. می‌ترسیدم امسال از دیدن ترنج‌های حیاط بی‌نصیب بمونم اما الآن دوباره اینجام و به آغوش گرم خانواده‌م برگشتم. به داخل قدمی برمی‌دارم، مامان رو می‌بینم که وسط حیاط مردد وایستاده و منتظره اینه ببینه صدای کلید در مال کیه؟ کسی از بچه‌ی گمشده‌ش خبر آورده؟ به محض دیدنم سمتم پا تند می‌کنه و محکم توی آغوش پر مهرش بغلم می‌کنه. - کجا بودی عزیز دلم؟ خدا می‌دونه که هزار بار مردم و زنده شدم! محکم تر از همیشه بغلش می‌کنم، هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم انقدر برای آغوش مادرم دلم تنگ بشه. واقعا کی قدر آغوش مادر و نگاه پر محبتش رو می‌دونه؟! تابحال توی زندگیم فکرش رو هم نمی‌کردم شاید یک روزی این نعمت بزرگ الهی رو از دست بدم! با صدای مامان بقیه هم به استقبالم میان و با نگاه‌‌های نگرانشون سر تا پام رو برانداز می‌کنن. ازش جدا میشم، نگاهی اجمالی بهم می‌ندازه و با چشم‌های گریونش میگه: - این چند روز کجا بودی؟ امیرعلی که توی این مدت دم در وایستاده پیش قدم میشه و نمی‌زاره حرفی بزنم. - حاج خانم بزارین بریم بالا، حالشون مساعد بشه... قبل از اینکه جمله‌ش تموم بشه مامان با نگرانی حرفش رو قطع می‌کنه. - خدا مرگم بده مادر، چیزیت شده؟ کش چادر مشکی رنگم رو کمی جلو می‌کشم و با لحن آرومی زمزمه می‌کنم. - خوبم مامان! چیزیم نشده. نفس عمیقی می‌کشه و سرش رو به سمت آسمون بلند می‌کنه. - خدایا شکرت! حاجی که از اون موقع پشت سر مامان واستاده و حرفی نمی‌زنه وارد عمل میشه. - بریم داخل هوا سرده، بچه‌ها سرما می‌خورن... 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با تأیید مامان به سمت پله‌ها می‌ریم. هانیه با نگرانی خاصی که توی چشم‌هاش حلقه زده از شدت شوک روی یکی از پله‌ها وایستاده، به محض اینکه بهش می‌رسم محکم بغلم می‌کنه، گریه‌ش می‌گیره و شروع می‌کنه به سرزنش کردنم. - کجا بودی تو؟ چرا هیچ خبری ازت نبود؟ نمیگی ما نصف عمر می‌شیم؟ کمی که آروم میشه ازم جدا میشه و با هم به داخل خونه می‌ریم. به محض ورودم بوی دمنوش‌های خاله به مشامم می‌رسه و نفس عمیقی می‌کشم که ریه‌هام از عطر خوشش پر میشه... ☞☞☞ درست مثل اون زمان بازداشت شدن من، همه دور هم جمع شدن و سکوت سنگینی حاکم شده، همه منتظرن تا دایی مهدی بیاد. تنها کسی که در اون موقعیت حس و حال نرگس خانم رو درک می‌کنه خود منم. از تمام رفتارها و حرکاتشون مشخصه که ترس تا مغز استخونشون رسوخ کرده! از حالت تدافعانه نشستنشون تا مردمک‌ها لرزون و نگران. دایی بدون هیچ خبری در رو باز می‌کنه، با حول و حواس پرتی سلام می‌کنه و بلافاصله به سمت نرگس خانم میره. با ترس روبه‌روی مبل نرگس خانم می‌شینه و میگه: - حالت خوبه دایی جان؟ تنها با لبخند مهربونی سر تکون میدن، دایی که خیالش راحت میشه لبخند متقابلی می‌زنه. روی مبل تک نفره روبه‌روشون می‌شینه و کلافه و بی‌صبرانه شروع می‌کنه. - خب دایی جان توضیح بده که چی شده؟ کجا بودی؟ چرا نه زنگ می‌زدی، نه جواب می‌دادی؟ الآن همه منتظرن که بدونن چه اتفاقی افتاده. سرشون رو به زیر می‌ندازن و آروم زیر لب میگن: - نمی‌تونم! - نرگس داری خیلی نگرانم می‌کنی! با صدای پر از بغضی که مشخصه جلوی اشکشون رو گرفتن تا سرازیر نشه میگن: - دیگه نمی‌خوام برم دانشگاه. هانیه خانم با تعجب کمی تن صداشون رو بالا می‌برن و میگن: - نرگس چی میگی؟ تو این همه زحمت کشیدی تا بتونی بری دانشگاه، اونم رشته مورد علاقه‌ت، معماری! - با چه رویی برم؟ زیر نگاه سنگین بقیه! دایی عصبی تر از قبل صداش بلند میشه. - درست توضیح بده نرگس! بغضشون رو قورت میدن، محکم حرفشون رو می‌زنن و تمام ماجرای دانشگاه‌ رو موبه‌مو تعریف می‌کنن. لحظه به لحظه دایی عصبی تر میشه، مشخصه کارد بزنی خونش در نمیاد. حرفشون که تموم میشه دایی سکوت نمی‌کنه و از کوره در میره. - فردا می‌ریم دانشگاه به حراست دانشگاه می‌گیم تا حسابشو بزارن کف دستش. الکی که نیست هرکی دلش خواست هر...لا اله الا ﷲ. نرگس خانم با قاطعیت حرف دایی رو رد می‌کنن. - نه! همگی از جوابشون تعجب می‌کنیم و منتظر نگاه می‌کنیم تا ادامه بدن. - آبروی ریخته شده که جمع نمیشه. من و نازنین پنج سال با هم دوست بودیم که به حرمت اون پنج سال بخشیدمش، بعدم من تصمیم گرفته بودم که از دانشگاه بیرون بیام. به دلیل اینکه رشته من بیشتر سر و کارش با مردهاست، نمی‌خوام حیا و عفتم زیر سوال بره! با اینکه برای ماجرای دانشگاه دومین بار خونم به جوش میاد اما با شنیدن این حرف تحسینشون می‌کنم، انگار دایی هم مثل من فکر می‌کنه، به‌خاطر همین مخالفتیم نمی‌کنه. با اجازه مجلس رو ترک می‌کنن و به سمت اتاقشون میرن که ملیحه خانمم دنبالشون میرن. دایی از جاش بلند میشه که به احترامش بلند میشم، دستش رو روی شونه‌م می‌زاره و میگه: - ممنون که پیداش کردی. از واقعیت شرمنده‌ میشم، سرم رو به زیر می‌ندازم و زیر لب میگم: - کاری نکردم. خاله خانم خیلی اصرار می‌کنن شب وایستیم اما با حاجی می‌ریم پایین و ملیحه خانم هم چند دقیقه بعد از ما میان... 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
✋🏻🖤 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🥀⃟•°➩‹@TARKGONAH1
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسینم وای ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹* ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹* ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃😍 *امشب هدیه میکنیم 10 صلوات و یا بیشتر به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🕊️🥀* *❤️ ❤️* 💚💚💚💚💚💚💚 💞💞ان شاءالله * دعاگویی تک تک ما باشد 🤲🏻❤️ *اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️* ** ** *مشمول‌دعای‌شهداء‌باشید* ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1