لاتحزن!🌱
سیخلقلكاللّٰہمنظلمةالأيامنوراً...
غممخور..!✨
خداوندازتاریکےهاےروزگار
برایتروشنایےمےآفریند! (:
#اندڪیحالخوب✨
4_5832708545954451594.mp3
12.75M
- ماجرای شیخ رجبعلی و دختر عمهشون
#جووناگوشبدن👌
🎙#حاجآقایدانشمند
@TARKGONAH1
زندگی عفیفانه۱.m4a
9.82M
💠 زندگی عفیفانه ۱
🌹حجاب و عفاف را از چه کسانی یاد بگیریم؟
🌹رفتارهای خلاف عفت از برخی دختران چادری
🎙#نوید_نیّری
#ترک_گناه
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- اجر کسۍ کہ قدرت داره ..
ولی در عین حال
خودش رو عفیفانہ حفظ میکنہ !
کمتر از اجر شهید نیست ..
- استاد مسعود عالی
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
#من_میترا_نیستم #قسمت_چهل_و_سوم گمشده گم بعد از چند ماه، کم کم به خانه جدیدمان عادت کردم. مین
#من_میترا_نیستم
#قسمت_چهل_و_چهارم
شب های آخر اسفند رزمندهها در منطقه شوش عملیات داشتند دلم پیش بچه ها بود. شوش با اهواز و آبادان فاصله زیادی نداشت.
احتمالاً بچههای من هم به آنجا رفته بودند هر وقت نگران بچههایم می شدم عذاب وجدان می گرفتم.
خیلی ها عزیزانشان در جبهه بودند من هم یکی مثل بقیه چه فرقی نمیکرد همه رزمندهها عزیزان ما بودند.
زندگی ما تازه داشت کمی قوام میگرفت در خانه و زندگی خودمان جا گرفتیم و تنها نگرانیم سلامتی بچه ها در جبهه بود.
خانه را از بالا تا پایین تمیز کردم. در و دیوار خانه برق می زد همه جا بوی تمیزی می داد.
شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ زینب بلند شد. چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت.
او معمولاً نمازهایش را در مسجد میخواند تلویزیون روشن بود و شهلا شهرام برنامه سال تحویل را تماشا میکردند.
دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود. زینب مثل همیشه به مسجد رفت.
بیشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت ولی او برنگشت نگران شدم پیش خودم گفتم حتما سخنرانی ختم قران به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به خاطر همین زینب دیر کرده.
بیشتر از یک ساعت گذشت چادر سرم کردم و به مسجد رفتم نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم در دلم غوغا بود.
وارد مسجد شدم، هیچکس در حیاط و شبستان نبود. نماز تازه تمام شده بود و همه نمازگزار ها رفته بودند.
با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم یعنی چی زینب کجا رفته هوا تاریکِ تاریک بود و باد سردی می آمد.
یعنی زینب کجا رفته بود؟! او دختری نبود که بی اطلاع من جایی برود.
بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابانهای اطراف مسجد را گشتم چشمم دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود.
یک دفعه به خودم دلداری دادم که حتماً تو آمدن من به مسجد، زینب به خونه برگشته و حالا پیش مادر و بچه هاست.
دستپاچه خودم را به خانه رساندم
#من_میترا_نیستم
#قسمت_چهل_و_پنجم
شهرام درِ خانه را به رویم باز کرد صدا
زدم: زینب، زینب مامان برگشتی؟
وقتی وارد خانه شدم، صورت نگران مادرم را که دیدم فهمیدم زینب برنگشته است.
مادرم زیر لب آیت الکرسی میخواند و نمیتوانست حرف بزند صدای قلبم را میشنیدم میخواستم زیرگریه بزنم از مادر و بچه ها خجالت کشیدم.
شهلا برای من یک لیوان آب آورد گلویم بسته شده بود که هیچ، نفسم بالا پایین نمیشد. شهلا گفت مامان بریم خونه دارابی از آنجا به خونه چندتا از دوستای زینب زنگ میزنم شاید اونا ازش خبر داشته باشن.
آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری و خانه همسایه میرفتیم. به شهلا گفتم: این چه حرفیه، مگه میشه زینب بی خبر خونه دوستاش رفته باشه، زینب هیچ وقت این کار رو نمیکنه.
با اینکه این حرف را زدم ولی بلند شدم و پشت سر شهلا به خانهدارابی رفتم.
سفره هفت سین وسط اتاق پذیرایی خانه پهن بود و خانواده دارابی دور هم تلویزیون نگاه می کردند و صدای خنده آنها بلند بود با شرمندگی وارد شدیم.
شهلا ماجرای برنگشتن زینب را برای خانم دارابی گفت خانم دارابی ناراحت شد و گفت توکل به خدا و انشالله که چیزی نیست و همین دور و بره و با این حرف به من قوت قلب داد.
او گفت راحت هر جا که میخواین زنگ بزنید تا خبری از زینب بگیرید شهلا روی یک کاغذ شماره تلفنها را نوشته بود اولین دومین و سومین تلفن را زد اما هیچ کس از زینب خبر نداشت.
خجالت می کشیدم که بگویم زینب گم شده است. دوستانش چه فکر می کردند؟
نگاه من به لب های شهلا بود و منتظر بودم حرفی بزند که معلوم کند زینب کجاست. اما برعکس نه تنها خبری از زینب نگرفتیم که دستی دستی به همه خبر گم شدن دخترم را دادیم.
خانم دارابی با سینی چای و شیرینی آمد به من اصرار میکرد که چیزی بخورم. بیماری آسم داشتم، تا فشار روحی و جسمی به من می آمد رنگ و رویم می پرید و دهانم خشک می شد.
#ادامه دارد...
°•| ترک گناه |🏴•°
-
در گذر زِندگے !
در تَکاپو براۍ بہ دست آوردن نداشتہ ها ..
در حال عبادت، در حال گناه، در حال انکار دین ،
زمان غرق بودن در تعلقات دنیا ،
میانِ امروز و فردا کردن !'
ناگهان فرا مے رسد ! و تو مَبهوت از پایان وقت ..
مۍ مانۍ با هزاران هزار کار نکردھ .
وقتۍ زمانش فرا برسد
فرقۍ ندارد پیر باشۍ یا جوان
فقیر باشۍ یا ثروتمند
سیاھ رو باشۍ یا رو سفید !!
هر چہ کہ باشۍ
باید بروۍ ..
بروۍ بہ سوۍ خانۂ ابدۍ ات
بہ سوۍِ رَب العالَمین♥️!'
اما ... هنوز وقتش نرسیده است !
تو زنده اۍ و نفس مۍ کشۍ !
وقت براۍ جبران هست ..
بہ خودَت بیا ؛ انسان هاۍِ بسیارۍ هستند کہ
در قبرستان ها آرمیده اند
در حالے کہ هزاران کار براۍ انجام دادن داشتند
هزاران آرزو براۍ رسیدن ..
هزاران گناھ براۍ توبہ ..
ولۍ اکنون در زیرِ خروار ها خاک خوابیده اند !
مواظب باش دیر نشود . . !
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1