#چادراݩہ😊
دخترم…
گنج شرف ،
معدن الماس حیا ،
موجب عزت زهرا (س… )
بشنو حرف پدر :
زیور و زینت دین باش
تو با حفظ حجاب…
فاش و بی پرده بگویم که حجاب :
صدف گوهر زیبای زن است…☺️
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فراموش_نکنیم!
#روشنگری
#انتشار بدید
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
─┅═༅═❥༅✿༅❥═༅═┅─
امام صادق(ع) میفرمایند:
عید غدیر روزی است که خداوند دو برابر تعداد رهاشدگان از آتش جهنم در:
ماه مبارک رمضان و شب قدر و شب عید فطر
از آتش جهنم رها میکند و گناه ۶۰ سال را میبخشد.
📚 بحار، ج ۹۴، ص۱۱۹
✨_۶روز تا عید بزرگ غدیر_✨
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان مورچه عاشق
تو چقدر عاشق امام زمانت هستی ؟
20.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کسانی که نقطه قوت را نقطه ضعف
می پندارند
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
10.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما هم مثل من ، از راه دور ،خودتو
اینجا تصور کن و زیارت کن🥲🖐🏻
حاجتت روا رفیقِ شفیقِ من.........
#چهار_شنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
الان شدیدا نیازمند اینم که یکی بیاد
و بگه وسایلتو جمع کن بریم مــشهــد!
#چهار_شنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_12🌹 #محراب_آرزوهایم💫 احساس میکنم که گونههام رنگ میگیره و سری
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_13🌹
#محراب_آرزوهایم💫
بعد از تموم شدن ناهار و تشکر از خاله، با هانیه بلند میشیم برای جمع کردن سفره که همزمان با ما آقازادههم بلند میشن و دیس مرغ و برنج رو برمیدارن که خالهی عزیزم سریع وارد عمل میشن.
- شما چرا؟ نرگس جان بگیر ازشون. شما بفرمایید خواهش میکنم.
به اجبار خندهای میکنم که کاملا قابل رویت هست، دیسها رو ازش میگیرم و ممنونی از روی بیمیلی زیر لب میگم و سمت آشپزخونه میرم.
- ای بابا! این خاله هم امشب قفلی زده رو منها. هعی میخوام با این شازده روبهرو نشم مگه میزارن؟! من موندم هانیه چیه این وسط؟ نکنه واقعا فلجه من در جریان نیستم! هی نرگس جان فلان، نرگس جان بصار. اه!
همینطور که ظرفها رو داخل سینک میزارم به غرغرهام ادامه میدم.
- اصلا این هانیه کجاست؟ تا کارش داری نیستن خانوم، بعد همه چیز میافته گردن من. حالا خوبه وقتهای دیگه مثله عجل معلق بالای سر من میچرخه و هعی ور ور میکنه. الان واسه من غیبش زده. ایــــــــش!
با صدای "اهمی" ساکت میشم، برمیگردم و با صحنهای که روبهرو میشم سکته رو رد میکنم. یک لحظه با دیدن قیافه خندونش که خودش رو نگه داشته تا نخنده کپ میکنم اما سریع خودم رو جمع و جور میکنم و میگم:
- بفرمایید؟
گلوش رو صاف میکنه وهمینطور که به سرامیک های آشپزخونه نگاه میکنه سعی میکنه زیاد منتظرم نزاره:
- اگر ممکنه یک لیوان آب برای بابا میخواستم.
تا اسم بابا رو میشنوم ناخودآگاه زیر لب زمزمه میکنم.
- بابا.
- چیزی گفتین؟
سرم رو به نشونهی منفی به دو طرف تکون میدم و آروم میگم:
- نه!
به سمت یخچال میرم و از پارچ آب، لیوان رو پر میکنم، توی پیشدستیِ چینیای میزارم و میدم بهش، بلافاصله ممنونی زیر لب میگه و از آشپزخونه بیرون میره. با رفتن اون، هانیه به سرعت جاش رو میگیره. دستم رو میکوبم به پیشونیم و فوضول خانم شروع میکنه.
- چی شده؟ چته چرا خودت رو میزنی؟
- ببند هانیه، ببند! کجا بودی تو؟ وای هانیه بگو نشنیده، ای خدا! اگه شنیده باشه آبرو نمیمونه برام، حداقل اگه شنیده از اولش نشنیده باشه. همش تقصیر توئه، بزنمت مثل چی، شاید یکم دلم خنک بشه.
هانیه صداش رو کلفت میکنه و میگه:
- واستا عمو، ترمز بگیر باهم بریم جلو. چه ربطی به من داره؟ مگه چی شده؟
- وای هانی! داشتم غرغر میکردم از دست تو بعد دیدم پشتم سرمه برای حاجی آب میخواد.
تا دوباره قیافش از شرارت پر میشه و میخواد لب باز کنه انگشت اشارم رو میارم جلوش و میگم:
- هیـــــس! هیچی نگو، اگه یک کلمهی دیگه حرف بزنی قول میدم جلوی همینها بزنمت. انقدر امشب کخ ریختی به من.
قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم خاله مثل ارواح جلوم ظاهر میشه.
- بیاین بشینین دیگه چیکار میکنین دو ساعت تو آشپزخونه؟
به محض نشستنمون، خاله چیزی میگه که اصلا انتظارش رو ندارم.
- میخواستم همینجا به نرگس جان بگم که، یعنی ازش خواهش کنم بیاد و اینجا با ما زندگی کنه؛ اینجوری من و هانیه هم از تنهایی در میایم. شوهر منم که میدونین عضو نیروی دریاییه و ماه به ماه خونه نمیاد، همچنین میخواستم به آقا امیرعلی بگم و ازشون خواهش کنم که بیان و با پدرشون پایین زندگی کنن، اینطوری پدر و مادرتون هم خوشحال میشن.
نگاهی به شازده میندازم، سرش رو پایین انداخته و سکوت اختیار کرده که نشون میده اونهم آمادگی شنیدن این حرف رو نداشته و گیج شده. نگاهم رو میندازم روی میز شیشهای جلوی روم.
- پس مهمونیِ امشب یک تیر دو نشون بوده، باید چیکار کنم؟
سکوت اطرافم خیلی آزارم میده و از شانس بدم اولین نفری که مخاطب قرار میگیره منم.
- نرگس جان، نظرت چیه خاله؟
به خاله نگاه میکنم و بعد با عجز نگاهم رو به دایی میدم، با نگاهم ازش میخوام از این مخمصه نجاتم بده...
🌻@TARKGONAH1