این که گناه نیست 06.mp3
6.49M
#این_که_گناه_نیست 6
زورِ الکی نزن...
بیخود با گناهی که بهش مبتلا هستی؛ نَجَنــگ❗️
اول روی قلبت کار کن؛
قلبت که بزرگ و نورانی بشه؛
خودبخود گناه،حالتو بد میکنه
و راحت میذاریش کنار
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
پیامبر صلی الله علیه و اله فرمودند:
خداوند از شنوندۀ قرآن سختیهای دنيا را برمیدارد و از قاری آن گرفتاریهای آخرت را.
📚 وسایل الشیعه ج۲، ص۸۳۱
🌿 #حدیث
°•| ترک گناه |🏴•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیـــه۱۱۷] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜
02.Baqara.118.mp3
1.69M
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیـــه۱۱۸]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_104🌹 #محراب_آرزوهایم💫 قبل از اینکه شام حاضر بشه برامون یک سینی
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_105🌹
#محراب_آرزوهایم💫
چند لحظهای به جای خالیش نگاه میکنم و با ذهنی پر از سوال به سمت خونه حرکت میکنم، کلید روی در رو میچرخونم که با استقبال گرم حاجی روبهرو میشم. لبخند روی لبش تمایز عجیبی رو با حال گرفتهی امیرعلی نشون میده.
- سلام نرگس خانم خوش گذشت؟
سعی میکنم کنترل ذهنم رو به دست بگیرم و لبخند کمرنگی میزنم.
- جای شما خالی.
در ادامه به اتاقم اشاره میکنم و ادامه میدم.
- من خیلی خستهم، میرم کمی استراحت کنم.
با همون لبخند شاد روی لبش سری به نشونهی تایید تکون میده و به سمت اتاق میرم.
چراغ رو روشن میکنم و چادرم رو روی جالباسی پشت در آویزون میکنم. با حالت گنگی به سمت قرآنم میرم تا طبق عهدم چند صفحهای رو ازش بخونم اما انقدر ذهنم درگیر شده که حضور قلب پیدا نمیکنم و به خوندن یک صفحه اکتفا میکنم.
قرآن رو میبندم، روی میز عسلی کنار تخت میزارم که صدای در بلند میشه و چند دقیقه بعد مامان میاد داخل که به احترامش بلند میشم سلام میکنم، با لبخند مهربون قدیمیش که این چند روز ناپدید شده بود بهم سلام میکن، در ادامه بغلم میکنه و زیر گوشم میگه:
- ببخشید عزیزم که چند روزه درگیر امیرعلیم و حواسم از تو پرت شده، بازم خداروشکر که مهدی حواسش به تو هست.
از بغلش بیرون میام و حرفش رو رد میکنم.
- نه مامان، شما همیشه حواست به من هست.
لبخندش عمیق تر میشه و با گفتن شب بخیری از اتاق بیرون میره، به سمت تختم میرم و دراز میکشم. اتفاقات امروز رو با خودم مرور میکنم که به چهرهی دمغ امیرعلی میرسم، غلتی روی تخت میزنم و با خودم میگم:
- خدایا! چرا ناراحت بود؟ یعنی چی شده؟ نکنه مجبورش کنن با این دختره ازدواج کنه.
نفس کلافهای میکشم و سرم رو تکون میدم تا این افکار پوچ و بیهوده دست از سرم بردارن، سرم رو داخل بالشت فرو میکنم توی دلم میگم:
- خدایا! هرچی صلاح تویه...
***
بعد از ظهر مامان یک سفره میندازه و بساط سبزی پاک کردنش رو پهن میکنه که به ناچار میرم و کمکش میکنم، کمی که میگذره از شدت کسالت شروع میکنم به غر زدن.
- حالا لازم بود این همه سبزی بگیرین؟
- نرگس کم غر بزن، برای خالهت هم گرفتم.
دسته سبزی رو با حرص میندازم و اعتراض گونه میگم:
- خب هانیه چلاقه؟ بدین خودش پاک کنه دیگه.
تا حرفش وسط میاد مثل همیشه صدای تند و تیزش از پشت در میاد.
- میبینم که دارین غیبت میکنین.
با نوچ نوچ در رو باز میکنه و داخل میشه، اول از همه سراغ مامان میاد و بوسهای روی گونهش میکاره که با لحن تمسخر آمیزی زیر لب زمزمه میکنم.
- خودشیرین بدبخت.
طور که فقط خودم ببینم زبون درازی میکنه و میگه:
- بسوز نرگس خانم.
- آی آی سوختم نمکدون.
- حیف شد! آخه اومده بودم یک خبر خوش بدم.
حق به جانب نگاهی میندازم و جوابش رو میدم.
- حالا که خیلی اصرار میکنی بهت اجازه میدم که بگی.
- عجب پرویی هستیها.
ابرویی بالا میندازم با پرویی ادامه میدم.
- میشنوم...
🏴@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_106🌹
#محراب_آرزوهایم💫
مثل همیشه ذوقش فوران میکنه و با شوق میگه:
- از مهدیار اجازه گرفتم دوتایی بریم حرم ولی قبل از تاریکی هوا باید برگردیم.
منظورش رو میفهمم اما برای اطمینان بیشتر تأکید میکنم.
- من و تو؟
کنار مامان میشینه و چشمهاش رو ریز میکنه.
- نه دیگه، میدونی نرگس جان من مثل شما بالا خونه رو اجاره دادم! رفتم از خودش اجازه گرفتم که باهاش برم.
بهش میخندم که با کمی تحکم دستوراتش رو شروع میکنم.
- الکی وقت رو تلف نکن، سریع حاضرشو که بریم، البته اگه خاله اجازه میدن.
با سبد سبزیهای پاک شده از جاش بلند میشه و به سمت دستشور میره تا سبزیها رو بشوره.
- چی بگم دیگه؟ شما که خودتون بریدین و دوختین، برین خوشبگذره.
برای اینکه از دلش دربیارم مثل همیشه با لحن لوس و چشمهای معصومی سمتش میرم و دستم رو روی شونهش میزارم.
- تا شما اجازه ندین من آبم نمیخورم چه برسه بیرون برم.
- خیلی خب پاشو برو انقدر زبون نریز کلی کار دارم.
بوسهای به گونهش میزنم و با ذوق به سمت اتاقم میرم...
***
بعد از زیارت و خوندن نماز به خواست هانیه به سمت یکی از صحنها میریم برای خوندن زیارت نامه.
همینطور که باهم توی صحن قدم میزنیم و حرف میزنیم دختری با سرعت از کنار هانیه رد میشه، تنهای بهش میزنه و با عذرخواهی سرسرکیای ازمون دور میشه. هانیه اخمهاش توی هم میره و همینطور که با دستش بازوش رو ماساژ میده میگه:
- چه محکم زد، یکی نیست بگه سر میبری؟
با خنده دستم رو پشتش میزارم و کمی هلش میدم جلو.
- بیخیال بیا بریم.
کمی که جلو تر میریم کنار یک آبخوری همون دختر رو کنار فردی شبیه به امیرعلی میبینیم، هانیه با حرص میگه:
- اینکه همون دخترهست.
بیتوجه به حرفش با شک و ترس زیر لب زمزمه میکنم.
- چقدر شبیه امیرعلیه.
پوزخندی میزنه و شکم رو به یقین تبدیل میکنه.
- دیوونه خودشه! هنوز نشناختیش؟
اینبار هانیه بیتوجه به بهت من دستش رو پشتم میزارم و کمی به جلو هلم میده.
- اونم ما رو شناخته، باید بریم جلو سلام کنیم زشته همینجور مثل ماست واستیم.
با هر قدم روی سرامیکهای زیر پام انگار قلبم رو روی زمین میکشم، اون دختر کیه کنارش؟ یعنی...
هانیه اولین نفر سلام میکنه و منم به تبع از اون سلام سرد و سرسنگینی بهشون میکنم که جواب هم میگیرم، اون دختر ناشناس نگاهی بین من و هانیه میچرخونه و با تعجب به امیرعلی میگه:
- این خانمها رو میشناسی؟
انگار قضیه خیلی جدی تر از این حرفهاست که از فعل مفرد استفاده میکنه. بهخاطر ترس از نگاه بیملاحظهم سرم رو به زیر میندازم، این کار از دیدنشون محرومم میکنه و نمیتونم ببینم چه نگاهی بهش داره.
- بله از اقوام هستن، ایشون خانم هاشمی همسر مهدیار هستن، ایشون هم نرگس خانمن.
سرم رو بلند میکنم تا به ظاهر اظهار خوشحالی کنم و بلکه این دختر ناشناس رو بشناسم. تا نگاهم به نگاهش میافته متوجه لبخند زورکیش میشم که مشخصه زیاد حس خوبی نسبت بهم نداره.
- از آشناییشون خوشبختم، منم مینا هستم نامزد امیرعلی.
اینبار صدای تحکم آمیز امیرعلی توی گوشم میپیچه.
- دختر عمهم هستن.
هانیه که سکوت من رو میبینه با لحن حق به جانبی جواب میده.
- بله، متوجه شدیم.
لبخند سردی میزنم، تمام حرفهام رو توی قلبم خاک میکنم و با نگاه غمزدهای میگم:
- منم از آشناییتون خوشبختم، بسلامتی، انشاءﷲ که...
🏴@TARKGONAH1
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️سه ویژگی مهم شیعه
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #مومنی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
📚کتاب #پرواز_تا_بینهایت
🖌 نویسنده #علی_اکبر
درباره کتاب:
مجموعه حاضر تلاشی است پیرامون زندگی سرلشکر خلبان، شهید عباس بابایی،بزرگ مردی که در مکتب شهادت پرورش یافت و پروانه وار بر گرد شمع ولایت سوخت. مجاهدی که زهد و تقوایش به دریایی خروشان می ماند و هر لحظه از زندگانی اش موج ها دربر داشت. مردی بود وارسته، که سراسر وجودش عشق بود و از خود گذشتگی؛ کرامت بود و بزرگواری، صداقت بود و پاکدامنی؛ معرفت بود و خداشناسی. رزمنده ای که جنگاور میدان جنگ بود
و مبارزی سترگ با نفس. در طول زندگانی کوشید تا جز در جهت خشنودی حق گام بر ندارد و این ویژگی آشکار اوست. به راستی او گمنام، ولی آشنای همه بود.
°•| ترک گناه |🏴•°
📚کتاب #پرواز_تا_بینهایت 🖌 نویسنده #علی_اکبر درباره کتاب: مجموعه حاضر تلاشی است پیرامون زندگی سرلشکر
parvazta(1).PDF
886K
📚کتاب #پرواز_تا_بینهایت
#شهید_عباس_بابایی🌹
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1