eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
امیرالمؤمنین علیه السلام: 💠 اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِی مَا تَقَرَّبْتُ بِهِ إِلَیْکَ بِلِسَانِی، ثُمَّ خَالَفَهُ قَلْبِی ❇️ خدایا بر من ببخش آنچه را که با زبانم به تو نزدیک شدم و دلم با آن مخالفت نمود. 📚 از خطبه ۷۸ نهج البلاغه
🌱 دفترچه یک شهید ۱۶ سالہ🙂 در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله پیدا شد که گناهان هر روزش رو  یادداشت کرده بود😓 گناهان یک هفته شهید اینها بود: شنبه: بدون وضو خوابیدم. یکشنبه: خنده بلند در جمع. دو شنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم. سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم. چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت. پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم. جمعه: تکمیل نکردن ۱۰۰۰ صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات. چقدر از یک نوجوان ۱۶ ساله عقب‌تر هستیم💔🙂 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥#مزد_خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_و_چهارم با آرامش گفت: نگران نباش تماس گرفتم گفتم کاری
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 هر چی این حاج آقای خوش تیپ صحبت کرد از امام حسین(ع) گفت!!! تمام تاکیدش روی برپایی و حفظ هیئت ها بود که شور و نشاطش از بین نره!!! نمیدونستم چرا باید شیخ مهدی چنین حرفهایی بهم بزنه! در صورتی که اینجا جز عشق حسین(ع) چیزی پیدا نمیشد!!! کمی مردد شدم... آخه وقتی حرف حسین (ع) وسطه چرا باید اینطوری قضاوت کرد! بالاخره هر انسانی ممکن الخطاست شاید مهدی اشتباه کرده! اما نه مهدی آدمی نیست زود قضاوت کنه! باید بیشتر با شیخ منصور می چرخیدم تا مطمئن بشم و اول خودم رو راضی کنم که اینها مشکلی ندارند و بعد شیخ مهدی رو... جلسه که تموم شد پذیرایی آوردن... جمعشون اومد توی فضای صمیمیت خودمونی... البته یکم شدت صمیمیتشون از نوع و مدل صمیمیت شیخ منصور بود با ناقص شدن کتف من! من چون معمولا عادت نداشتم بدون فاطمه چیزی بخورم، چیزی نخوردم که شیخ منصور خیلی اصرار کرد که بخور تبرکه مال روضه ی امام حسین (ع) و من هم در نهایت گفتم: همراهم می برم... جالب بود که حاج آقا ی خوش تیپی که خیلی خوش بیان بود و شمرده شمرده و با آرامش صحبت میکرد هم ، نشست بین همین جوونها..‌ البته خوب این صحنه ها برای من غیر طبیعی نبود اما با ذهنیتی که از اینها برام درست شده بود متعجب شده بودم! با تک تکشون حرف میزد چیزهایی روی برگه ای که دستش بود می نوشت تا رسید به من و منصور... بوی ادکلن خاصی که زده بود تمام محدوده ی ما رو پر کرد حس خوشایندی بود که نشستن کنارش رو لذت بخش تر می کرد! شیخ منصور رو که از قبل می شناخت مختصر با هم صحبت کردند، که برای خرید پرچم و بیرق چکار کرد؟ خرید یا نه؟ واینکه برای هیئت چیزی دیگه ای کم و کسری ندارین و از این جور حرفها... من ساکت نشسته بودم هراز گاهی نگاهم به انگشترهای دستش می افتاد که خیلی جلب توجه میکرد! معلوم بود گرون قیمت هستن! سنگ شرف شمس بود، عقیق بود، فیروزه بوده با نگین های خیلی درشت! بعد از تموم شدن صحبت هاشون رو کرد به من ، هنوز حرفی نزده بود که شیخ منصور گفت: آقا مرتضی از رفقای طلبمون هستن تازه اومدن قم... تا متوجه شد طلبه ام خیلی صمیمی زد روی دستم و گفت: به به، پس هم لباسیم اخوی! بعد شروع به صحبت هایی کرد که نه تنها من که هر کسی اینجور حرفها رو بشنوه احساس مسئولیت میکنه... می گفت: چقدر ما به امثال شما نیاز داریم، چقدر میتونید کمک کنید تا شعائر حسینی رو زنده نگه داریم، اسلام رو زنده نگه داریم... الان طلبه ها دغدغه هاشون فرق کرده فاصله گرفتن از جوونها... با شنیدن اين حرفها من هم یاد دغدغه هام افتادم که باعث شد راهی قم بشم ولی خوب این هم دغدغه ی مهمی بود که منافاتی با اهداف و دغدغه های من نداشت که هیچ بلکه در یک راستا بود... از اونجایی هم که من مثل خیلی ها از بچگی عاشق امام حسین(ع) هستن، این حس زنده نگه داشتن یاد و نامش عجیب توی دلم شعله ور شد که بالاخره من هم یه نقشی داشته باشم...! من هم یه کاری بکنم...! هرچی توی این چند وقت جلوتر می رفتم بیشتر میفهمیدم اومدن من به قم بی حکمت نبود! من دغدغه داشتم، دغدغه ی دین! و حالا از گوشه گوشه، این دغدغه ها کنار هم جمع میشدند تا من کاری کنم برای موثر بودنم... 🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥🔥 خیلی با رغبت ابراز علاقه کردم و گفتم خدا کنه بتونم و کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم برای امام حسین( ع )انشاالله... لبخندی زد و تا اومد مطبی بگه، یه جوون که از چهره ی آفتاب سوخته اش پیدا بود از شهرهای جنوب کشور هست از ما عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید حاج آقا میشه لطف کنید چند لحظه بیاید ما باید زود بریم کاری پیش اومده... که بنده خدا حاج آقای خوش تیپمون از ما عذر خواهی کرد و رفت و حسابی مشغول شد... دیگه واقعا چندین ساعت از فاطمه خبری نداشتم ضمن اینکه می خواستم به شیخ مهدی هم زنگ بزنم، خیلی زشت بود اون همه پول و هزینه رو برام واریز کرده بود و من تا اون موقع زنگ هم بهش نزدم! به منصور گفتم: حاجی اگه کاری نداری من برم بیمارستان یه سر بزنم به خانمم خیالم راحت بشه! محکم زد روی پام و گفت: هر چند که راهت نمیدن داخل ولی بیا بریم می رسونمت... گفتم: نه حاجی مزاحم نمیشم باید چند جای دیگه هم برم ممکنه طول بکشه... چشمکی زد و با شیطنت گفت: خیره اخوی انشاالله خیره... خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: منصور یه بار دیگه از این تکه کلام ها بگی، کلاهمون میره تو هم گفته باشم! اصلا از این نوع تفکر خوشم نمیاد حتی به شوخی!!! گفت: باشه بابا، آقا مرتضی یه چیزی گفتم با هم بخندیم گناه که نکردم اشاره به یکی از احکام خدا بود! گفتم: اخوی اولا که شوخیشم قشنگ نیست! دوما اینکه شما که طلبه ای بهتر از بقیه میدونی هر حکمی شرایط خاص و افراد خاص خودش رو داره سوما... هنوز حرفم تموم نشده بود، پرید وسط صحبتم و با حالت عذر خواهی محاسنش رو با دستش گرفت و گفت: تسلیم اخوی تسلیم... بعد هم اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: حالا شیخ مرتضی فردا پایه ایی چند جا با هم بریم؟! گفتم: با این وضعیت خانمم کار خاصی که ندارم اما یکدفعه یادم افتاد من باید کارهای ثبت نامم رو انجام بدم و توی این موقعیت بهترین فرصته... گفتم: منصور تازه یادم افتاد فردا احتمالا درگیرم حالا باز هم بهت خبر میدم... خداحافظی کردم و راه افتادم سمت بیمارستان... با خودم فکر میکردم شاید علت اینکه مهدی با منصور و بچه هاشون باج بهم نمیدن بخاطر همین شوخی های بیجای منصوره! اما نه منصور سریع پذیرفت و عذر خواهی کرد و مطمئنم تکرار نمی کنه، پس مسئله این نیست!!! اینکه چی باعث این همه فاصله بین شیخ مهدی و شیخ منصور شده بود ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود... شماره مهدی رو گرفتم که ازش تشکر کنم... چند تا زنگ خورد بعد جواب داد... مثل همیشه گرم و صمیمی بدون اینکه به روی خودش بیاره چکار مهمی برام انجام داده با هم احوال پرسی کردیم، ازش کلی تشکر کردم اما قشنگ بحث رو عوض کرد و گفت: خوب کی باید بیایم شیرینی تولد آقازادتون رو بخوریم شیخ مرتضی... گفتم: انشاالله تا دو هفته ی دیگه گفتن، خیلی دعا کنید که مشکلی پیش نیاد... گفت: نگران نباش انشاالله سالم و صالح پا به رکاب و سرباز آقا، پس احتمالا میام می بینمت، دو هفته ی دیگه قم جلسه ای داریم توفیق و سعادتم داشته باشیم شما و آقازادتون رو هم زیارت می کنیم... خیلی خوشحال شدم که قرار شد ببینمش... توی دلم یه چیزی میگفت ماجرای دیدن منصور رو به شیخ مهدی بگم .... 🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
خبر این است زمین پر شده از آب حیات! آی بر احمد و بر آل محمد صلوات الهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یک خانم وسط اغتشاشات کشف حجاب کرده یک خانم چادری میاد و بهش امر به معروف میکنه و اما واکنش این خانم😍😢... 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
{📌📿} ؟ اگـه‌میبینی‌رفیقت‌داره‌‌به‌راه‌ڪج‌میره ‌بایدراهنـماش‌بشی؛به‌عنـوان‌رفیقش‌ مسئولی وگرنه‌روزمحشـر پات‌گـیره..! اگه‌‌سڪوت‌ڪنی‌وکمکش‌نڪنی.. همیـن‌آدم‌ڪه‌داره‌خطامیـره روزحسـابرسی‌میادجلوتـومیگیره میگه:‌توڪه‌میدونستی‌‌من‌دارم‌اشتباه‌میڪنم چــرا‌بهـم‌گوشزد‌نڪردی؟! چرادستمـونگرفتی‌؟ {📿📌} ☜ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
<💕🌸> 🦋 🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 ، بهترین فرصت ملاقات و استحضار و حضور در محضر است، نماز برای خضوع و خشوع جعل شده است، همه مراتب خضوع و خشوع در نماز دیده می شود. 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
-ولی من این حِسُ عمیقا درک کردم((((:♥️
⭐️💫🌑حکایت 🌑⭐️💫 همسر پادشاهی دیوانه ای را دید ، كه با كودكان بازی می كرد و با انگشت بر زمین خط می كشید. پرسید: چه می كنی؟ گفت: خانه می سازم. پرسید: این خانه را می فروشی؟ گفت: می فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت! همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ، دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانه ای رسید، خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند: این خانه برای همسر توست...!! روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید: همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف كرد! پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی می كند و خانه می سازد. گفت: این خانه را می فروشی؟ دیوانه گفت: می فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری... میان این دو، فرق بسیار است...!!! ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1