کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۴۱
ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست!
پيرزن گفت: اگر ميتوانستم خودم بازش ميكردم. بعد رفت و پيچگوشتي
آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم.
َدر گنجه كه باز شــد اســلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل
مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم.
موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟
پيرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نميگه. شما با اين چهره نوراني مگه
ميشه دروغ بگيد!
از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران. در مســير كمربندي اصفهان
چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه
آقایي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عملياتها كمكمون ميكرد.
گفت: آقاي مداح رو ميگي؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان،
الان هم شايد اينجا باشه.
ُ گفت: خب بريم ديدنش.
رفتيم جلوي پادگان. ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت
دژباني رفت و پرسيد: سلام، آقاي مداح اينجا هستند؟
دژبــان نگاهي به ابراهيم كرد. ســرتا پاي ابراهيم را برانــداز نمود؛ مردي با
ُ شلوار كردي و پيراهن بلند و چهرهاي ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته!
مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هســتيم و از جبهه
آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم.
دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد. دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي
به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل
كرد و بوســيد. با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد.
بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۴۱ ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست! پيرزن
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۴۲
آقاي مداح مســئول جلسه بود. دو تا صندلي براي ما آورد و ما هم در كنار
اعضاي جلسه نشستيم. بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد:
دوســتان، همه شــما من را ميشناســيد. من چه قبل از انقلاب، در جنگ
روزه، چه در سال اول جنگ تحميلي مدال شجاعت و ترفيع گرفتم.
گروه توپخانه من ســختترين مأموريتها را به نحو احسن انجام داد و در
همه عملياتهايش موفق بوده. من سختترين و مهمترين دورههاي نظامي را
در داخل وخارج كشور گذراندهام.
اما كســاني بودند و هستند كه تمام آموختههاي من را زير سؤال بردند. بعد
مثالــي زد كه: قانون جنگهاي دنيا ميگويد؛ اگر به جايي حمله ميكنيد كه
دشــمن يكصد نفر نيرو دارد، شما بايد سيصد نفر داشته باشي. مهمات تو هم
بايد بيشتر باشد تا بتواني موفق شوي. بعد كمي مكث كرد و گفت: اين آقاي
هادي و دوستانش كارهائي ميكردند كه عجيب بود.
مثلا در عملياتي با كمتر از صد نفر به دشمن حمله كردند، اما بيش از تعداد
خودشان از دشمن تلفات گرفتند و يا اسير ميآوردند. من هم پشتيباني آنها
را انجام ميدادم.
خوب به ياد دارم كه يكبار ميخواســتند به منطقه بــازيدراز حمله كنند.
من وقتي شــرايط نيروهاي حملهكننده را ديدم به دوســتم گفتم: اينها حتمًا
شكست ميخورند.
اما در آن عمليات خودم مشــاهده كردم كه ضمن تصرف مواضع دشمن،
بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند!
ُ يكي از افســران جوان حاضر در جلســه گفت: خب آقاي هادي، توضيح
دهيد كه نحوه عمليات شما به چه صورت بوده، تا ما هم ياد بگيريم؟
ابراهيم كه ســر به زير نشســته بود گفت: نه اخوي، ما كاري نكرديم. آقاي
مداح زيادي تعريف كردند، ما كارهاي نبوديم. هر چه بود لطف خدا بود.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۴۳
آقاي مداح گفت: چيزي كه ايشان و دوستانشان به ما ياد دادند اين بود كه
ديگر مهمات و تعداد نفرات كارساز نيست. آنچه كه در جنگها حرف اول
را ميزند روحيه نيروهاست.
اينها با يك تكبير، چنان ترســي در دل دشــمن ميانداختند كه از صد تا
توپ و تانك بيشتر اثر داشت.
بعد ادامه داد: اينها دوستي داشتند كه از لحاظ جثه كوچك، ولي از لحاظ
قدرت وشهامت از آنچه فكر ميكنيد بزرگتر بود.
اسم او اصغر وصالي بود كه در روزهاي اول جنگ با نيروهايش جلوي نفوذ
دشمن را گرفت و به شهادت رسيد.
من از اين بچههاي بسيجي و با اخلاص اين آيه قرآن را فهميدم كه ميفرمايد:
«اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه ميكنيد.»
ساعتي بعد از جلسه خارج شديم. از اعضاي جلسه معذرتخواهي كرديم
و به سمت تهران حركت كرديم. بين راه به اتفاقات آن روز فكر ميكردم.
ابراهيم اســلحه كمــري پرماجرا را تحويل ســپاه داد و به همــراه بچههاي
اندرزگو راهي جنوب شدند و به خوزستان آمدند.
دوران تقريبًا چهارده ماهه گيان غرب با همه خاطرات تلخ و شــيرين تمام
شد.
دورانــي كه حماســههاي بزرگي را با خود به همراه داشــت. در اين مدت
سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمينگير حملات يك گروه كوچك چريكي
بودند!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۴۳ آقاي مداح گفت: چيزي كه ايشان و دوستانشان به ما ياد دادند اين بود
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۴۴
جمعي از دوستان شهيد:
در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتيم. زيارت حضرت دانيال نبي.
آنجا خبردار شــديم،كليه نيروهاي داوطلبكه حالا به نام بسيجي معروف
شدهاند در قالب گردانها و تيپهاي رزمي تقسيمبندي شده و جهت عمليات
بزرگي آماده ميشوند.
در حين زيارت، حاج علي فضلي را ديديم. ايشــان هم با خوشــحالي از ما
اســتقبال كرد. حاج علي ضمن شــرح تقســيم نيروها، ما را به همراه خودش
بــه تيپ المهديعجبرد. در اين تيپ چندين گردان نيروي بســيجي و چند
گردان سرباز حضور داشت.
حاج حسين هم بچههاي اندرزگو را بين گردانها تقسيمكرد. بيشتر بچههاي
اندرزگو مسئوليت شناسايي و اطلاعات گردانها را به عهده گرفتند.
رضــا گودينــي با يكي از گردانها بود. جواد افراســيابي بــا يكي ديگر از
گردانها و ابراهيم در گرداني ديگر.
كار آمادگي نيروها خيلي سريع انجام شد. بچههاي اطلاعات سپاه ماهها بود
كه در اين منطقه كار ميكردند.
تمامي مناطق تحت اشغال توسط دشمن، شناسايي شد. حتي محل استقرار
گردانها و تيپهاي زرهي عراق مشــخص شده بود. روز اول فروردين سال
1361 عمليات فتحالمبين با رمز يا زهرا آغاز شد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۴۵
عصر همان روز از طرف ســپاه، مســئولين و معاونين گردانها را به منطقه
عملياتي بردنــد. از فاصلهاي دور منطقه و نحوه كار را توضيح دادند. يكي از
سختترين قسمتهاي عمليات به گردانهاي تيپ المهدي عجواگذار شد.
با نزديك شــدن غروب روز اول فروردين، جنب وجوش نيروها بيشتر شد.
بعد از نماز، حركت نيروها آغاز شد.
من لحظهاي از ابراهيم جدا نميشــدم. بالاخره گردان ما هم حركت كرد.
اما به دلایلی من و او عقب مانديم! ساعت دو نيمه شب ما هم حركت كرديم.
در تاريكي شب به جايي رسيديم كه بچههاي گردان در ميان دشت نشسته
بودند. ابراهيم پرسيد: اينجا چه ميكنيد!؟ شما بايد به خط دشمن بزنيد!
گفتند: دســتور فرمانده اســت. با ابراهيم جلو رفتيم و به فرمانده گفت: چرا
بچهها را در دشــت نگه داشــتيد؟ الان هوا روشــن ميشــه، اينها جانپناه و
خاكريز ندارند، كاملا هم در تيررس دشمن هستند.
فرمانده گفت: جلو ما ميدان مين است، اما تخريبچي نداريم. با قرارگاه تماس
گرفتيم. تخريبچي در راه است. ابراهيم گفت: نميشه صبر كرد. بعد رو كرد به
بچهها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بيان تا راه رو باز كنيم!
چند نفر از بچهها به دنبال او دويدند. ابراهيم وارد ميدان مين شــد. پايش را
روي زمين ميكشيد و جلو ميرفت! بقيه هم همينطور!
هاجو واج ابراهيم را نگاه ميكردم. نََفس در سينهام حبس شده بود. من در
كنار بچههاي گردان ايستاده بودم و او در ميدان مين.
رنگ از چهرهام پريده بود. هر لحظه منتظر صداي انفجار و شهادت ابراهيم
بودم! لحظات به ســختي ميگذشــت. اما آنها به انتهاي مسير رسيدند! شكر
خدا در اين مسير مين كار نشده بود.
آن شب پس از عبور از ميدان مين به سنگرهاي دشمن حمله كرديم. مواضع
دشمن تصرف شد. اما زياد جلو نرفتيم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۴۵ عصر همان روز از طرف ســپاه، مســئولين و معاونين گردانها را به من
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۴۶
نزديك صبح ابراهيم بر اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح شــد. بچهها
هم او را سريع به عقب منتقل كردند.
صبح ميخواســتند ابراهيم را با هواپيما به يكي از شهرها انتقال دهند. اما با
اصرار از هواپيما خارج شد. با پانسمان و بخيه كردن زخم در بهداري، دوباره
به خط و به جمع بچهها برگشت.
در حملــه شــب اول فرمانده و معاونين گردان ما هم مجروح شــدند. براي
همين عليموحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد.
همان روز جلســهاي با حضور چندتن از فرماندهان از جمله محسن وزوايي
برگزار شد. طرح مرحله بعدي عمليات به اطلاع فرماندهان رسيد.
كار مهم اين مرحله تصرف توپخانه سنگين دشمن و عبور از پل رفائيه بود.
بچههاي اطلاعات سپاه مدتها بود كه روي اين طرح كار ميكردند. پيروزي
در مراحل بعدي، منوط به موفقيت اين مرحله بود.
شب بعد دوباره حركت نيروها آغاز شد. گروه تخريب جلوتر از بقيه نيروها
حركت ميكرد، پشت سرشان علي موحد، ابراهيم و بقيه نيروها قرار داشتند.
هر چه رفتيم به خاكريز و مواضع توپخانه دشمن نرسيديم! پس از طي شش
كيلومتر راه، خسته و كوفته در يك منطقه در ميان دشت توقف كرديم.
علــي موحد و ابراهيم به اين طرف و آن طــرف رفتند. اما اثري از توپخانه
دشمن نبود. ما در دشت و در ميان مواضع دشمن گم شده بوديم!
با اين حال، آرامش عجيبي بين بچهها موج ميزد. به طوري كه تقريبًا همه
بچهها نيم ساعتي به خواب رفتند.
ابراهيــم بعدهــا در مصاحبه با مجله پيــام انقلاب شــماره فروردين 1361
ميگويد: آن شب و در آن بيابان هر چه به اطراف ميرفتيم چيزي جز دشت
نميديديم. لذا در همانجا به سجده رفتيم و دقايقي در اين حالت بوديم. خدا
را به حق حضرت زهراوائمه معصومين قسم ميداديم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۴۷
او ادامه داد: در آن بيابان ما بوديم و امام زمان)عج( فقط آقا را صدا ميزديم
و از او كمك ميخواســتيم. اصلا نميدانستيم چه كاركنيم. تنها چيزي كه به
ذهن ما ميرسيد توسل به ايشان بود.
٭٭٭
هيچكس نفهميد آن شب چه اتفاقي افتاد! در آن سجده عجيب، چه چيزي
بين آنها و خداوند گفته شد؟ اما دقايقي بعد ابراهيم به سمت چپ نيروها كه
در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت!
پس از طي حدود يك كيلومتر به يك خاكريز بزرگ ميرسد. زماني هم
كه به پشــت خاكريز نگاه ميکند. تعداد زيادي از انواع توپ و ســلاح های
سنگين را مشاهده ميکند.
نيروهــاي عراقي در آرامش كامل اســتراحت ميكردنــد. فقط تعداد كمي
ديده بان و نگهبان در ميان محوطه ديده ميشــد. ابراهيم سريع به سمت گردان
بازگشت.
ماجرا را با عليموحد در ميان گذاشــت. آنها بچه ها را به پشــت خاكريز
آوردند. در طي مســير به بچه ها توصيه كردند: تا نگفته ايم شليك نكنيد. در
حين درگيري هم تا ميتوانيد اسير بگيريد. از سوي ديگر نيز گردان حبيب به
فرماندهي محسنوزوايي به مقر توپخانه عراق حمله كردند.
آن شــب بچهها توانســتند با كمتريــن درگيري و با فريــاد الله اكبر و ندای
يازهراتوپخانه عراق را تصرف كنند و تعداد زيادي از عراقيها را اســير
بگيرند. تصرف توپخانه، ارتش عراق را در خوزستان با مشكلي جدي روبرو
كرد. بچهها بلافاصله لولههاي توپ را به سمت عراق برگرداندند. اما به علت
نبود نيروي توپخانه از آنها استفاده نشد.
توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاكسازي اطراف آن شديم. دقايقي بعد
ابراهيم را ديدم که يك افسر عراقي را همراه خودش آورد!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۴۷ او ادامه داد: در آن بيابان ما بوديم و امام زمان)عج( فقط آقا را صد
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۴۸
افسر عراقی را به بچههاي گردان تحويل داد. پرسيدم: آقا ابرام اين كي بود؟!
جواب داد: اطراف مقر گشــت ميزدم. يكدفعه اين افسر به سمت من آمد.
بيچاره نميدانست تمام اين منطقه آزاد شده.
من به او گفتم اسير بشه. اما او به سمت من حمله كرد. او اسلحه نداشت، من
هم با او كشتي گرفتم و زدمش زمين. بعد دستش را بستم و آوردم.
نماز صبح را اطراف توپخانه خوانديم. با آمدن نيروي كمكي به حركتمان
در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود.
يكدفعه دو تانك عراقي به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند.
ابراهيم با ســرعت به ســمت يكي از آن َ ها دويد. بعد پريد بالای تانك و در
برجــك تانك را بــاز كرد و به عربي چيزي گفت. تانك ايســتاد و چند نفر
خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند.
هوا هنوز روشــن نشده بود، آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو
حركت كرديم. بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه
دشمن حمله كرديم!
با تعجب گفت: نه! چطور مگه؟!
ادامه دادم: دشــمن از قســمت جلو با نيروي زيادي منتظر ما بود. ولي خدا
خواست كه ما از راه ديگري آمديم كه به پشت مقر توپخانه رسيديم.
به همين خاطر توانســتيم اين همه اسير و غنيمت بگيريم. از طرفي دشمن تا
ساعت دو بامداد آماده باش كامل بود. بعد از آن مشغول استراحت شده بودند
كه ما به آنها حمله كرديم!
دوباره اســراي عراقي را جمع كرديم. به همــراه گروهي از بچهها به عقب
فرســتاديم. بعد به همــراه بقيه نيروها براي آخرين مرحله كار به ســمت جلو
حركت كرديم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۴۹
مرتضي پارسائيان، علي مقدم:
همه گردانها از محورهاي خودشان پيشروي كردند. ما بايد از مواضع مقابلمان
و سنگرهاي اطرافش عبور ميكرديم. اما با روشن شدن هوا كار بسيار سخت شد!
در يك قسمت، نزديك پل رفائيه كار بسيار سختتر بود. يك تيربار عراقي
از داخل يك سنگر شليك ميكرد و اجازه حركت را به هيچ يك از نيروها
نميداد. ما هر کاري كرديم نتوانستيم سنگر بتوني تيربار را بزنيم.
ابراهيم را صدا كردم و ســنگر تيربار را از دور نشان دادم. خوب نگاه كرد
وگفت: تنها راه چاره نزديك شدن و پرتاب نارنجك توي سنگره!
بعد دو تا نارنجك از من گرفت و سينهخيز به سمت سنگرهاي دشمن رفت.
من هم به دنبال او راه افتادم.
در يكي از سنگرها پناه گرفتم. ابراهيم جلوتر رفت و من نگاه ميكردم. او
موقعيت مناســبي را در يكي از ســنگرهاي نزديك تيربار پيدا كرد. اما اتفاق
عجيبي افتاد! در آن ســنگر يك بسيجي كم سن و سال، حالت موجگرفتگي
پيدا كرده بود. اســلحه کلاش خودش را روي سينه ابراهيم گذاشت و مرتب
داد ميزد: ميُكشمت عراقي!
ابراهيم همينطور كه نشســته بود دســتهايش را بالا گرفــت. هيچ حرفي
نميزد. نفس در ســينه همه حبس شــده بود. واقعًا نميدانستيم چه كار كنيم!
چند لحظه گذشت. صداي تيربار دشمن قطع نميشد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۴۹ مرتضي پارسائيان، علي مقدم: همه گردانها از محورهاي خودشان پيشروي
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۵۰
آهســته و سينهخيز به ســمت جلو رفتم. خودم را به آن سنگر رساندم. فقط
دعا ميكردم و ميگفتم: خدايا خودت كمك كن! ديشــب تا حالا با دشمن
مشكل نداشتيم. اما حالا اين وضع بوجود آمده.
يكدفعه ابراهيم ضربهاي به صورت آن بسيجي زد و اسلحه را از دستش گرفت.
بعد هم آن بسيجي را بغل كرد! جوان كه انگار تازه به حال خودش آمده بود
گريه كرد. ابراهيم مرا صدا زد و بسيجي را به من تحويل داد و گفت: تا حالا
تو صورت كســي نزده بودم، اما اينجا الازم بود. بعد هم به سمت تيربار رفت.
چند لحظه بعد نارنجك اول را انداخت، ولي فايده اي نداشت. بعد بلند شد
و به ســمت بيرون ســنگر دويد. نارنجك دوم را در حال دويدن پرتاب كرد.
لحظهاي بعد سنگر تيربار منهدم شد. بچهها با فرياد الله اكبر از جا بلند شدند و
به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچهها نگاه ميكردم. يكدفعه با اشاره
يكي از بچهها برگشتم و به بيرون سنگر نگاه كردم!
رنگ از صورتم پريد. لبخند بر لبانم خشــك شد! ابراهيم غرق خون روي
زمين افتاده بود. اسلحهام را انداختم و به سمت او دويدم.
درست در همان لحظه انفجار، يك گلوله به صورت )داخل دهان( و يك
گلوله به پشــت پاي او اصابت كرده بود. خون زيادي از او ميرفت. او تقريبًا
بيهوش روي زمين افتاده بود. داد زدم: ابراهيم!
با كمك يكي از بچهها و با يك ماشين، ابراهيم و چند مجروح ديگر را به
بهداري ارتش در دزفول رسانديم.
ابراهيم تا آخرين مرحله كار حضور داشــت، در زمان تصرف ســنگرهاي
پاياني دشمن در آن منطقه، مورد اصابت قرار گرفت.
بين راه دائمًا گريه ميكردم. ناراحت بودم، نكند ابراهيم... نه، خدا نكنه، از
طرفي ابراهيم در شب اول عمليات هم مجروح شده بود. خون زيادي از بدنش
رفت. حالا معلوم نيست بتواند مقاومت كند.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۵۱
پزشــك بهــداري دزفول گفت: گلولــهاي كه به صورت خــورده به طرز
معجزهآسایي از گردن خارج شده، اما به جايي آسيب نرسانده. اما گلولهاي كه
به پا اصابت كرده قدرت حركت را گرفته، استخوان پشت پا خرد شده. از طرفي
زخم پهلوي او باز شده و خونريزي دارد. لذا براي معالجه بايد به تهران منتقل شود.
ابراهيم به تهران منتقل شد. يك ماه در بيمارستان نجميه بستري بود. چندين
عمل جراحي روي ابراهيم انجام شــد و چند تركش ريز و درشــت را هم از
بدنش خارج كردند.
ابراهيــم در مصاحبه با خبرنگاري كه در بيمارســتان به ســراغ او آمده بود
گفت: با اينكه بچهها براي اين عمليات ماهها زحمت كشيدند و كار اطلاعاتی
كردنــد. اما با عنايــت خداوند، مــا در فتحالمبين عمليــات نكرديم! ما فقط
راهپيمایی كرديم و شعارمان يا زهرا بود. آنجا هر چه كه بود نظر عنايت
خود خانم حضرت صديقه طاهره بود.
ابراهيم ادامه داد: وقتي در صحرا، بچهها را به اين طرف و آن طرف ميبرديم
و همه خسته شده بودند، سجده رفتم وتوسل پيدا كردم به امام زمان عج
از خود حضرت خواستيم كه راه را به ما نشان دهد. وقتي سر از سجده برداشتم
بچهها آرامش عجيبي داشتند، اكثرًا خوابيده بودند. نسيم خنكي هم ميوزيد.
من در مسير آن نسيم حركت كردم. چيز زيادي نرفتم كه به خاكريز اطراف
مقر توپخانه رســيدم. در پايان هم وقتي خبرنگار پرسيد: آيا پيامي براي مردم
داريد؟ گفت: ما شرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خود ميزنند و براي
رزمندگان ميفرســتند. خود من بايد بدنم تكهتكه شود تا بتوانم نسبت به اين
ِ مردم اداي دين كنم!
ابراهيم به خاطر شكستگي استخوان پا، قادر به حركت نبود. پس از مدتي بستري
شدن در بيمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبهها دور بود. اما در اين
مدت از فعاليتهاي اجتماعي و مذهبي در بين بچههاي محل و مسجد غافل نبود.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۵۱ پزشــك بهــداري دزفول گفت: گلولــهاي كه به صورت خــورده به طرز
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۵۲
اميرمنجر، جواد شيرازي:
ابراهيم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامی
را برپا کرد.
او منشاء خير براي بسياري از دوستان شد. بارها به دوستانش توصيه ميكرد
كه براي حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محلهها غافل نشويد.
آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد.
يكي از دوستانش نقل ميكرد كه: سالها پس از شهادت ابراهيم در يكي از
مساجد تهران مشغول فعاليت فرهنگي بودم. روزي در اين فكر بودم كه با چه
وسيلهاي ارتباط بچهها را با مسجد و فعاليتهاي فرهنگي حفظ كنيم؟
همان شب ابراهيم را در خواب ديدم. تمامي بچههاي مسجد را جمع كرده
و ميگفت: از طريق تشكيل هيئت هفتگی، بچهها را حفظ كنيد!
بعد در مورد نحوه كار توضيح داد و...
مــا هم ايــن كار را انجام داديم. ابتــدا فكر نميكرديم موفق شــويم. ولي
باگذشت سالها، هنوز ازطريق هيئت هفتگي با بچهها ارتباط داريم.
مرام و شيوه ابراهيم در برخورد با بچههاي محل نيز به همين صورت بود. او
پس از جذب جوانان محل به ورزش، آنها را به سوي هيئت و مسجد سوق
ميداد و ميگفت: وقتي دست بچهها توي دست امام حسين قرار بگيره
مشكل حل ميشه. خود آقا نظر لطفش را به آنها خواهد داشت.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۵۳
ابراهيم از همان دوران دبيرستان شروع به مداحي كرد. بقيه را هم به خواندن
و مداحي كردن ترغيب ميكرد. هر هفته در هيئت جوانان وحدت اسلامی به
همراه شهيد عبدالله مسگر حضور داشت و مداحي ميكرد.
اين مجموعه چيزي فراتر از يك هيئت بود. در رشد مسائل اعتقادي و حتي
سياسي بچهها بسيار تأثيرگذار بود.
دعوت از علمایي نظير علامه محمدتقي جعفري و حاج آقا نجفي و استفاده
از شخصيتهاي سياسي، مذهبي جهت صحبت، از فعاليتهاي اين هيئت بود.
لذا مأموران ســاواك روي اين هيئت دقت نظر خاصي داشــتند و چند بار
جلوي تشكيل جلسات آن را گرفتند.
ابراهيم، مداحي را از همين هيئت و همچنين هنگامي كه ورزش باستاني انجام
ميداد آغاز كرد. در دوران انقلاب و بعد از آن به اوج خود رسيد. اما نكته مهمي
كه رعايت ميكرد اين بود كه ميگفت: براي دل خودم ميخوانم. سعي ميكنم
بيشتر خودم استفاده كنم و نيت غيرخدايي را در مداحي وارد نكنم.
٭٭٭
روي موتور نشســته بود. به زيبايي شروع به خواندن اشعاري براي حضرت
زهرا نمود.
خيلي جالب و سوزناك بود. از ابراهيم خواستم كه در هيئت همان اشعار را
به همان سبك بخواند، اما زير بار نرفت! ميگفت: اينجا مداح دارند، من هم
كه اصلا صداي خوبي ندارم، بيخيال شو...
اما ميدانستم هر وقت كاري بوي غيرخدابدهد، يا باعث مطرح شدنش شود
ترك ميكند. در مداحي عادات جالبي داشت. به بلندگو، اكو و ... مقيد نبود.
بارها ميشد كه بدون بلندگو ميخواند.
در سينهزني خيلي محكم سينه ميزد ميگفت: اهل بيت همه وجودشان را
براي اسلام دادند. ما همين سينهزني را بايد خوب انجام دهيم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۵۳ ابراهيم از همان دوران دبيرستان شروع به مداحي كرد. بقيه را هم به خ
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۵۴
در عروسيها و در عزاها هر جا ميديد وظيفهاش خواندن است ميخواند.
اما اگر ميفهميد به غير از او مداح ديگري هست، نميخواند و بيشتر به دنبال
استفاده بود.
ابراهيم مصداق حديث نورانــي امام رضابود كه ميفرمايد: ((هر كس
براي مصائب ما گريه كند و ديگران را بگرياند، هر چند يك نفر باشد اجر او
با خدا خواهد بود.
هر كه در مصيبت ما چشمانش اشكآلود شود و بگريد، خداوند او را با ما
محشور خواهد كرد.))۱
در عزاداريها حال خوشــي داشت. خيليها با وجود ابراهيم و عزاداري او
شور و حال خاصي پيدا ميكردند.
ابراهيم هر جايي که بــود آنجا را كربلا ميكرد! گريهها و نالههاي ابراهيم
شــور عجيبي ايجاد ميكرد. نمونه آن در اربعين سال 1361 در هيئت عاشقان
حسينبود.
بچههاي هيئتي هرگــز آن روز را فراموش نميكنند. ابراهيم ذكر حضرت
زينبۜ را ميگفت.
او شور عجيبي به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش كرد! آن روز
حالتي در بچهها پيدا شدكه ديگر نديديم. مطمئن هستم به خاطر سوز دروني
و نََفس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود.
ابراهيــم در مورد مداحــي حرفهاي جالبي ميزد. ميگفــت: مداح بايد
آبروي اهل بيت را درخواندنش حفظ كند، هر حرفي نزند. اگر در مجلســي
شرايط مهيا نبود روضه نخواند و...
ابراهيم هيچوقت خودش را مداح حساب نميكرد. ولي هر جا كه ميخواند
شور و حال عجيبي را ايجاد ميكرد.
۱) مستدركالوسائل ج1 ص۳۸۶
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۵۵
ذكر شهدا را هيچ وقت فراموش نميكرد. چند بيت شعر آماده كرده بود كه
اســم شهدایی چون اصغر وصالي و علي قرباني را ميآورد و در بيشتر
مجالس ميخواند.
٭٭٭
شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا
خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در
گوشهاي ايستاده و آرام سينه ميزد.
سينه زني بچهها خيلي طولانی شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به
پايان رسيد.
موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود،
بچهها خيلي خوب سينه زدند.
ابراهيم نگاه معني داري به من و بچهها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتان
نگه داريد!
وقتي چهرههاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمدهاند تا در مجلس
قمربنيهاشمخودشان را براي يكسال بيمه كنند.
وقتي عزاداري شــما طولانی ميشــود، اينها خسته ميشــوند. شما بعد از
مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد.
بعد هرچقدر ميخواهيد ســينه بزنيد و عشــقبازي كنيد، نگذاريد مردم در
مجلس اهلبيت احساس خستگي كنند.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۵۵ ذكر شهدا را هيچ وقت فراموش نميكرد. چند بيت شعر آماده كرده بود كه
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۵۶
جمعی از دوستان شهید:
به جلســه مجمعالذاكرين رفته بوديم، در مســجد حاجابوالفتح. درجلســه
اشــعاري در فضايــل حضــرت زهراخوانده شــد كه ابراهيــم آنها را
مينوشت. آخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضهخواني كرد.
ابراهيم از خود بيخود شــده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدايي بلند
گريه ميكرد. من از اين رفتار ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شد به
سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت:
آدم وقتي به جلسه حضرت زهرا وارد ميشه بايد حضور ايشان را حس كنه. چون جلسه متعلق به حضرت است.
٭٭٭
در فتحالمبين وقتي ابراهيم مجروح شد، سريع او را به دزفول منتقل كرديم و در سالنی
كه مربوط به بهداري ارتش بود قرار داديم. مجروحين زيادي در آنجا بستري بودند.
ســالن بسيار شــلوغ بود. مجروحين آه و ناله ميكردند، هيچ كس آرامش
نداشت. بالاخره يک گوشهاي را پيدا كرديم و ابراهيم را روي زمين خوابانديم.
پرستارها زخم گردن و پاي ابراهيم را پانسمان كردند. در آن شرايط اعصاب
همه به هم ريخته بود، سر و صداي مجروحين بسيار زياد بود. ناگهان ابراهيم
با صدایي رسا شروع به خواندن كرد!
شــعر زيبايي در وصف حضرت زهراۜ خوانــد كه رمز عمليات هم نام
مقدس ايشــان بود. براي چند دقيقه سكوت عجيبي سالن را فرا گرفت! هيچ
مجروحي ناله نميكرد! گویی همه چيز رديف و مرتب شده بود.
به هر طرف كه نگاه ميكردي آرامش موج ميزد! قطرات اشك بود كه از
چشمان مجروحين و پرستارها جاري ميشد، همه آرام شده بودند!
خواندن ابراهيم تمام شــد. يكي از خانم دكترها كه مسن تر از بقیه بود و
حجاب درستي هم نداشت جلو آمد. خيلي تحت تأثير قرار گرفته بود.
آهســته گفت: تو هم مثل پســرمي! فداي شــما جوونها! بعد نشست و سر
ابراهيم را بوســيد! قيافه ابراهيم ديدني بود. گوشهايش سرخ شد. بعد هم از
خجالت ملافه را روي صورتش انداخت.
ابراهيم هميشه ميگفت: بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين
مخصوصًا حضرت زهرا حلال مشكلات است.
٭٭٭
براي ملاقات ابراهيم رفته بوديم بيمارســتان نجميه. دور هم نشســته بوديم.
ابراهيم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرانمود. دو نفر
از پزشكان آمدند و از دور نگاهش ميكردند. باتعجب پرسيدم: چيزي شده!؟
گفتند: نه، ما در هواپيما همراه ايشان بوديم. مرتب از هوش ميرفت و به هوش
ميآمد. اما درآن حال هم با صدايي زيبا در وصف حضرت مداحي ميكرد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۵۷
مرتضي پارسایيان:
ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل
آموزش و پرورش شد.
در دورههاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و
فعاليت فرهنگي را در همان دوران كوتاه انجام داد.
٭٭٭
بــا عصاي زير بغــل از پلههــاي اداره كل آموزش و پرورش بــالا و پايين
ميرفت. آمدم جلو و سلام كردم.
گفتم:آقا ابرام چي شده؟! اگه كاري داري بگو من انجام ميدم.
گفت: نه،كار خودمه.
بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. كارش تمام شــد. ميخواســت از
ساختمان خارج شود.
پرسيدم: اين برگه چي بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردي!؟
گفت: يك بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشكل استخدام داره. كار
او را انجام دادم.
پرسيدم: از بچه هاي جبهه است!؟
گفت: فكر نميكنم، اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم
ديدم اين كار از من ساخته است، براي همين آمدم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۵۷ مرتضي پارسایيان: ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن ته
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۵۸
بعد ادامه داد: آدم هر كاري كه ميتواند بايد براي بندههاي خدا انجام دهد.
مخصوصًا اين مردم خوبي كه داريم.
هر كاري كه از ما ساخته است. بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدي كه حضرت
امام فرمودند: مردم ولي نعمت ما هستند.
٭٭٭
ابراهيم را در محل همه ميشناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و
رفتارش ميشد.
هميشــه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچههايي كه از جبهه ميآمدند، قبل از
اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر ميزدند.
يك روز صبح امام جماعت مســجد محمديهشــهدانيامده بود. مردم به
اصرار، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
وقتي حاج آقا مطلع شــد خيلي خوشحال شــد و گفت: بنده هم اگر بودم
افتخار ميكردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخوانم.
٭٭٭
ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه ميرفت. چند دفعهاي به
آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت.
رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟
اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي
از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش را حل ميكرديم.
اما امروز از صبح تا حالا كســي به من مراجعه نكرده! ميترســم كاري كرده
باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۵۹
جواد مجلسي راد، مهدي حسنقمي:
منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر
روز بــا بچهها داخــل کوچه واليبال بازي ميکرديم. بعد هم روي پشــت بام
مشغول کفتر بازي بودم!
آن زمان حدود 170 كبوتر داشــتم. موقع اذان که ميشــد برادرم به مسجد
ميرفت. اما من اهل مسجد نبودم.
عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود
و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه ميکرد. در حين بازي توپ به ســمت آقا
ابراهيم رفت.
من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را
روي انگشت شصت به زيبایی چرخاند وگفت: بفرمایيد آقا جواد!
از اينکه اســم مرا ميدانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به
آقا ابراهيم داشتم. همهاش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا ميداند!
چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم. آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا،
ما رو بازي ميديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي ميکنيد!؟
ُ گفت: خب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد ميگيريم. عصا راكنار گذاشــت،
درحالي كه لنگ لنگان راه ميرفت شروع به بازي کرد.
تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۵۹ جواد مجلسي راد، مهدي حسنقمي: منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۶۰
او هنوز مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه ميزد.
خيلي خوب هم توپها را جمع ميکرد.
شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو ميشناســي؟ عجب واليبالي بازي
ميکنه!
برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستانها
بوده. تازه قهرمان کشتي هم بوده!
با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت!
برادرم جواب داد: نميدونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف
دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي
ميکرد.
آخر بازي بود. از مسجد صداي اذان ظهرآمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و
بعد گفت: بچهها ميآييد برويم مسجد؟!
گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم نماز جماعت.
چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او ميرفتيم
مسجد. يکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از
آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم.
اگر يك روز او را نميديدم دلم برايش تنگ ميشد. واقعًا ناراحت ميشدم.
يک بار با هم رفتيم ورزش باســتاني. خلاصه حسابي عاشق اخلاق و رفتارش
شده بودم. او با روش محبت و دوستي ما را به سمت نماز و مسجد كشاند.
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. ميخواســت برگردد جبهه، يک شب توي
كوچه نشســته بوديم، براي من از بچههاي ســيزده، چهارده ساله در عمليات
فتحالمبين ميگفت.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۶۱
همينطور صحبت ميكرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آنها با اينکهســن و هيکلشــان از تو کوچکتر بود ولي با توکل به خدا چه حماســههایی
آفريدند.
تو هم اينجا نشستهاي و چشمت به آسمانه که کفترهات چه ميکنند!!
فرداي آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم.
از آن ماجرا ســالها گذشــت. حالا که کارشناس مســائل آموزشي هستم
ميفهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتي خودش را انجام ميداد.
او چــه زيبا امر به معروف و نهي از منكرميکــرد. ابراهيم آنقدر زيبا عمل
ميکرد کــه الگویي براي مدعيان امر تربيت بــود. آن هم در زماني كه هيچ
حرفي از روشهاي تربيتي نبود.
٭٭٭
نيمه شــعبان بود. با ابراهيم وارد کوچه شديم چراغاني کوچه خيلي خوب
بود. بچههاي محل انتهاي کوچه جمع شده بودند. وقتي به آنها نزديک شديم
همه مشغول ورق بازي و شرط بندي و... بودند!
ابراهيم با ديدن آن وضعيت خيلي عصباني شــد. اما چيزي نگفت. من جلو
آمدم و آقا ابراهيم را معرفي کردم و گفتم:
ايشان از دوستان بنده و قهرمان واليبال و کشتي هستند. بچهها هم با ابراهيم
سلام و احوالپرسي کردند.
بعد طوري که کسي متوجه نشود، ابراهيم به من پول داد و گفت: برو ده تا
بستني بگير و سريع بيا.
آن شــب ابراهيــم با تعدادي بســتني و حرف زدن و گفتــن و خنديدن، با
بچههاي محل ما رفيق شد.
درآخر هم از حرام بودن ورق بازي گفت. وقتي از كوچه خارج ميشديم
تمام كارتها پاره شده و در جوب ريخته شده بود!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۶۱ همينطور صحبت ميكرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آنها با اينکه
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۶۲
جمعي از دوستان شهيد:
از خيابان 17 شــهريور عبور ميکرديم. من روي موتور پشــت سر ابراهيم
بودم. ناگهان يک موتورسوار ديگر با سرعت از داخل کوچه وارد خيابان شد.
پيچيد جلوي ما و ابراهيم شديد ترمز کرد.
ُ جوان موتور ســوار که قيافه و ظاهر درستي هم نداشت، داد زد: هو! چيکار
ميکني؟! بعد هم ايستاد و با عصبانيت ما را نگاه کرد!
همه ميدانســتند که او مقصر است. من هم دوست داشتم ابراهيم با آن بدن
قوي پایین بيايد وجوابش را بدهد.
ولي ابراهيم با لبخندي که روي لب داشت در جواب عمل زشت او گفت:
سلام، خسته نباشيد!
موتور ســوار عصباني يکدفعه جــا خورد. انگار توقع چنيــن برخوردي را
نداشت. کمي مکث کرد و گفت: سلام، معذرت ميخوام، شرمنده.
بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه داديم.
ابراهيم در بين راه شــروع به صحبت کرد. سؤالاتي كه در ذهنم ايجاد شده
بود را جواب داد:
ديدي چه اتفاقي افتاد؟ با يك ســلام عصبانيت طرف خوابيد. تازه معذرت
خواهي هم کرد. حالا اگر ميخواستم من هم داد بزنم و دعوا كنم. جز اينکه
اعصاب و اخلاقم را به هم بريزم هيچ کار ديگري نميکردم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۶۳
روش امر به معروف و نهي از منکر ابراهيم در نوع خود بســيار جالب بود.
اگر ميخواست بگويد که کاري را نکن سعي ميکرد غير مستقيم باشد.
مثلا دلایل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره ميکرد تا
شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل
ميآورد.
يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار
غير اخلاقی ميگشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته
بودند رفتار او را تغيير دهند.
درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلي
با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه ميآورد و جلوي ديگران
خيلي به او احترام ميگذاشت.
مدتي بعــد ابراهيم با او صحبت کرد. ابتــدا او را غيرتي کرد و گفت: اگر
کسي به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آنها را اذيت کند چه مي کني؟
آن پسر با عصبانيت گفت: چشماش رو در ميارم.
ُ ابراهيم خيلي باآرامش گفت: خب پسر، تو که براي ناموس خودت اينقدر
غيرت داري، چرا همان کار اشتباه را انجام ميدي؟!
بعد ادامه داد: ببين اگر هرکســي به دنبال ناموس ديگري باشد جامعه از هم
ميپاشد و سنگ روي سنگ بند نميشود.
بعد ابراهيم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد. حديث پيامبر اکرمرا
گفت كه فرمودند:
((چشمان خود را از نامحرم ببنديد تا عجايب را ببينيد.))۱
بعد هم دلایل ديگر آورد. آن پســر هم تأييد ميکــرد. بعدگفت: تصميم
خودت را بگير، اگه ميخواهي با ما رفيق باشي بايد اين كارها را ترك كني.
۱) ميزان الحکمه ج 10 ص 72
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۶۳ روش امر به معروف و نهي از منکر ابراهيم در نوع خود بســيار جالب بو
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۶۴
برخورد خوب و دلایلی که ابراهيم آورد باعث تغيير کلي در رفتارش شد.
او به يکي از بچههاي خوب محل تبديل شــد. همه خلافكاريهاي گذشته
را كنار گذاشت. اين پسر نمونهاي از افرادي بودکه ابراهيم با برخورد خوب و
استدلال و صحبت کردنهاي به موقع، آنها را متحول کرده بود.
٭٭٭
پاييز 1361 بود. با موتور به سمت ميدان آزادي ميرفتيم. ميخواستم ابراهيم
را براي عزيمت به جبهه به ترمينال غرب برسانم.
يک ماشــين مدل بالا از کنار ما رد شــد. خانمي کنار راننده نشسته بود که
حجاب درستي نداشت. نگاهي به ابراهيم انداخت و حرف زشتي زد.
ابراهيم گفت: سريع برو دنبالش!
من هم با سرعت به ســمت ماشين رفتم. بعد اشاره کرديم بيا بغل، با خودم
گفتم: اين دفعه حتمًا دعوا ميكنه.
اتومبيل کنار خيابان ايستاد. ما هم كنار آن توقف کرديم.
منتظــر برخورد ابراهيم بودم. ابراهيم كمي مكــث كرد و بعد همينطور که
روي موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسي گرمي کرد!
راننده که تيپ ظاهري ما و برخورد خانمش را ديده بود، توقع چنين ســلام
و عليکي را نداشت.
بعد از جواب ســلام، ابراهيم گفت: من خيلي معذرت ميخوام، خانم شما
فحش بدي به من و همه ريشدارها داد. ميخواهم بدونم که... راننده حرف
ابراهيم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بيجا کرد!
ابراهيم گفت: نه آقا اينطــوري صحبت نکن. من فقط ميخواهم بدانم آيا
حقي از ايشــان گردن بنده اســت؟ يا من کار نادرستي کردم که با من اينطور
برخورد کردند؟!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۶۵
راننــده اصلا فكر نميكرد ما اينگونه برخورد كنيم. از ماشــين پياده شــد.
صورت ابراهيم را بوسيد و گفت: نه دوست عزيز، شما هيچ خطایی نکردي. ما
اشتباه کرديم. خيلي هم شرمندهايم. بعد از کلي معذرت خواهي از ما جدا شد.
اين رفتارها و برخوردهاي ابراهيم، آن هم در آن مقطع زماني براي ما خيلي
عجيب بود.
امــا با اين کارها راه درســت برخورد كردن با مردم را به ما نشــان ميداد.
هميشه ميگفت: در زندگي،آدمي موفقتراست که در برابر عصبانيت ديگران
صبور باشد.
کار بيمنطق انجام ندهد و اين رمز موفقيت او در برخوردهايش بود.
نحــوه برخورد او مرا به ياد اين آيــه مي ِ انداخت: (( بندگانخاص خداوند
رحمان کساني هستند که با آرامش و بي تکبر بر زمين راه ميروند و هنگامي
که جاهلان آنان را مخاطب سازند وسخنان ناشايست بگويندبه آنها سلان
ميگويند))
۱)فرقان آيه 63
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۶۵ راننــده اصلا فكر نميكرد ما اينگونه برخورد كنيم. از ماشــين پياده
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۶۶
مهدي عموزاده:
ســاعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم. اسم آقا ابراهيم را از
بچههاي محل شنيده بودم، اما برخوردي با او نداشتم.
مشغول بازي بوديم. ديدم از سر كوچه شخصي با عصاي زير بغل به سمت
ما ميآيد. از محاسن بلند و پاي مجروحش فهميدم خودش است!
كنار كوچه ايســتاد و بازي ما را تماشا كرد. يكي از بچهها پرسيد: آقا ابرام
بازي ميكني؟
گفت: من كه با اين پا نميتونم، اما اگه بخواهيد تو دروازه ميايستم.
بازي من خيلي خوب بود. اما هر كاري كردم نتوانســتم به او گل بزنم! مثل
حرفهايها بازي ميكرد.
نيم ســاعت بعد، وقتي توپ زير پايش بود گفت: بچهها فكر نميكنيد الان
دير وقته، مردم ميخوان بخوابن!
تــوپ و دروازهها را جمع كرديم. بعد هم نشســتيم دور آقا ابراهيم. بچهها
گفتند: اگه ميشه از خاطرات جبهه تعريف كنيد.
آن شــب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نميكنم. آقا ابراهيم
ميگفت:
در منطقه غرب با جواد افراســيابي رفته بوديم شناســایی. نيمه شب بود و ما
نزديك سنگرهاي عراقي مخفي شده بوديم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۶۷
بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســایی مواضع دشمن شديم.
همينطور كه مشــغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بســيار بزرگي درســت به
سمت مخفيگاه ما آمد!
مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ
كاري نميشد انجام دهيم.
اگر به ســمت مار شــليك ميكرديم عراقيها ميفهميدنــد، اگر هم فرار
ميكرديــم عراقيها ما را ميديدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما ميآمد.
فرصت تصميم گيري نداشتيم.
آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم.
گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيهقسم دادم!
زمان به سختي ميگذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز
كردم.
با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما
دور شده!
آن شــب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي
خنديديم.
بعد هم گفت: ســعي كنيد آخر شــب كه مردم ميخواهند استراحت كنند
بازي نكنيد.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبحها براي نماز
مسجد ميرود. من هم به خاطر او مسجد ميرفتم.
تاثيــر آقا ابراهيم روي من و بچههاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما
هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم
و راهي جبهه شديم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۶۷ بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســایی مواضع دشمن شديم.
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۶۸
عباس هادي:
از ویژگی های ابراهیم این بود کهً معمولا بجز کسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده می کردند از کارهايش مطلع نميشد.
اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهايش حرفي نميزد. هميشه هم اين
نکته را اشــاره ميکرد که: کاري كه براي رضاي خداســت، گفتن ندارد. يا
مشکل کارهاي ما اين است که براي رضاي همه کار ميکنيم، به جز خدا.
حضــرت علي ع نيز مي فرمايد: ((هر کس قلبــش را و اعمالش را از غير
خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.))۱
عرفاي بزرگ نيز در سرتاسر جملاتشان به اين نکته اشاره ميکنند که: اگر
کاري براي خدا بود ارزشمند ميشود. يا اينكه هر نََفسي که انسان در دنيا براي
غير خدا کشيده باشد در آخرت به ضررش تمام ميشود.
در دوران مجروحيــت ابراهيم به يکــي از زورخانههاي تهران رفتيم. ما در
گوشهاي نشستيم. با وارد شدن هر پيشکسوت صداي زنگ مرشد به صدا در
ميآمد و کار ورزش چند لحظهاي قطع ميشــد. تازه وارد هم دستي از دور
براي ورزشکاران نشان ميداد و با لبخندي بر لب، درگوشهاي مينشست.
ابراهيم با دقت به حركات مردم نگاه ميكرد، بعد هم برگشت و آرام به من
گفت: اينها را ببين که چطور از صداي زنگ خوشحال ميشوند.
۱)غرر الحکم ص 538
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۶۹
بعد ادامه داد: بعضي از آدمها عاشق زنگ زورخانهاند. اينها اگر اينقدر کهعاشق اين زنگ بودند عاشق خدا ميشدند، ديگر روي زمين نبودند. بلكه در
آسمانها راه ميرفتند! بعد گفت: دنيا همين است، تا آدم عاشق دنياست و به
اين دنيا چسبيده، حال و روزش همين است.
اما اگر انســان سرش را به ســمت آســمان بالا بياورد و کارهايش را براي
رضاي خــدا انجام دهد، مطمئن باش زندگيش عوض ميشــود و تازه معني
زندگي كردن را ميفهمد. بعد ادامــه داد: توي زورخانه خيليها ميخواهند
ببينند چه کسي از بقيه زورش بيشتر است و چه کسي هم زودتر خسته ميشود.
اگر روزي مياندار ورزش شدي تا ديدي کسي خسته شده، براي رضاي خدا
سريع ورزش را عوض کن. من زماني مياندار ورزش بودم و اين کار را نکردم،
البته منظوري نداشتم اما بيدليل بين بچهها مطرح شدم ولي تو اين کار را نکن!
ابراهيم ميگفت: انسان بايد هر کاري حتي مسائل شخصي خودش را براي
رضاي خدا انجام دهد.
آگاه باش عالم هستي ز بهر توست غيراز خدا هرآنچه بخواهي شکست توست
٭٭٭
نزديک صبح جمعه بود. ابراهيم با لباسهاي خونآلود به خانه آمد!
خيلي آهســته لباسهايش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت:
عباس، من ميرم طبقه بالا بخوابم.
نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسي بدون وقفه به در ميكوبيد!
مادر ما رفت و در را باز كرد. زن همسايه بود. بعد از سلام با عصبانيت گفت:
اين ابراهيم شما مگه همسن پســر منه!؟ ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون،
بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته!
بعد ادامه داد: ببين خانم، من پســرم رو بردم بهترين دبيرســتان. نميخوام با
آدمهایي مثل پسر شما رفت و آمد کنه!
مادر ما از همه جا بيخبر بود. خيلي ناراحت شد. معذرتخواهي کرد و باتعجب
گفت: من نميدانم شما چي ميگي! ولي چشم، به ابراهيم ميگم، شما ببخشيد و...
من داشتم حرفهاي او را گوش ميکردم. دويدم طبقه بالا!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۶۹ بعد ادامه داد: بعضي از آدمها عاشق زنگ زورخانهاند. اينها اگر اين
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۰
ابراهيم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکارکردي؟!
ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چي شده!؟
پرسيدم: تصادف کرديد؟ يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟ چي
ميگي؟ گفتم: مگه نشنيدي، دم در مامان ممد بود. داد و بيداد ميکرد و...
ُ ابراهيم کمي فکرکرد و گفت: خب، خدا را شکر، چيز مهمي نيست!
عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و يــك جعبــه
شــيريني به ديــدن ابراهيــم آمدنــد. زن همســايه مرتب معــذرت خواهي
ميکــرد. مــادر مــا هم بــا تعجــب گفت: حــاج خانــم، نه بــه حرفهاي
صبــح شــما، نه بــه کار حالاي شــما! او هــم مرتــب ميگفت: بــه خدا از
خجالــت نميدونم چي بگــم، محمد همه ماجــرا را براي مــا تعريف کرد.
محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نميرســيد، معلوم نبود چی به سرش ميآمد.
بچههاي محل هم براي اينکه ما ناراحت نباشــيم گفته بودند: ابراهيم و محمد
بــا هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم، مــن از اينکه زود قضاوت کردم
خيلي ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشيد. به پدر محمد هم گفتم که خيلي زشته،
آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شــده و هنوز پاي ايشون خوب نشده ولي ما به
ملاقاتشون نرفتيم، براي همين مزاحم شديم.
مادر پرسيد: من نميفهمم، مگه براي محمد شما چه اتفاقي افتاده!؟
آن خانم ادامه داد: نيمه ِ هاي شب جمعه بچههاي بسيج مسجد، مشغول ايست و
بازرسي بودند. محمد وسط خيابان همراه ديگر بچهها بود. يكدفعه دستش روي
ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحهاش خارج و به پاي خودش اصابت ميکنه.
او با پاي مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادي از پايش ميرفت.
آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه ميرسد. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک
يکي ديگر از رفقا زخم پاي محمد را ميبندد. بعد اورا به بيمارستان ميرساند.
صحبت زن همســايه تمام شد. برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش
خاصي کنار اتاق نشســته بود. او خوب ميدانست کسي که براي رضاي خدا
کاري انجام داده، نبايد به حرفهاي مردم توجهي داشته باشد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1