eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب رمان سلام بر ابراهیم جواد مجلسي: پائيز سال 1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اينبار نَقل همه مجالس توسل‌هاي ابراهيم به حضرت زهرا‌ۜبود. هر جا ميرفتيم حرف از او بود! خيلي از بچه‌ها داستانها و حماســه‌آفريني‌هاي او را در عملياتها تعريف ميكردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره‌انجام شده بود. به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه براي آنها مداحي كند و از حضرت زهراۜبخواند. شــب بود. ابراهيم در جمع بچه‌هاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد. صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولانی شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخي‌كردند و صدايش را تقليدكردند. بعد هم چيزهایی گفتند كه او خيلي ناراحت شد. آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود وگفت: من مهم نيستم، اينها مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نميكنم! هــر چه ميگفتم: حرف بچه‌ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايده‌اي نداشت. آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نميكنم! ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه. من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟ البته ميدانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار ميشود و مشغول نماز. ابراهيم ديگر بچه‌ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد. بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي حضرت زهراۜ!! اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچه‌ها را جاري كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولي چيزي نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه‌ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهاي عجيب او بودم. ابراهيم نگاه معني‌داري به من كرد و گفت: ميخواهي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... پريد تو حرفم و گفت: چيزي كه ميگويم تا زنده‌ام جايي نقل نكن. بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نمي‌آمد، اما نيمه‌هاي شــب كمي خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهرهۜ‌تشريف آوردند و گفتند: نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۸۲ قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به
کتاب رمان سلام بر ابراهیم جواد مجلسي: آذر ماه 1361 بود. معمولا هر جا كه ابراهيم ميرفت با روي باز از او استقبال ميكردند. بسياري از فرماندهان، دلاوري و شجاعت‌هاي ابراهيم را شنيده بودند. يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولاني شد. بچه‌ها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟! گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره. برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي. يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟! گفتم: آره، چطور مگه؟! همينطور كه به حركت ماشــين نگاه ميكرد گفــت: اينكه از قديمي‌هاي ُ جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست. بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچه‌ها صحبت كنه. مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي ميشــه. روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر اطلاعات عمليات رفتم. پس از حال و احوال‌پرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم. در بالای تپه ســنگرهاي عراقي كاملا مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به محض رسيدن آنها را بزنم. يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقي‌ها كاملا ميدانستند ما از اين شيار عبور ميكنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه‌ها حبس شده بود! هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالای سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلوله‌اي به سمت ما مي‌آمد. صداي ناله بچه‌هاي مجروح بلند شد و... درآن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خودم ميديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو مي‌آمد و پاي مرا گرفت! سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد. چهره‌اي‌كه ميديدم، صورت نوراني ابراهيم بود. يكدفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپيجــي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فرياد الله اکبر آرپيجي را شليک کرد. سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را ميكرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند شد و فرياد زد: شيعه‌هاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست. بچه‌ها همه روحيه گرفتند. من هم داد زدم؛ الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك ميكردند. تقريبًا همه عراقي‌ها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده! ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۸۵ ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم. در
کتاب رمان سلام بر ابراهیم كار تصرف تپه مهم عراقي‌ها خيلي ســريع انجام شــد. تعدادي از نيروهاي‌دشمن اسير شدند. بقيه بچه‌ها به حركت خودشان ادامه دادند. من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بيخود نيست كه همه دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره! نيمه‌هاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت مولا رو ديدي؟! فقط يه الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه! ٭٭٭ عمليات در محور ما تمام شد. بچه‌هاي همه گردانها به عقب برگشتند. اما بعضي از گردانها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشتند! ابراهيــم وقتي با فرمانده يكــي از آن گردانها صحبت ميكرد، داد ميزد! خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم. ميگفت: شما كه ميخواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه‌هاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح‌ها رو جا گذاشتيد، چرا ... با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند. آنها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را انجام دهد. ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند. حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقي‌ها با شگردي خاص به عقب منتقل كردند! ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم. چند هفته‌اي تهران بود. او فعاليت‌هاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم علي صادقي ،علي مقدم: آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال بود. ميگفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم. بعد گفت: امشــب چقدر چشم‌هاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست. من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا ميكني كه گمنام باشي!؟ منتظر اين ســؤال نبود. لحظه‌اي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز جوابي را كه ميخواستم نگفت. چند هفته‌اي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچه‌ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه‌هاي هيئتي و رزمنده است. ٭٭٭ دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن حرف‌هاي عوامانه و شوخي‌ها كمتر ديده ميشد! اكثر بچه‌ها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۸۷ علي صادقي ،علي مقدم: آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران.
کتاب رمان سلام بر ابراهیم ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره‌اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه‌ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. در تاريكي شب با هم قدم ميزديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟! خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره‌اي از آرزوي من است، من ميخواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بي‌كفن حســين قطعه‌قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازه‌ام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم. دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نميخواهم مزار داشته باشم. بعد رفتيم زورخانه، همه بچه‌ها را براي ناهار فردا دعوت كرد. فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد! بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه! در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره بــود. در ادامه ميگفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند، هميشه در هيئت از جبه ها و رزمنده ها ياد ميكرد. ٭٭٭ اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونه‌اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه‌هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از جا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي‌مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبيني؟! توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه‌اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه‌ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۸۹ هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت
کتاب رمان سلام بر ابراهیم علي نصرالله: نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه‌ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتي بودند. بچه‌ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش مي‌آمدند. يك لحظه چادر خالي نميشد. حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعد از سـلام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه‌ها همه مشغول شدند، خبريه؟! حاجي هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما بيایی خيلي خوشحال ميشيم. حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه‌هاي اطلاعات را بين گردانها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه. بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه‌ها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي ُ يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك سپاه را تشكيل ميدهد. حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريشهايش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتي‌تر شده بود. غروب به يكي از ديدگاه‌هاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقــه عملياتي را مشــاهده ميكرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ مينوشت. تعدادي از بچه‌ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب ميگفتند: آقا زودباش! ما هم ميخواهيم ببينيم! ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد. ميگفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش. پيش يكي از فرمانده‌هان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه حالت خاصي داره. خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله، عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟! فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه‌اش با خداست. ٭٭٭ فــردا عصــر بچه‌هــاي گردانهــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت رسول يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۹۱ حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك
کتاب رمان سلام بر ابراهیم همه آماده حركت به سمت فكه بودند. از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او ملكوتي شده بود! صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفيه‌اي عربي انداخته و اوركت زيبایی پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچه‌ها دســت داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلي نوراني شدي! نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعي از دنيا بره. اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند، طوري شده كه توي بهشت زهرا بيشتر از تهران رفيق داريم. مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من ميترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توكل ما به خداست. بعــد نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما، خوشگلترين شهادت رو ميخوام! بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از گوشه چشمش جاري شد. ابراهيم ادامه داد: اگه جایی بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم تو رو نشناســه، خودت باشي وآقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين خوشگلترين شهادته. گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره. هر جا هم كه احتياج شد كمك ميكني. گفت: نه، من ميخوام با بسيجي‌ها باشم. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردان‌هاي خط شكن. آنها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقي‌ها ميگيريم! حاج حسين الله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي محو چهره ابراهيم بود. بي اختيار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظه اي در اين حالت بودند. گويي ميدانستند كه اين آخرين ديدار است. بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار براي شما! چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت ميشه. ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم. حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچه هــا از راهكار اول عبور ميكنند. من با يك ســري از فرمانده ها و بچه هاي اطلاعات از راهكار دوم ميريم. تو هم با ما بيا. ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچه هاي بســيجي ميرم. مشــكلي كه نداره!؟ حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي. ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچه هاي گردان هايي كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۹۳ بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردان‌هاي خط شكن. آنها مشغول آ
کتاب رمان سلام بر ابراهیم علي نصرالله: گردان كميل، خط شــكن محور جنوبي و ســمت پاســگاه بــود. يكي از فرماندهان لشکر آمد و براي بچه‌هاي گردان شروع به صحبت كرد: برادرها، امشب براي عمليات والفجر به سمت منطقه فكه حركت ميكنيم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزي، جلوي راه شما زده تا مانع عبور شــود. همچنين موانع مختلف را براي جلوگيري از پيشروي شما ايجاد كرده. اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانال ها، عمليات شروع خواهد شد. با استقرار شما در اطراف پاسگاه هاي مرزي طاووسيه و رشيديه، مرحله اول كار انجام خواهد شد. بعد بچه هاي تازه نفس لشکر سيدالشهدا و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق ميروند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد. ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راه هاي عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين مين خواهد بود. انشاءالله همه شما كه خط شكن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد. صحبت هايش تمام شــد. بلافاصله ابراهيم شروع به مداحي كرد، اما نه مثل هميشه! خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك ميريخت. روضه حضرت زينبۜ را شروع كرد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم بعد هم شروع به سينه‌زني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم: امان از دل زينب چه خون شد دل زينب بچه‌ها با ســينه‌زني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينبۜ و شهداي كربلا روضه خواند. در پايان هم گفت: بچه‌ها، امشــب يا به ديدار يار ميرسيد يا بايد مانند عمه سادات، اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد.(۱) بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچه‌ها در حالي كه صورت‌هايشان خيس از اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خوانديم. از وقتي ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نميشوم. مــن به همراه ابراهيم، يكي از پل‌هاي ســنگين و متحرك را روي دســت گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم. حركت روي خاك رملي فكه بســيار زجــرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيســت كيلو براي هر نفر! ما هم كه جداي از وســايل، يك پل سنگين را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم! همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدان‌هاي مين آماده شده بود حركت كرديم. حدود دوازده كيلومتر پياده‌روي كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه‌ها ديگر رمقي براي حركت نداشتند. ساعت نه ونيم شب يكشنبه هفدهم بهمن‌ماه بود. با گذاشتن پل‌هاي متحرك و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. ســكوت عجيبي در منطقه حاكم بود. عراقي‌ها حتي گلوله‌اي شليك نميكردند! يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهي اطلاع داده شد. چند دقيقه‌اي نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم. ۱))((عجيب بودكه تقريبًاهمه بچههاي گردانهاي كميل كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير)) ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۹۵ بعد هم شروع به سينه‌زني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شني
کتاب رمان سلام بر ابراهیم ابراهيم هنوز مشــغول بود و در كنار كانــال دوم بچه‌ها را كمك ميكرد. خيلي مواظب نيروها بود. چــون در اطراف كانال ها پر از ميادين مين و موانع مختلف بود. خبر رســيدن به كانال سوم، يعني قرار گرفتن در كنار پاسگاه‌هاي مرزي و شروع عمليات. اما فرمانده گردان، بچه‌ها را نگه داشــت وگفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشــتر راه ميرفتيم، اما خيلي عجيبه، هم زود رســيديم، هم از پاسگاه‌‌ها خبري نيست! تقريبًا همه بچه‌ها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آســمان فكه مثل روز روشن شد!! مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليك كردند. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دســت قرار داشت. آنها از همه طرف به سوي ما شليك كردند! بچه‌ها هيچكاري نميتوانســتند انجام دهند. موانع خورشيدي و ميدان‌هاي مين، جلوي هر حركتي را گرفته بود. تعداد كمي از بچه‌ها وارد كانال ســوم شــدند. بســياري از بچه‌ها در ميان خاك‌هاي رملي گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف ميرفتند. بعضي از بچه‌ها ميخواســتند باعبور از موانع خورشــيدي در داخل دشت سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند. اطراف مســير پر از مين بود. ابراهيم اين را ميدانست، براي همين به سمت كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نميداد. همه روي زمين خيز برداشتند. هيچ كاري نميشد كرد. توپخانه عراق كاملا ميدانست ما از چه محلي عبور ميكنيم! و دقيقًا همان مسير را ميزد. همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتي ميدويد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانال‌ها بود. در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم! تا كانال سوم جلو رفتم، اما نميشد كسي را پيدا كرد! يكي از رفقا را ديدم و پرسيدم: ابراهيم را نديدي!؟گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد. همين طور اين طــرف و آن طرف ميرفتم. يكي از فرمانده‌ها را ديدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توي معبر، بچه هایي كه توي راه هستند بفرست عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد. طبق دســتور فرمانده، بچه‌هائي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند آوردم عقب، حتي خيلي از مجروح‌ها را كمك كرديم و رسانديم عقب. اين كار، دو سه ساعتي طول كشيد. ميخواستم برگردم، اما بچه‌هاي لشکر گفتند: نميشه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟! گفتند: دستور عقبنشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچه‌هاي ديگه هم تا صبح برميگردند. ســاعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچه‌هايي كه برميگشــتند سراغ ابراهيم را ميگرفتم. اما كسي خبري نداشت. دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهرهاي خاك آلود وخســته از ســمت خط برميگشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟ همينطور كه به سمت من ميآمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم. ُ با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم وگفتم: خب، الان كجاست؟! جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقبنشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نميتونيم انجام بديم. اما ابراهيم گفت: بچه‌ها توكانال‌ها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم برميگرديم. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۹۷ ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل
کتاب رمان سلام بر ابراهیم مجتبي ادامه داد: همين طوركه با ابراهيم حرف ميزدم يك گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقبنشيني را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم يك آرپيجي با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم. ســاعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعــدادي از مجروحين به عقب برميگشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟ گفت: من و اين بچه‌هایي كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لای تپه‌ها افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد. ُ يك‌دفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چي شد!؟ گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب. توي راه رسيديم به يك كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود. ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو. ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود. خيلي‌ها ميگفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته‌اند! ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم علي نصرالله: يكي از مســئولين اطلاعات را ديدم و پرسيدم: يعني چي گردان‌ها محاصره شدند؟ عراق كه جلو نيامده، بچه‌ها هم توي كانال دوم و سوم هستند. فرمانده گفت: كانال سومي كه ما در شناسائي ديده بوديم، با اين كانال فرق داره. اين كانال و چند كانال فرعي را عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده. اين كانال‌ها درست به موازات خط مرزي ساخته شده، ولي كوچكتر و پر از موانع. بعــد ادامه داد: گردان‌هاي خط‌شــكن، براي اينكه زير آتش نباشــند رفتند داخل كانال. با روشــن شــدن هوا تانك‌هاي عراقي جلــو آمدند و دو طرف كانال را بستند. دشمن هم كانال‌ها را زير آتش گرفته. بعد كمي مكث كرد و گفت: عراق شــانزده نوع مانع ســر راه بچه‌ها چيده بود، عمق موانع هم نزديك به چهار كيلومتر بوده! منافقين هم تمام اطلاعات اين عمليات را به عراقي‌ها داده بودند! خيلي حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالاچه بايد كرد!؟ گفت: اگــر بچه‌ها مقاومت كنند مرحله دوم عمليــات را انجام ميدهيم و آنها را مي‌آوريم عقب. در همين حين بيسيمچي مقر گفت: يك خبر از گردان‌هاي محاصره شده! همه ساكت شدند. بيسيمچي گفت: ميگه برادر ثابت‌نيا با برادر افشردي دست داد! اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان كميل به شهادت رسيده. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۹۹ علي نصرالله: يكي از مســئولين اطلاعات را ديدم و پرسيدم: يعني چي
کتاب رمان سلام بر ابراهیم عصــر همان روزخبر رســيد حاج حســيني، معاون گــردان كميل هم به شــهادت رسيده و بنكدار، ديگر معاون گردان به سختي مجروح است. همه بچه‌ها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجيبي در آنجا حاكم بود. ٭٭٭ بيستم بهمن ماه، بچه‌ها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. يكي از رفقا را ديدم. از قرارگاه مي‌آمد. پرسيدم: چه خبر؟ گفت: الان بيســيمچي گردان كميل تماس گرفت. با حاج همت صحبت كرد وگفت: شارژ بيسيم داره تموم ميشه، خيلي از بچه‌ها شهيد شدند، براي ما دعاكنيد. به امام سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت ميكنيم. با دلي شكسته و ناراحت گفتم: وظيفه ما چيه، بايد چه كار كنيم؟ گفت: توكل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدي عمليات آغاز ميشه. غروب بود. بچه‌هاي توپخانه ارتش با دقت تمام، خاكريزهاي دشمن را زير آتش گرفتند. گردان حنظله و چند گردان ديگر حركتشان را آغاز كردند. آنها تا نزديكي كانــال كميل پيش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال ســوم هم رســيدند، اما به علت حجم آتش دشــمن، فقط تعداد كمي از بچه‌هاي محاصره شــده توانستند در تاريكي شب از كانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند. اين حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاكريز خودمان برگشــتيم. اما بيشتر نيروهاي گردان حنظله در همان کانال‌هاي مرزي ماندند. در اين حمله و با آتش خوب بچه‌ها، بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد. ٭٭٭ 21 بهمن 1361 بود. هنوز صداي تيراندازي و شليك‌هاي پراكنده از داخل كانال شنيده ميشد. به خاطر همين، مشخص بود كه بچه‌هاي داخل كانال هنوز مقاومت ميكنند. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم اما نميشد فهميد كه پس از چهار روز، با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند؟! غروب امروز پايان عمليات اعلام شد. بقيه نيروها به عقب بازگشتند. يكي از بچه‌هایي كه ديشب از كانال خارج شد را ديدم. ميگفت: نميداني چه وضعي داشتيم! آب و غذا نبود، مهمات هم بسياركم، اطراف كانال‌ها هم پُر از انواع مين! ما هر چند دقيقه گلوله‌اي شليك ميكرديم تا بدانند هنوز زنده‌ايم. عراقي‌ها مرتب با بلندگو اعلام ميكردند: تسليم شويد! لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود. روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه ميكردم. انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف كانال ديده ميشد. دوست صميمي من ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نميتوانم انجام دهم. آن شب را كمي استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم. ٭٭٭ عراقي‌ها به روز 22 بهمن خيلي حساس بودند. حجم آتش آنها بسيار زياد شد. خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شد. همه رفتند عقب! با خودم گفتم: شايد عراق قصد پيشروي دارد؟! اما بعيد است، چون موانعي كه به وجود آورده جلوي پيشروي خودش را هم ميگيرد! عصر بود كه حجم آتش كم شد. با دوربين به نقطه‌اي رفتم كه ديد بهتري روي كانال داشــته باشد. آنچه ميديدم باوركردني نبود! دود غليظي از محل كانال بلند شده بود. مرتب صداي انفجار مي‌آمد. ســريع پيش بچه‌هاي اطلاعات رفتم و گفتم: عراق داره كار كانال رو تمام ميكنه! آنها با دوربين مشاهده كردند، فقط آتش و دود بود كه ديده ميشد. اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم: ابراهيم شرايط بدتر از اين را سپري كرده، اما به ياد حرف‌هايش، قبل ازشروع عمليات افتادم و بدنم لرزيد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۲۰۱ اما نميشد فهميد كه پس از چهار روز، با چه امكاناتي مشغول مقاومت هس
کتاب رمان سلام بر ابراهیم حال حرف زدن نداشــت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: مــا اين دو روز اخير، زير جنازه‌ها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشت! دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپيجي ميزد، يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت. ديگري پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و آب رو تقسيم ميكرد، به مجروح‌ها ميرسيد، اصلا اين پسر خستگي نداشت! گفتم: مگه فرماندها و معاون‌هاي گردان شــهيد نشدند!؟ پس از كي داري حرف ميزني؟! گفت: جواني بود كه نمي ُ شناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كردي پاش بود. ديگري گفــت: روز اول هم يه چفيه عربــي دور گردنش بود. چه صداي قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد و... داشــت روح از بدنم خارج ميشد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم. اين ِ ها مشخصات ابراهيم بود. با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟ گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه ِ هاي قديمي آقا ابراهيم صداش ميكردند. دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟! يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش ميريخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقــب. حتمًا ميخواد آتيش سنگين بريزه. شــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجروح‌ها برسه. ما هم آمديم عقب. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين. بي اختيار بدنم سست شد و اشــك از چشمانم جاري شد. شانه‌هايم مرتب تكان ميخورد. ديگر نميتوانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور ميشــد. از گود زورخانه تا گيلان غرب و... بوي شــديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شــد. رفتم لب خاكريز، ميخواستم به سمت كانال حركت كنم. يكــي از بچه‌ها جلوي من ايســتاد و گفت: چكار ميكنــي؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي ميريزن. آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچه‌ها حال و روز من را داشتند. خيلي‌ها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت: اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان صداي گريه بچه‌ها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه‌ها پخش شد. يكي از رزمنده‌ها كه همراه پســرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پســرم شــهيد ميشد، اينقدر ناراحت نميشدم. هيچكس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود. روز بعد همه بچه‌هاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران. هيچكس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد! ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۲۰۴ ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين.
کتاب رمان سلام بر ابراهیم مهدی رمضانی: با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان کميل همراه باشــم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال کوچک بود و تقريبًا يک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود. آن شــب همه بچه‌ها به ســمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام کانال کميل معروف شد. من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال سپري کردم. از صبــح روز بعد، تــک تيراندازان عراقــي هر جنبنــده اي را هدف قرار ميدادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم. يادم هســت که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صلابت، كانال را سرپا نگه داشته بود! فرمانده و گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه نيروها را مديريت ميكرد ابراهيم بود. او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در نقطه اي از كانال مستقر نمود. يك نفر روي لبه‌ي كانال بود و اوضاع را مراقبت ميكرد. دو نفر ديگر هم در داخل كانال در كنار او بودند. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم انتهاي کانال يک انحناء داشــت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از ديد بچه‌ها دور باشند. مجروحين را هم به گوشه اي از کانال برد تا زير آتش نباشند. ابراهيــم در آن روزها با نداي اذان، بچه‌ها را براي نماز آماده ميکرد. ما در آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار ميکرديم! ابراهيم با اين كارها به ما روحيه ميداد و همه نيروها را به آينده اميدوار ميكرد. دو روز بعــد از شــروع عمليات، و بعد از پايان ناموفــق مرحله دوم، تلاش بچه‌ها بيشــتر شد! ميخواستيم راهي را براي خروج از اين بنبست پيدا کنيم. در آخرين تماسي که با لشکر داشــتيم، سردار شهيد حاجي پور با ناراحتي گفــت: هيچ کاري نميتوانيم انجام دهيــم، اگر ميتوانيد به هر طريق ممکن عقب بيائيد. پنجشنبه 21 بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صداي تانک و نفربر بيشتر شد! بچه ها روي ديواره کانال را کنده و حالت پله ايجاد کردند. برخــي فکر کردند نيروي کمکي براي ما آمده، امــا نه، محاصره ما تنگتر شده بود! کماندوهاي عراقي تحت پوشــش تانک ها جلو آمدند. آنها فهميده بودند که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده! يادم هست که يک نوجوان به نام شهيد سيد جعفر طاهري قبضه آرپيجي را برداشت و از پله‌ها بالارفت و با يک شليک دقيق، تانک دشمن را زد. همين باعث شد که آنها كمي عقب نشيني کنند. بچه ها هم با شــليک پياپي خود چند نفر از کماندوهاي عراقي را کشتند و چند نفر از نيروهایی که خيلي جلو آمده بودند را اسير گرفتند. در آن شرايط سخت، حالا پنج اسير هم به جمع ما اضافه شد! نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۲۰۶ انتهاي کانال يک انحناء داشــت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به
کتاب رمان سلام بر ابراهیم بيشتر نيروها بي‌رمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند. تانک‌هایي که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهاي خود را روشــن کردند! فردي که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايراني‌ها، بيایيد تســليم شويد، کاري با شــما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده است، بيایيد... و همينطور ما را به اسير شدن تشويق ميكرد. تشــنگي و گرسنگي امان همه را بريده بود. چند نفر از بچه ها گفتند: بيایید برويم تســليم شــويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدي به نجات ما نيست. يکي از همان نوجوانان بسيجي گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟ مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟ همين صحبت باعث شــد که کســي خود را تسليم نکند. ابراهيم وقتي نظر بچه ها را فهميد خوشحال شد و گفت: پس بايد هر چه مهمات و آذوقه داريم جمع کنيم و بين نيروها تقسيم کنيم. هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهيم تحويل داديم. او به هر پنج نفر يک قمقمه آب و کمي غذا داد. به آن پنج اســير عراقي هم هر كدام يک قمقمه آب داد!! برخي از بچه ها از اين کار ناراحت شــدند، اما ابراهيم گفت: آنها مهمان ما هستند مهمات‌هــا را هم جمع کرديم و در اختيار افراد ســالم قرار داديم تا بتوانند نگهباني بدهند. سحر روز بعد يعني 22 بهمن، تانک‌هاي دشمن کمي عقب رفتند! تعدادي از بچهها از فرصت استفاده كرده و در دسته‌هاي چند نفره به عقب رفتند، اما برخي از آنها به اشتباه روي مين رفتند و...... ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1