eitaa logo
°•✨| ترک گناه |✨•°
2.6هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
7.9هزار ویدیو
120 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻ذبــــح کــــن شیــــطان جــــهلت وقــــت قــــربانی رســــید! عیـــد ســـعید قـــربان بر همه‌ی مسلمانان مـــبارک بـــاد🌸
🌱 پیامبر اکرم ﷺ: « ثلاثةٌ مَن كُنَّ فيهِ يَسْتَكمِلُ إيمانُهُ : رجُلٌ لا يَخافُ في اللّه ِ لَوْمةَ لائمٍ ، و لا يُرائي بشَيءٍ مِن عَمَلِهِ ، و إذا عَرَضَ علَيهِ أمْرانِ أحدُهُما للدُّنيا و الآخَرُ للآخِرَةِ ، اخْتارَ أمرَ الآخِرَةِ علَى الدُّنيا » سه چيز است كه هر كه داشته باشد ايمانش كامل است: مردى كه در راه خدا از سرزنش هيچ نكوهشگرى نهراسد و در هيچ كار خود ريا و خودنمايى نكند و هرگاه دو چيز بر او عرضه شود كه يكى دنيايى است و ديگر آخرتى، كار آخرت را بر دنيا ترجيح دهد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گونی پر از گربه ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_8🌹 #محراب_آرزوهایم💫 صدای در اجازه بیشتر فکر کردن رو بهم نمیده و
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 دیگه چیزی نمیگه. غذامون که تموم میشه تشکر می‌کنم و میز رو جمع می‌کنم. - خب نرگس خانم این ناهار من، ببینم شام چی می‌خوای درست کنی. در حالی که با تعجب بهش نگاه می‌کنم، می‌خندم و میگم: - وای دایی! چطوری میشه بعد از این همه غذایی که خوردین به فکر شام باشین؟ بینیم رو می‌کشه و با خنده میگه: - دیگه من باهات اتمام حجت کردم نبینم شام یک نیمرو جلوم بزاری و بگی امتحان داشتم. با این حرفش یاد دانشگاه می‌افتم و کشیده و بلند میگم: - وای! دایی با تعجب بهم نگاه می‌کنه و منتظره که قراره در ادامه چی بگم. - کلا دانشگاه از یادم رفته بود. - باشه حالا ترسوندیم برو درست رو بخون تا شب خیلی راهه منم برم جایی کار دارم. سمت اتاقش میره اما قبل از رفتنش بر می‌گرده و میگه: - حواست باشه از شام نمی‌گذرم. می‌خندم و تن صدام رو بالا می‌برم. - چشــــــــــــــــــــــــــــم. از شدت سنگینی درس‌ها به ستوه میام و آهی از ته دل می‌کشم. مغزم داشت سوت می‌کشید. - حداقل پیش اون هانیه شلغم که بودم باهم درس می‌خوندیم یکم می‌فهمیدم اما الآن رسما ول معطلم. نمی‌دونم چرا امروز مامان بهم زنگ نزده بود؟ آخه از روزی که اومدم خونه دایی هر روز زنگ می‌زنه و حالم رو می‌پرسه. تا میام بهش زنگ بزنم شماره خاله مریم می‌افته روی صفحه تلفنم. - به‌به خاله جون، از این ورا یاد فقیر فقرها کردین. - چقدر تو پرویی، به جای اینکه من طلبکار باشم تو طلبکاری؟ - نه قربونتون شوخی کردم. چه خبر از بقیه؟ هانیه، شوهر خاله گرامی، مامان خانم، حاج آقا، آقازاده. - بجز مورد آخر که ازش خبری ندارم همه خوبن و سلام می‌رسونن. - مگه نمیاد اونجا؟ - نه اونم به بهانه‌ی تو رفته خونه عمه‌ش. راستی نرگس؟ - جانم؟ - امروز قراره یک مهمونی بگیرم برای مامانت و آقا محمد. - خب؟ - خب نداره باید بیای، قبل ناهار دست داییت رو می‌گیری میاین اینجا. - خاله... - الکی بهونه نیار هزار تا کار دارم وقت منت کشی ندارم. صدای بوق آزاد حجم عظیمی از علاقه خاله مریم رو بهم نشون میده. بی‌حوصله از جام بلند میشم و میرم سمت اتاق دایی. تقه‌ای به در قهوه‌ای رنگ می‌زنم و منتظر جواب می‌مونم. - بیا داخل دایی جان. در رو باز می‌کنم و توی چهار چوب آهنی در می‌ایستم. - دایی بلندشو پلو خوریات رو تنت کن بریم خونه خاله. - چه خبره؟ - می‌خواد مامان و حاجی رو پا گشا کنه. - آخ جون پس ناهار کنسل شد. - دایی چجوری میشه آدم انقدر به فکر شکمش باشه؟ - بلبل زبونی نکن برو حاضرشو. چشمی از روی بی‌حوصلگی میگم و دوباره برمی‌گردم سمت اتاق. در کمد سفید رنگ کنار اتاق رو باز می‌کنم و نگاهی به لباسا‌هام می‌ندازم. از بین تمام لباس‌هام یک مانتوی بلند برمی‌دارم که دامنش سورمه‌ای رنگه و تا روی پاهام می‌رسه، بالا تنه‌ش آبی روشن که روش پره از پروانه‌های ریز و درشت و در انتها روسری سورمه‌ای رنگی سرم می‌کنم و بیرون میرم. دایی ابرویی بالا می‌ندازه و میگه: - چه خشگل کردی! - خوشگل‌ها نیازی به خوشگل کردن ندارن! جلوی خودم رو می‌گیرم که نخندم و سریع صحنه رو ترک می‌کنم... 🌻@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نیم بوت‌های مشکی رنگم رو در میارم و میرم داخل. به محض ورودم خاله محکم بغلم می‌کنه. - خاله قربونت، چقدر دلم برات تنگ شده بود. - خدا نکنه خاله جون، دل منم براتون تنگ شده بود. در حالی که روی مبل کرم رنگ مخملی می‌شینم ازم می‌پرسه. - داییت کو؟ - داره ماشین رو پاک می‌کنه. راستی مامان و حاجی کجان؟ - گفتن کار داریم زود بر می‌گردیم. هانیه از توی آشپزخونه صداش رو بلند می‌کنه. - بجا اینکه بشینی بیا کمک کن. - سلام عزیزم، خوبی؟ قربونت منم خوبم. از آشپزخونه میاد بیرون و با نگاهش برام خط و نشون می‌کشه، بخاطر همین ترجیح میدم بجای اینکه بمیرم برم کمک. کنارش می‌شینم و مشغول درست کردن سالاد شیرازی می‌شیم. با لبخندی شیطون میگه: - خوش گذشت خونه دایی جون! از لحنش خندم می‌گیره. - آره حسود خانم. - من؟! من و حسودی؟! اونم به تو؟! - حقا که شلغم خودمی. - باز گفت. دوتامون می‌زنیم زیر خنده که همزمان صدای آیفون بلند میشه، بلند می‌پرسم. - مامان و حاجین؟ - نه خاله جان، دایی مهدیه. با هانیه سالادها رو داخل کاسه‌های سفالیِ سورمه‌ای می‌ریزیم که صدای سلام بلند بالایِ دایی مهدی‌ میاد و هانیه با خودشیرینی جواب میده. - سلام دایی جونم، خسته نباشید. - سلامت باشی دایی جان، واقعا از دست نرگس از کَت‌ و کول افتادم. با اعتراض پا می‌کوبم و اخطارگونه صداش می‌زنم که دست‌ها‌‌‌‌ش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا می‌بره و همه می‌زنیم زیر خنده که ایندفعه تصویر مامان و حاجی روی آیفون می‌افته. هانیه سریع می‌پره توی آشپزخونه تا اسفند دود کنه، من و خاله کنار در برای استقبالشون منتظر می‌ایستیم. قبل از اینکه لب باز کنه محکم در آغوش می‌گیرمش. چند ثانیه‌ای در سکوت می‌گذره تا اینکه خاله میگه: - نرگس جان بزار بیان داخل حالا وقت زیاده. خنده‌ی آرومی می‌کنم، ازش جدا میشم و نگاهم به حاجی می‌افته، لبخند مهربونی می‌زنه و میگه: - سلام دخترم. با این حرفش انگار میرم توی وادی دیگه‌ای، چقدر دلم برای این کلمه تنگ شده. حرفش مدام توی گوشم می‌پیچه. - دخترم، دخترم... سعی می‌کنم به خودم بیام و مثل خودش جوابش رو میدم. خاله به داخل تعارفشون می‌کنه و همه می‌شینن اما من هنوز دم در ایستادم و نمی‌تونم از جام تکون بخورم. - خاله جان در رو ببند. تا میام حرفی بزنم هانیه آروم و شیطون دم گوشم میگه: - گشتم نبود، نگرد نیست. چند ثانیه‌ای طول می‌کشه تا حرفش رو تحلیل کنم و متوجه منظورش بشم. تا می‌خوام عکس العملی از خودم نشون بدم سمت آشپزخونه پا تند می‌کنه. در رو می‌بندم و راهم رو سمت آشپزخونه کج می‌کنم، صرفا برای ادب کردن شلغم خانم! اما تا نیمه‌های راه با حرف خاله مریم مجبور میشم که توقف کنم. به جای خالی بین خودش و مامان اشاره می‌کنه و به اجبار اطاعت امر می‌کنم ولی به محض نشستنم برمی‌گردم سمت مامان و شیطون بهش میگم: - حال و احوالِ مامان جون؟ دیگه همش با حاج آقا دور دور، آره؟ خنده‌ای هم چاشنی حرفم می‌کنم که باعث خنده اون‌ها هم میشه. مامان ملیحه بین خنده‌هاش میگه: - از دست تو دختر، دلم برات تنگ شده بود. - منم دلم براتون تنگ شده بود. غلیظ و کش‌دار ادامه میدم. - خوبین؟ خوش میگذره با حاج آقاتون؟ - خوب که خوبه ولی اگه توام باشی بهتر میشه... 🌻@TARKGONAH1
آمد پیش علامه امینی، صاحب کتاب الغدیر و گفت: هزار‌و‌چهارصد سال پیش یک جنگی شده حسین را کشته‌اند، تمام شده رفته. چه خبرتان است؟ چرا شلوغش می‌کنید،خیابان می‌بندید، دسته راه می‌اندازید،بازار تعطیل می‌کنید؟ علامه اشک ریخت ، دستی به محاسنش کشید و گفت:همان یک‌بار که در غدیر شلوغش نکردیم و حق را خوردند، برای هفت‌پشتمان بس است... را هم مثل عاشورا شلوغش می‌کردیم وضعمان این نبود! حسین را شلوغش کردیم تا کور شود هر‌آنکه نتواند دید. 📚خال ِ سیاه عربی_حامدعسکری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻ذبــــح کــــن شیــــطان جــــهلت وقــــت قــــربانی رســــید! عیـــد ســـعید قـــربان بر همه‌ی مسلمانان مـــبارک بـــاد🌸