°•| ترک گناه |🏴•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیــه۶۲] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜ ت
02.Baqara.063.mp3
1.56M
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیــه۶۳]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_10🌹 #محراب_آرزوهایم💫 نیم بوتهای مشکی رنگم رو در میارم و میرم د
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_11🌹
#محراب_آرزوهایم💫
لبخندی میزنم و دیگه چیزی نمیگم. نگاهم کشیده میشه سمت حاجی و دایی که حسابی گرم صحبتهای مردونه شدن. نمیدونم چرا اما باید اعتراف میکردم هنوز نیومده یک جایی توی دلم برای خودش پیدا کرده.
- اما پسرش کو؟ مگه اون دعوت نیست؟ اصلا اسمش چی بود؟
قبل از اینکه ذهنم بمب بارون بشه از سوالات بیپاسخ تصمیم میگیرم دست به دامن هانیه بشم. از مامان و خاله اجازه میگیرم که برم کمک هانیه و سریع نقشهم رو شروع میکنم.
هانیه در حال چایی ریختنِ و تک تک استکانها رو دونه دونه اندازه و رنگش رو چک میکنه. یواشکی از پشتش میام و یک نیشگون ریزی از بازوش میگیرم که استکان چایی چپه میشه پشت دستش، میخواد جیغ بزنه اما خودش رو کنترل میکنه و دستش رو میگیره زیر آب سرد.
- وای نرگس! بگم خدا چیکارت نکنه ســـــــــــوخــــتــــــــــم!
- بهتر، دختر بیشخصیت.
همینطور که شیر آب رو میبنده میگه:
- وحشی آمازونی دردم گرفت.
کلی بهش میخندم و حق به جانب میگم:
- حقته هانیه خانم.
- خیلی حرف نزن بیا آبنبات بریز کنار این قندها.
دستم رو بلند میکنم و از کابینتهای طبقهی بالا بستهی آبنات رو بر میدارم. همونطور که مشغول پر کردن قندونهام تازه یادم میاد که چرا اومدم.
- هانیه؟
- هوم؟
- میگم که این پسر حاجی اسمش چی بود؟ چرا نیومده هنوز؟
چند ثانیهای میگذره و میبینم که جواب نمیده، سرم رو برمیگردونم سمتش و میبینم یک دستش به کمرشه و یک دستش جلوی دهنش و جلوی خندهش رو گرفته. گیج نگاهش میکنم و یک کلمه بیشتر نمیگم:
- چیه؟
میزنه زیر خنده و پخش زمین میشه.
- هـــــــــــیـــــــــــــــس، برای چی میخندی؟
در حالی که داره از خنده روده بُر میشه با حرص میگه:
- خب تو که جونت میخاره برای چی من رو نیشگون میگیری؟
تازه متوجه منظورش میشم و خودم هم خندهم میگیره.
- نخیرم، شلغم بیشخصیت برادرم محسوب میشه، نباید اینا رو بدونم؟
- آره جون خودت بیا این چاییها رو ببر.
- نامردی نکن دیگه بگو.
- ببر سرد میشه.
کارم که تموم میشه و دوباره توی آشپزخونه برمیگردم.
- خب، چاییها رو بردم بگو.
- وای نرگس! خیلی هولیها.
قندون رو برمیدارم و با خنده میگم:
- میکوبم تو سرتها!
- باشه باشه، آرامشت رو حفظ کن.
- زود!
- اولا که اسمش امیرعلیِ ماهی خانم، دوما که جناب کار داشتن گفتن یکم دیر میان.
- آهان، راستی اینا به تو چه؟ اصلا تو چرا اینجور چیزها رو میدونی؟
با حالتی بین خنده و تعجب جواب میده.
- نرگس جان بزار بیاد خواستگاری بعد غیرتی شو.
- نزنمتها! صدبار گفتم برادرمه.
- ایـــــــــــــــــــش، آره آره تو که راست میگی.
تا میخواد جوابم رو بده صدای خاله بلند میشه.
- بیایین پذیرایی کنین دیگه.
برمیگردم و دوباره بین خاله و مامان میشینم. هانیه هم با یک ظرف میوه میاد و شروع میکنه به پذیرایی. در همین حین صدای آیفون بلند میشه.
- خاله جان برو در رو باز کن.
همینطور که با مامان حرف میزنم و میخندم از جام بلند میشم و بدون نگاه به تصویر در رو باز میکنم. در رو باز میکنم و پشت به در با مامان حرف میزنم. ناگهان با صدای سلام مردونهای صد و هشتاد درجه برمیگردم و تصویر آقازاده نمایان میشه. سرم رو پایین میندازم و آروم سلام میکنم. یکم که میگذره با صدای خاله به خودم میام و نیمچه آبروییهم که دارم بر باد میره.
- نرگس خاله چرا دم در نگهشون داشتی؟
🌻@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_12🌹
#محراب_آرزوهایم💫
احساس میکنم که گونههام رنگ میگیره و سریع با من و من میگم:
- وای! ببخشید...اصلا...حواسم... نبود...بفـ...بفرمایید.
از جلوی در کنار میرم و میاد داخل و تک تک با همه سلام و احوال پرسی میکنه.
نگاهم رو دور خونه میچرخونم و هانیه رو نمیبینم، تا میخوام برم دنبالش دوباره صدای خاله بلند میشه.
- نرگس جان برو برای آقا امیرعلی چایی بیار.
چشمی از روی بیمیلی میگم و سمت آشپزخونه میرم، تا وارد میشم چهرهی قرمز شدهی هانیه متعجبم میکنه. در حالی که به سختی سعی میکنه خودش رو نگه داره و نخنده آروم میگه:
- میگم هولی میگی نه.
چشمهام رو در حلقه میچرخونم و با حرص میگم:
- کوفت، برو چایی بریز ببر براش.
جدی میشه و جواب میده.
- بریزم؟ ببرم؟ پرو شدیها! مامان به تو گفت، حالا که خیلی داری اصرار میکنی، شاید بریزم ولی بردنش با خودته.
- وای وای یادم رفته بود تو فلجی.
میرم سمت سماور طلایی روی اپن، با دقت استکان رو پر میکنم و در انتها میگیرم جلوی چشم هانی و میگم:
- خوبه؟
دوباره خندهش میگیره، در همون وضع چادرش رو جلوی صورت میگیره و صداش رو نازک میکنه.
- آره عروس خانم، ببر انشاءالله خوشبخت بشی.
- حیف که الان زشته ولی بعدا دارم برات هانیه خانم، منتظر باش!
- وای نرگس! هول بازی در نیاری بریزی رو پاشها.
فقط نگاهش میکنم و چیزی نمیگم.
- من برم بشینم که نمیخوام این صحنهی تاریخی رو از دست بدم.
خندهی ریزی میکنه و سمت پذیرایی میره.
- شلغم بیشخصیت!
سعی میکنم به حرفهاش فکر نکنم و میرم سمت پذیرایی. نگاهی میچرخونم و میبینم که کنار حاجی نشسته و خیلی جدی داره با دایی صحبت میکنه.
نفس عمیقی میکشم، خانمانه و با وقار میرم سمتش. خم میشم و آروم میگم:
- بفرمایید.
اما اونقدر گرم بحث با دایی هست که صدام رو نمیشنوه. تن صدام رو بلندتر میکنم و دوباره تکرار میکنم. با این کارم برای بار دوم آبروم با خاک یکسان میشه و تمام نگاهها سمتم برمیگرده.
همینطور که چایی رو برمیداره میگه:
- ببخشید، دست شما درد نکنه.
زیرلب آروم جوابش رو میدم:
- خواهش میکنم.
از خجالت سرم رو پایین میندازم و یک راست راه آشپزخونه رو پیش رو میگیرم.
بلافاصله هانیه با هیجان میاد دنبالم.
- حیف شد نریختی روی پاش ولی اینم جذاب بود.
بعدم میزنه زیر خنده و با این کار خطی روی اعصابم میکشه. صبرم سر میاد و تا میخوام لب باز کنم حضور خاله مانعم میشه.
- دخترا بیایین سفره رو بچینین.
با هانیه سفره رو وسط پذیرایی پهن میکنیم و شروع میکنیم به چیندنش. ظرفهای سفالی سورمهای رنگ بین گلهای سرخ سفره، نمای قشنگی رو به تصویر کشیده.
خانمها سمتراست سفره میشینن، آقایونهم سمتچپ. همه مشغول میشن و خاله مریم روبه منشا تمام بلاها میگه:
- ببخشید دیگه شرمنده نمیدونستم چی باب میل شماست. انشاءالله که خوب باشه.
- این چه حرفیه همه چیز عالیه، اتفاقا من عاشق فسنجونم خیلی زحمت کشیدین، دستتون درد نکنه.
- نوش جان.
مشغول خوردن میشم که سقلمه هانیه طبق معمول توی معدم فرود میاد.
- هوم؟
- مامان گرامیت رو نگاه کن.
نگاهم کشیده میشه سمت مامان که با یک لبخند مهربونی خیره شده به عامل فتنه.
- نرگس گاوت زایید، باید از فردا یادبگیری درست کنی.
تا متوجه منظورش میشم یکدفعه غذا میپره توی گلوم، تا سر حد مرگ به سرفه میافتم و دوباره تمام نگاهها برمیگرده سمتم. تنها کسی که اون لحظه به دادم میرسه دایی مهدی هست که لیوان رو از پارچ شیشهای پر از آب میکنه و میده دستم. یکم که سرفهم آروم میشه لبخندی میزنم و دوباره همه شروع میکنن. اما سرم رو سمت هانیه میچرخونم و با نگاهم براش خط و نشون میکشم...
🌻@TARKGONAH1
🤔شخصے از امام صادق(علیهالسلام)
پرسید: در بهشت موسیقے هم هست؟
❤️حضرت فرمودند: بله؛ درختے است که
وقتی باد و نسیمی در آن میافتد، آهنگے
دارد که به گوش اَحدے بر روی زمین نخورده
است!🌳☺️. . .بعد فرمودند: این برای
ڪسے است که گوش دادن به موسیقے را
در دنیا به خاطر خدا ترک کرده است.
📖کتاب بهشت و جهنم
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
☀️وقتے روز غدیر ،
پیامبر از جانان هم مےگوید . . .☝️
📜منتخبے از فرازهاے خطبه ی غدیر ڪه
مربوط است به امام عصر والزمان 😍
#غدیر
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کانال ترک گناه1 ایتا_۲۰۲۴_۰۶_۱۳_۰۷_۵۶_۲۱_۷۵۲.mp3
709.3K
#صلوات_خاصه
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضاع
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1