eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_10🌹 #محراب_آرزوهایم💫 نیم بوت‌های مشکی رنگم رو در میارم و میرم د
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 لبخندی می‌زنم و دیگه چیزی نمیگم. نگاهم کشیده میشه سمت حاجی و دایی که حسابی گرم صحبت‌های مردونه شدن. نمی‌دونم چرا اما باید اعتراف می‌کردم هنوز نیومده یک جایی توی دلم برای خودش پیدا کرده. - اما پسرش کو؟ مگه اون دعوت نیست؟ اصلا اسمش چی بود؟ قبل از اینکه ذهنم بمب بارون بشه از سوالات بی‌پاسخ تصمیم می‌گیرم دست به دامن هانیه بشم. از مامان و خاله اجازه می‌گیرم که برم کمک هانیه و سریع نقشه‌م رو شروع می‌کنم. هانیه در حال چایی ریختنِ و تک تک استکان‌ها رو دونه دونه اندازه و رنگش رو چک می‌کنه. یواشکی از پشتش میام و یک نیشگون ریزی از بازوش می‌گیرم که استکان چایی چپه میشه پشت دستش، می‌خواد جیغ بزنه اما خودش رو کنترل می‌کنه و دستش رو می‌گیره زیر آب سرد. - وای نرگس! بگم خدا چیکارت نکنه ســـــــــــوخــــتــــــــــم! - بهتر، دختر بی‌شخصیت. همین‌طور که شیر آب رو می‌بنده میگه: - وحشی آمازونی دردم گرفت. کلی بهش می‌خندم و حق به جانب میگم: - حقته هانیه خانم. - خیلی حرف نزن بیا آبنبات بریز کنار این قندها. دستم رو بلند می‌کنم و از کابینت‌های طبقه‌ی بالا بسته‌ی آبنات رو بر می‌دارم. همونطور که مشغول پر کردن قندون‌هام تازه یادم میاد که چرا اومدم. - هانیه؟ - هوم؟ - میگم که این پسر حاجی اسمش چی بود؟ چرا نیومده هنوز؟ چند ثانیه‌ای می‌گذره و می‌بینم که جواب نمیده، سرم رو برمی‌گردونم سمتش و می‌بینم یک دستش به کمرشه و یک دستش جلوی دهنش و جلوی خنده‌ش رو گرفته. گیج نگاهش می‌کنم و یک کلمه بیشتر نمیگم: - چیه؟ می‌زنه زیر خنده و پخش زمین میشه. - هـــــــــــیـــــــــــــــس، برای چی می‌خندی؟ در حالی که داره از خنده روده بُر میشه با حرص میگه: - خب تو که جونت می‌خاره برای چی من رو نیشگون می‌گیری؟ تازه متوجه منظورش میشم و خودم‌ هم خنده‌م می‌گیره. - نخیرم، شلغم بی‌شخصیت برادرم محسوب میشه، نباید اینا رو بدونم؟ - آره جون خودت بیا این چایی‌ها رو ببر. - نامردی نکن دیگه بگو. - ببر سرد میشه. کارم که تموم میشه و دوباره توی آشپزخونه برمی‌گردم. - خب، چایی‌ها رو بردم بگو. - وای نرگس! خیلی هولی‌ها. قندون رو برمی‌دارم و با خنده میگم: - می‌کوبم تو سرت‌ها! - باشه‌ باشه، آرامشت رو حفظ کن. - زود! - اولا که اسمش امیرعلیِ ماهی خانم، دوما که جناب کار داشتن گفتن یکم دیر میان. - آهان، راستی اینا به‌ تو چه؟ اصلا تو چرا اینجور چیزها رو می‌دونی؟ با حالتی بین خنده و تعجب جواب میده. - نرگس جان بزار بیاد خواستگاری بعد غیرتی شو. - نزنمت‌ها! صدبار گفتم برادرمه. - ایـــــــــــــــــــش، آره آره تو که راست میگی. تا می‌خواد جوابم رو بده صدای خاله بلند میشه. - بیایین پذیرایی کنین دیگه. برمی‌گردم و دوباره بین خاله و مامان می‌شینم. هانیه‌ هم با یک ظرف میوه میاد و شروع می‌کنه به پذیرایی. در همین حین صدای آیفون بلند میشه. - خاله جان برو در رو باز کن. همین‌طور که با مامان حرف می‌زنم و می‌خندم از جام بلند میشم و بدون نگاه به تصویر در رو باز می‌کنم. در رو باز می‌کنم و پشت به در با مامان حرف می‌زنم. ناگهان با صدای سلام مردونه‌ای صد و هشتاد درجه بر‌می‌گردم و تصویر آقازاده نمایان میشه. سرم رو پایین می‌ندازم و آروم سلام می‌کنم. یکم که می‌گذره با صدای خاله به خودم میام و نیمچه آبرویی‌هم که دارم بر باد میره. - نرگس خاله چرا دم در نگهشون داشتی؟ 🌻@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 احساس می‌کنم که گونه‌هام رنگ می‌گیره و سریع با من و من میگم: - وای! ببخشید...اصلا...حواسم... نبود...بفـ...بفرمایید. از جلوی در کنار میرم و میاد داخل و تک تک با همه سلام و احوال پرسی می‌کنه. نگاهم رو دور خونه می‌چرخونم و هانیه رو نمی‌بینم، تا می‌خوام برم دنبالش دوباره صدای خاله بلند میشه. - نرگس جان برو برای آقا امیرعلی چایی بیار. چشمی از روی بی‌میلی میگم و سمت آشپزخونه میرم، تا وارد میشم چهره‌ی قرمز شده‌ی هانیه متعجبم می‌کنه. در حالی که به سختی سعی می‌کنه خودش رو نگه داره و نخنده آروم میگه: - میگم هولی میگی نه. چشم‌هام رو در حلقه می‌چرخونم و با حرص میگم: - کوفت، برو چایی بریز ببر براش. جدی میشه و جواب میده. - بریزم؟ ببرم؟ پرو شدی‌ها! مامان به تو گفت، حالا که خیلی داری اصرار می‌کنی، شاید بریزم ولی بردنش با خودته. - وای وای یادم رفته بود تو فلجی. میرم سمت سماور طلایی روی اپن، با دقت استکان رو پر می‌کنم و در انتها می‌گیرم جلوی چشم هانی و میگم: - خوبه؟ دوباره خنده‌ش می‌گیره، در همون وضع چادرش رو جلوی صورت می‌گیره و صداش رو نازک می‌کنه. - آره عروس خانم، ببر ان‌شاءالله خوشبخت بشی. - حیف که الان زشته ولی بعدا دارم برات هانیه خانم، منتظر باش! - وای نرگس! هول بازی در نیاری بریزی رو پاش‌ها. فقط نگاهش می‌کنم و چیزی نمیگم. - من برم بشینم که نمی‌خوام این صحنه‌ی تاریخی رو از دست بدم. خنده‌ی ریزی می‌کنه و سمت پذیرایی میره. - شلغم بی‌شخصیت! سعی می‌کنم به حرف‌هاش فکر نکنم و میرم سمت پذیرایی. نگاهی می‌چرخونم و می‌بینم که کنار حاجی نشسته و خیلی جدی داره با دایی صحبت می‌کنه. نفس عمیقی می‌کشم، خانمانه و با وقار میرم سمتش. خم میشم و آروم میگم: - بفرمایید. اما اونقدر گرم بحث با دایی هست که صدام رو نمی‌شنوه. تن صدام رو بلندتر می‌کنم و دوباره تکرار می‌کنم. با این کارم برای بار دوم آبروم با خاک یکسان میشه و تمام نگاه‌ها سمتم برمی‌گرده. همینطور که چایی رو برمی‌داره میگه: - ببخشید، دست شما درد نکنه. زیرلب آروم جوابش رو میدم: - خواهش می‌کنم. از خجالت سرم رو پایین می‌ندازم و یک راست راه آشپزخونه رو پیش رو می‌گیرم. بلافاصله هانیه با هیجان میاد دنبالم. - حیف شد نریختی روی پاش ولی اینم جذاب بود. بعدم می‌زنه زیر خنده و با این کار خطی روی اعصابم می‌کشه. صبرم سر میاد و تا می‌خوام لب باز کنم حضور خاله مانعم میشه. - دخترا بیایین سفره رو بچینین. با هانیه سفره رو وسط پذیرایی پهن می‌کنیم و شروع می‌کنیم به چیندنش. ظرف‌های سفالی سورمه‌ای رنگ بین گل‌های سرخ سفره، نمای قشنگی رو به تصویر کشیده. خانم‌ها سمت‌راست سفره می‌شینن، آقایون‌هم سمت‌چپ. همه مشغول میشن و خاله مریم روبه منشا تمام بلاها میگه: - ببخشید دیگه شرمنده نمی‌دونستم چی باب میل شماست. ان‌شاءالله که خوب باشه. - این چه حرفیه همه چیز عالیه، اتفاقا من عاشق فسنجونم خیلی زحمت کشیدین، دستتون درد نکنه. - نوش جان. مشغول خوردن میشم که سقلمه هانیه طبق معمول توی معدم فرود میاد. - هوم؟ - مامان گرامیت رو نگاه کن. نگاهم کشیده میشه سمت مامان که با یک لبخند مهربونی خیره شده به عامل فتنه. - نرگس گاوت زایید، باید از فردا یادبگیری درست کنی. تا متوجه منظورش میشم یکدفعه غذا می‌پره توی گلوم، تا سر حد مرگ به سرفه می‌افتم و دوباره تمام نگاه‌ها برمی‌گرده سمتم. تنها کسی که اون لحظه به دادم می‌رسه دایی مهدی هست که لیوان رو از پارچ شیشه‌ای پر از آب می‌کنه و میده دستم. یکم که سرفه‌م آروم میشه لبخندی می‌زنم و دوباره همه شروع می‌کنن. اما سرم رو سمت هانیه می‌چرخونم و با نگاهم براش خط و نشون می‌کشم... 🌻@TARKGONAH1
🤔شخصے از امام صادق(علیه‌السلام) پرسید: در بهشت موسیقے هم هست؟ ❤️حضرت فرمودند: بله؛ درختے است که وقتی باد و نسیمی در آن می‌افتد، آهنگے دارد که به گوش اَحدے بر روی زمین نخورده است!🌳☺️. . .بعد فرمودند: این برای ڪسے است که گوش دادن به موسیقے را در دنیا به خاطر خدا ترک کرده است. 📖کتاب بهشت و جهنم ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
☀️وقتے روز غدیر ، پیامبر از جانان هم مےگوید . . .☝️ 📜منتخبے از فرازهاے خطبه ی غدیر ڪه مربوط است به امام عصر والزمان 😍 ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
دوستان نماز اول وقت فراموش نشه التماس دعا 🤲🏻
✋🏻❤ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غمگین نشو، من کنارتم ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1