eitaa logo
°•✨| ترک گناه |✨•°
2.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_32🌹 #محراب_آرزوهایم💫 چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم و از اتاق بیرون می
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با حسرت سرم رو به دو طرف تکون میدم و میگم: - نمی‌دونم، ولی فکر کنم آقا مهدیار بتونه کمک کنه. هانیه نگاه گنگی بهم می‌ندازه که حاجی ادامه میده. - بهش زنگ زدم، چیزی نمی‌دونست. - دوباره بهش زنگ بزنین بگین که من بهتون چی گفتم. سریع شماره رو می‌گیره و بعد از تماسی کوتاه، قطع می‌کنه. مامان سریع می‌پرسه. - چی گفت؟ - الآن میاد اینجا. به هانیه نگاه می‌کنم و قیافه‌ی مبهوتش باعث خنده‌م میشه، اما موقعیت خوبی برای خندیدن نیست. لپم رو به دندون می‌گیرم تا بتونم خنده‌م رو مهار کنم. هانیه تا به خودش میاد، با حالتی مضطرب و گیج میگه: - ببخشید من میرم بالا. - راحت باش خاله جان. ده دقیقه بعد از رفتن هانیه، مهدیار میاد. به حاجی سلام می‌کنه و با و من و مامان هم سلام و احول پرسی گرمی می‌کنه. قبل از اینکه حاجی سوالش رو بپرسه و جویای حال امیرعلی بشه، سریع تیر خلاص رو می‌زنه و سعی می‌کنه آرومش کنه. - حاج آقا شما خیالتون راحت، من خودم درستش می‌کنم. فقط یکم بهم زمان بدین تا زودتر بیارمش پیشتون. - مگه کجاست این بچه؟ - خواهش می‌کنم شما اجازه بدین، خودش میاد و میگه، فقط صبر کنین به زودی میاد! حاجی نفسش رو فوت مانند بیرون میده و دستش رو به کمر می‌گیره: - امان از دست شما جوون‌ها، بزار امیرعلی بیاد من می‌دونم و اون! مهدیار خنده‌ای سر میده و در آخر، اذن رفتن می‌گیره. - با اجازه‌تون من برم. - راحت باش پسرم. مامان خیلی اصرار می‌کنه که حداقل چایی بخوره و بعد بره اما به بهانه‌ی کارهاش، بی‌معتلی میره. به اصرارهای مکرر مامان شب برای شام پیششون میرم... ☞☞☞ با کلافگی عجیبی به پرونده روبه‌روم نگاه می‌کنم، تیکه‌‌م رو از صندلی آهنی که ساعت‌هاست روش نشسته‌م و بدنم رو خشک کرده می‌گیرم، برای چندمین بار میگم: - من اصلا توی اون زمان اونجا نبودم که بخوام عملیات رو لو بدم، آخه چرا باید همچین کاری رو بکنم؟ به چه زبونی بگم آخه؟ دست‌هام رو روی میز چوبی روبه‌روم می‌زارم و پایه سرم می‌کنم. - وای خدا، هیچی نمی‌فهمم! در حالی که دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش قلاب کرده، میاد سمتم و لیوان یکبار مصرف کنارم رو پر از آب می‌کنه. - امیرعلی جان... من درکت می‌کنم اما همه چیز بر علیه تو هستش، تمام دوربین‌ها تصویر تو رو نشون میدن. نه خونه بودی، نه اداره، نه پایگاه، نه مسجد. هیچ جا نبودی! الآن هم میگی یک روستا بودم. خب خودت که بهتر می‌دونی شاهد می‌خوایم تا حرفت ثابت بشه. از شدت عصبانیت، لیوان آب رو لاجرعه بالا میرم و آروم زیر لب میگم: - هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم توی این اتاق به عنوان متهم پشت میز بازجویی بشینم! دستش رو روی دستم می‌زاره، خیره میشه به چشم‌هام که از عصبانیت رنگ خون به خودشون گرفتن. - علی جان من می‌دونم تو بی‌گناهی، بخاطر همین پرونده‌ت رو گرفتم. باید کمکم کنی تا بی‌گناهیت رو ثابت کنم! حالا ازت خواهش می‌کنم یکبار دیگه همه چیز رو بنویس. شروع می‌کنم به نوشتن، از اون روزی می‌نویسم که رفتم روستای برسلان برای کمک به خانواده‌هایی که حتی سقفی برای زندگی ندارن... دست از نوشتن بر می‌دارم و دوباره لب به اعتراض باز می‌کنم. - واقعا نمی‌دونم دوربین چجوری تصویر من رو گرفته! شما مطمئنین؟ - آره، حتی اگه تو نباشی، شباهت عجیبی بهت داره... 🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نفسم رو کلافه‌بار بیرون میدم و بعد از چند دقیقه از اون اتاق تنگی که نفس کشیدن رو برام سخت کرده، بیرون میاییم. به محض خروجمون، با مجتبی و سپهر چشم توی چشم میشم. نگاه سپهر برام عجیبه، یک نگاه پیروزمندانه و پر از تمسخر. با حس دست آقای علوی رو شونه‌م، نگاهم رو ازشون می‌گیرم. - من واقعا متأسفم! دعا کن زودتر همه چیز مشخص بشه. بقیه حرفش رو به سربازی که روبه‌رو ایستاده میگه و چاره‌ای جز تسلیم شدن برام نمی‌زاره. - ببرش بازداشتگاه. تا دستبند رو بالا میاره، با حرف آقای علوی دوباره برش می‌گردونه به محل قبلیش. - دستبند لازم نیست! به سرباز روبه‌روم می‌سپرتم و می‌ریم سمت بازداشتگاه. یک اتاق کوچیکی که هیچ کسی داخلش نیست و سرمای عجیبی از داخلش بیرون میاد. با فشاری که اون سرباز به کمرم وارد می‌کنه، مجبور میشم برم داخل و در رو قفل می‌کنه، تنها یک نور کمی از درچه‌ی روی در میاد. نگاهی به پتوی گوشه‌ی اتاق می‌ندازم و میرم به سمتش. اما سرمای اتاق بیشتر از اونیه که با اون پتوی نازک گرم بشم. بعد از مدت کمی، همون سرباز در رو باز می‌کنه و یک سینی غذا می‌ذاره توی سلولم و میره. نه از ساعت خبر دارم و نه می‌دونم که الآن ظهره یا شب. اونقدر از زمین و آسمون عصبانی‌م که لب به غذا نمی‌زنم، مدام اتفاقات اون روز رو مرور می‌کنم و یک لحظه‌هم خواب به چشم‌‌هام نمیاد. ندونستن زمان به شدت کلافه‌م می‌کنه. - کسی اونجا هست؟ - چی می‌خوای؟ - ساعت چنده؟ - چهار صبح. - می‌خوام وضو بگیرم. بعد از اینکه وضو می‌گیرم، دوباره برم می‌گردونه؛ حتی سردی آب هم نمی‌تونه حالم رو خوب کنه! به نماز می‌ایستم، در انتها به سجده میرم و با خدای خودم راز و نیاز می‌کنم. - خدایا! چه خطایی ازم سر زده؟ چرا این طور حبسم کردی؟ خدایا! خودت شاهدی که هرکاری می‌کنم بخاطر رضای توست. خدایا! خودت می‌دونی که من بی‌گناهم، پس امیدم به خودته. جز تو کسی رو ندارم که کمکم کنه. خدایا! هوایِ این بنده‌ت رو داشته باش. توی این امتحان بزرگ سربلندم کن. الآن دو روزه به اتهام هم‌دستی با داعش اینجا نگه‌م داشتن. خدایا! تو بزرگی، عادلی، نزار متهم بشم به کار نکرده. سرم رو که از روی مهر برمی‌دارم، شروع می‌کنم به خوندن زیارت عاشورا از حفظ، تنها چیزی که اون لحظه از این همه فشار و بی‌قراری نجاتم میده. دوباره برمی‌گردم سر جای قبلم و توی خودم جمع میشم، سرم رو به دیوار سرد تکیه میدم و چشم‌هام از فرط خستگی کم‌کم گرم میشه و به‌ خواب میرم. کمی بعد از اینکه خوابم می‌بره، با صدای مأمور بازداشتگاه چشم‌هام رو به سختی باز می‌کنم. سرم رو که بلند می‌کنم، حس بدی بهم دست میده انگار یک وزنه‌ی صد کیلویی توی سرم گذاشتن. در سلول که باز میشه، به سختی از جام بلند میشم، بدنم اونقدر خشک شده که هر لحظه احساس می‌کنم بشکنه. سرم رو به نشونه‌ی تأسف برای حال اسف بارم تکون میدم و همراه همون سرباز دیروز، به سمت اتاق بازجویی میرم. آقای علوی تا چشم‌های توی گود رفته‌ و رنگ سرخ صورتم که نشون میده بدجوری تب دارم رو می‌بینه با نگرانی میاد سمتم و میگه: - خوبی پسر؟! چیکار کردی با خودت؟! این چه قیافه‌ایه واسه‌ی خودت درست کردی؟! دستم رو بالا میارم و در جواب میگم: - چیزی نیست، خوبم! به‌ سختی خودم رو به صندلی می‌رسونم و می‌شینم. آقای علوی نفسی از روی کلافگی می‌کشه و روبه‌روم می‌شینه. - خوبی؟ 🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1
⭕️ طرح گشت ارشاد و امضای مسعود پزشکیان هم دم از آزادی حجاب میزنه و هم از گشت ارشاد حمایت میکنه!
✋🏻❤ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقال مجروحان حمله به خودروی اخذ رأی از راسک 🔹ساعاتی قبل مجروحان حادثه حمله به ماموران و مجريان برگزاری انتخابات یکی از شعب رأی در جکیگور از توابع شهرستان راسک سیستان و بلوچستان از طریق امداد هوایی پلیس به زاهدان منتقل و در مرکز درمانی مجهز تحت مداوا قرار گرفتند و دوره درمان خود را در زاهدان سپری خواهند کرد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹* ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹* ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃😍 *امشب هدیه میکنیم 10 صلوات و یا بیشتر به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🕊️🥀* *❤️ ❤️* 💚💚💚💚💚💚💚 💞💞ان شاءالله * دعاگویی تک تک ما باشد 🤲🏻❤️ *اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️* ** ** *مشمول‌دعای‌شهداء‌باشید* ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1