21.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ من خودم دور اول به پزشکیان رای دادم، اگه اینجوری باشه دور دوم بهش رای نمیدم 💥
آخرش قشنگ گفت:اشرافی نشین های بی درد...
#نه_به_دولت_سوم_روحانی /#پزشکیان
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_40🌹 #محراب_آرزوهایم💫 پردهی جلوی آشپزخونه رو کمی بالا میدیم، ت
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_41🌹
#محراب_آرزوهایم💫
- حالا بگو اینجا چیکار میکنی؟
- بسه دیگه! الآن چند روزه فقط دارم استراحت میکنم.
با چشمهای گرد شده میگه:
- تو کلا جونت میخاره، همه دربهدر دنبال مرخصیان بعد تو میایی میگی نمیخوام؟
- حاجی من یک خواسته دارم جون من نه نیار.
- چی هست؟
- میخوام جزو تیم اصلی پروندهی این تروریستهای جدید بشم.
- ذاتا سرت برای خطر و هیجان درد میکنه، نه؟
- آره حاجی من نمیتونم یک گوشه بشینم. میخوام برم مأموریت!
نفسش رو فوت مانند بیرون میده و از جاش بلند میشه، میاد روبهروم میایسته، تیکهش رو به میز میده و دستهاش رو جلوش حلقه میکنه.
- میدونم نه بیارم، پدرم رو در میاری! پس همین اول اجازه رو بدم راحتترم.
- مطمئن باش پشیمون نمیشی.
- با توجه به سابقهت، میدونم پشیمونم نمیکنی. پروندهها دست مجتبیست برو ازش بگیر یک مروری داشته باش. بعد هم یک جلسه میزارم با تیم آشنا بشی.
از جام بلند میشم و آماده به خدمت میگم:
- چشم قربان.
لبخند کوچیکی جای ابروهای گره خوردهش رو میگیره و دستش رو میزاره روی شونهم.
- راستش خوشحالم که اومدی توی این پرونده، نیروی کارکشته مثل تو کم داریم. میتونی بری!
به سمت در میرم اما قبل از اینکه در رو باز کنم، صدام میکنه که باعث میشه برگردم و منتظر نگاهش کنم.
- دیگه باباتم راضی بشه نمیتونی بری سوریه.
لبخند تلخی میزنم، با تکون سر حرفش رو تأیید میکنم و چیزی نمیگم.
- ولی اینجاهم کم از سوریه نداره، شما دارین پشت صحنه کار میکنین، مثل یک سرباز گمنام، نیتهاتون مهمه علی آقا.
- انشاءالله که قبولمون کنن.
- انشاءالله.
- با اجازه.
با خوشحالی تمام برای انتخاب شدنم، از اتاق خارج میشم. چند قدمی میرم، سرم رو برمیگردونم سمت دفترش و آروم زیر لب میگم:
- میدونستم نه نمیاری.
از خوشحالی زیاد ضربان قلبم بالا میره اما برای اینکه وقت رو از دست ندم، به سرعت دنبال مجتبی میرم.
همه جا رو میگردم اما پیداش نمیکنم. در انتها سری به اتاق کنفرانس میزنم که میبینم در حال جمع کردن پروندههاست.
داخل اتاق مستطیل شکل روبهروم میشم و روی یکی از صندلیهای چفت هم چینده شدهی دور اتاق میشینم، تا متوجهم میشه دیتای روبهروم رو خاموش میکنه، همینطور که سرگرم کارهاشه، میگه:
- اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم پروندهها رو بگیرم.
- پرونده چی؟ مگه تو مرخصی نبودی؟
- عضو تیم تروریستهای جدید شدم، آقای علوی گفت بیام پروندهها رو ازت بگیرم.
از جاش بلند میشه و طول میز سرتاسری اتاق رو طی میکنه تا به پروندهها میرسه، پروندهی سبز رنگی رو بیرون میکشه و به سمتم میگیره.
- خوش اومدی!
☞☞☞
همینطور که راه دانشگاه تا ایستگاه اتوبوس رو طی میکنیم، مدام غر میزنم.
- این استاده از اولم با من لج بود، آخه این همه من خوندم بعد باید بره از اون یک صفحه که من نخوندم سوال در بیاره؟
- نرگس جان، اون از کجا میدونسته؟
با چهرهی گرفته و ناراحتم نگاهش میکنم و حرفی نمیزنم. سوار اتوبوس میشم و برمیگردم خونه.
به محض ورودم، چشمم به مامان ملیحه میافته و کمی از ناراحتیم کاسته میشه. با چهرهی مهربونش ازم میپرسه.
- امتحانت چطور بود؟
دوباره یاد اون یک سوال میافتم و لبهام آویزون میشه.
- یک سوال رو نتونستم جواب بدم.
- یک سوال که انقدر غصه خوردن نداره! برو لباسهات رو عوض کن که امروز قراره یک ناهار مامانپز بخوری...
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_42🌹
#محراب_آرزوهایم💫
چشمهام رو گرد میکنم و میگم:
- مگه حاجی و امیرعلی نیستن؟
همینطور که گوجهها رو برای تزئین سالاد خورد میکنه، میگه:
- محمد آقا که رفت یک روستایی همین اطراف ولی نگفت چیکار داره، امیرعلی هم که گفت دیگه نمیتونم تو خونه بمونم و رفت سرکارش.
خندهی شیطونی روی لبهام میشینه.
- پس من برم لباسهام رو عوض کنم زودی بیام.
سمت اتاق پا تند میکنم که صدای خاله بلند میشه.
- باشه نرگس خانم! مگه غذاهای من چقدر از غذاهای ملیحه بدتره؟
در حالی که یقهی لباسم رو به پایین میکشم، مثل خودش صدام رو بلند میکنم.
- نه خاله جونم غذاهای شما خیلی هم عالی و خوشمزهست.
- باشه نرگس خانم، ماست مالی کن.
خندهای میکنم و دیگه چیزی نمیگم.
همینطور که لباسهام رو سر جا لباسی میذارم، توی فکر میرم.
"من هنوز باور نمیکنم که اشتباهی دستگیرش کرده باشن. اگه یک اتفاق ساده بود، با ماشین و بادیگارد نمیاومدن دنبالش. یک جای کار میلنگه، اما خداروشکر که همه چیز به جای اولش برگشته. خواستگاری مهدیار و هانیه هم بخاطر این اتفاقات اخیر عقب افتاده اما خاله گفت قراره فردا بیان. دیگه خواهر کوچولوم داره عروس میشه."
دست از فکر کردن میکشم و برای ناهار بیرون میرم.
***
دایی جلوی مزون لباس عروس پیادهمون میکنه و میگه:
- من این اطراف یکم کار دارم، کارتون تموم شد یک زنگ بزنین بیام دنبالتون.
باشهای زیر لب میگم و داخل میریم. مامان و خالهم به بهانهی سلیقه امروزی من و هانیه خودشون رو راحت کردن و رفتن برای خودشون لباس بخرن. در سفید و چوبی مزون رو باز میکنم که زنگولهی بالای در به صدا در میاد. تعریفش رو از نازنین زیاد شنیدم. یک راهروی تقریبا سه چهار متری رو طی میکنیم که روی دیوارهاش پره از عکسهای عروس با لباسهای مختلف. به انتهای راهرو که میرسیم یک مزون بزرگ با کلی لباسهای عروسی و عقد شیک و قشنگ روبهرومونه. به محض ورودمون، صاحب مغاز از پلههای مارپیچی که به طبقهی بالا میرسه، به سمتمون میاد. با خنده و عشوهی خاصی میگه:
- بهبه! خوش اومدین، میتونم کمکی کنم؟
با اشاره به هانیه میگم:
- یک لباس برای عقد عروس خانم میخوایم.
به سمت چپ اشاره میکنه و همراهش نگاهم به سمت پیراهنهای رنگ و وارنگ کشیده میشه.
- هرکدوم که مورد پسندتون بود رو بفرمایید تا براتون بیارم.
- خیلی ممنون.
دست هانیه رو میکشم و سمت لباسها میریم. زیر هر مانکن یک پرژکتور با نور سفید گذاشتن که جلوهی لباسها رو دو چندان میکنه.
- وای هانی اینا خیلی قشنگن! خیلی انتخاب سخته.
بین مانکنها میچرخه و دائم گونههاش سرخ و سفید میشه. یک دفعه نگاهم به مانکن پشت سرش میافته و میکشونمش سمت لباس مورد نظرم.
- چطوره؟
یک پیراهن پرنسسی صورتی کم حال با یقهی دلبری، روی دامنش مروارید دوزی شده و بالا تنهش تمام گیپور.
نگاهی به صورتش میندازم، از چشمهاش میفهمم که خوشش اومده.
بعد پرو و پسند عروس خانم، لباس رو برای دو روز کرایه میکنیم. کارمون که تموم میشه، به دایی زنگ میزنم و میاد دنبالمون.
مامان و دایی جلو نشستن و من، خاله و هانیه هم صندلی عقب. لحظهای همهشون باهم تصمیم میگیرن علیهم شورش راه بندازن.
- انشاءالله لباس عروس بعدی رو میایم واسهی نرگس میگیریم.
من هم کم نمیارم، سریع میرم توی لاک دفاعی خودم و با لحن بامزهای رو به خاله میگم:
- خاله، جانِ ما بزار همین هانیهتون رو بدیم بره بعد فکر خونه خراب کردن من رو بکنین.
دایی سریع به طرفداری از خاله میاد.
- خالهت راست میگه دیگه تازه باید اول تو رو میدادیم بری از دستت راحت بشیم، بعد این هانیه خانم رو. به هر حال بزرگتری گفتن، کوچیکتری گفتن...
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1
16.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نور در قبر
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عفت هدر نمی رود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیــه۷۸] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜ ت
014-Tafsir-www.Ziaossalehin.ir-002-bagareh-Qaraati-Soti-A079.mp3
1.78M
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیــه۷٩]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان رهبر عزیزمون و سخنان آقای پزشکیان
بسی قابل تأمل👌
#ارسالی_شما
#انتخابات #نه_به_دولت_سوم_روحانی
#جلیلی
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلسات توجیهی آذریجهرمی و ظریف
برای پزشکیان قبل از مناظره😂👌
#نه_به_دولت_سوم_روحانی/#پزشکیان
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1