10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚫تـوبـه ای کــه پـذیـرفـتـه نـشــد!
#استاد_رفیعی
#حق_الناس
قرب به اهل بیت ۱۳.mp3
10.42M
✘ چرا ما یه موقعهایی از دست خدا و اهل بیت علیهم السلام شاکی میشیم؟
چکار کنیم هیچ وقت بینمون شکرآب نشه؟
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_60🌹 #محراب_آرزوهایم💫 تعجبش دو چندان میشه و چشمهاش رو تا آخرین
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_61🌹
#محراب_آرزوهایم💫
تا نیمههای شب مشغول هماهنگ کردن گروهیم و قرار میشه صبح زود بریم سر وقتشون. به همین دلیل شب رو داخل اتاق مرتضی سر میکنیم و خونه نمیریم. پتوهای سربازی رو زیرمون پهن میکنیم و کنارهم روی زمین میخوابیم.
نماز صبح رو که سه نفری میخونیم دیگه خوابم نمیبره و برای آخرین بار نقشه رو بررسی میکنم که مبادا مشکلی پیش بیاد.
ساعتهای شیش مهدیار و مرتضی از جاشون بلند میشن، میرن که آبی به دست و صورتشون بزنن و آماده رفتن بشیم.
قبل از اینکه بیان پتوها رو جمع میکنم و مدام توی دلم این آیه رو تکرار میکنم تا بتونم خودم رو آروم کنم " أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ"
(آگاه باشيد كه تنها با ياد خدا دل ها آرام مي گيرد...آیه28سوره رعد)
مرتضی داخل چارچوب در ظاهر میشه و همینطور که دگمههای آستینش رو میبنده میگه:
- آمادهای فرمانده؟
سرم رو به نشونهی مثبت تکون میدم، به سمت سرویس بهداشتی میرم تا وضو بگیرم و آماده بشم.
قراره که من با ماشین شخصی حرکت کنم و بقیه تیم از جادههای فرعی، آدرسی رو که دیروز گرفتیم رو طی کنیم.
جلیقهی ضد گلولهم رو زیر لباسهام میپوشم، آخرین دگمهی پیراهن مشکی رنگم رو که میبندم روش یک پلیور طوسی رنگ میپوشم تا جلیقهم مشخص نشه. کارم که تموم میشه، مرتضی یک میکروفون کوچیک داخل جیب پیراهنم کار میزاره که بتونه حرفهامون رو شنود کنه. پای سیستمش میشینه و میکروفون رو چک میکنه.
هماهنگ میکنیم که هر وقت "کافیه، تمومش کن!" این جمله رو بگم همه وارد عمل بشن و با یک ضربه همهشون رو از پا دربیاریم.
حاضر که میشم به اتاق رئیس میرم و اجازه رفتن میگیرم.
- حاجی برامون دعا کنین، ما رفتیم!
جلوم میایسته و با حالت تذکرانه بهم گوشزد میکنه.
- حواست باشه چون پای غیرتت درمیونه با خشمت مأموریت رو خراب نکنی.ذکر بگو تا مأموریت با موفقیت به پایان برسه.
- چشم حاجی، با اجازهتون من برم.
- برو خدا به همراهت.
به محض اینکه سوار ماشینم میشم، نگاهم به قرآن کوچیکی که داخل یک جعبه چوبی جلوی ماشین وصل شده میافته و با توکل به خدا راه میافتم.
تقریبا یک ساعت طول میکشه که وسط بیابون به یک کلبه خرابهای میرسم، محلی که کیلومترها از مشهد دوره. نگاهی به اطراف میندازم، پره از خونههای متروکه و خرابه، یک منطقه کاملا محروم که معلوم نیست چه بلایی سر ساکنینش افتاده.
یاد مأموریتم میافتم و سعی میکنم به کارم متمرکزشم. نفس عمیقی میکشم و با احتیاط در کلبه رو باز میکنم. بسمالله میگم و وارد میشم. نگاهی میچرخونم، یک اتاق کوچیک چوبی که بوی نم همهجاش رو پر کرده و مشامم رو آزار میده. چشمم به نرگس خانم میافته که با چشمهای بسته روی زمین افتادن و تکونی نمیخورن. با نگرانی به سمتشون میرم، با ترس و لرز روی زانوهام خم میشم و متوجه ضربان قلبشون و نفس کشیدنشون میشم.
چشمهام رو میبندم و دوباره نفس عمیقی میکشم "اگه اتفاق جدی براشون میافتاد نمیتونستم خودم رو ببخشم." آروم صداشون میکنم که ببینم هوشیاری دارن یا نه اما یکدفعه در محکم بسته میشه که به سرعت برمیگردم و حالت تدافعی به خودم میگیرم ولی با دیدن اون مرد چشمهام از شدت تعجب گرد میشن که با پوزخندی تحقیر آمیز میگه:
- چیه؟ فکر نمیکردی من رو دوباره ببینی؟
بدنم از شدت عصبانیت گر میگیره و با نگاه خشنی بهش خیره میشم. با چشمهاش به گروگان روی زمین بیحال افتادهش اشاره میکنه، دوباره با همون حالت قبلش میگه:
- نترس، زندهست!
دندونهام از شدت عصبانیت چفت میشه، از جام بلند میشم و تن صدام بلند میشه.
- زورت به یک زن رسیده، آره؟ نتونستی بیایی و مردونه کینهت رو با خودم حل کنی؟ نه، از تو بعیده، گمون نمیکنم بویی از مردونگی برده باشی.
با بیحوصلگی و تمسخره لب میزنه.
- بسهبسه! حاج آقا اینجا منبر نیست واسه من سخنرانی میکنی.
اخمهام بیشتر بههم کشیده میشن اما سعی میکنم خودم رو کنترل کنم که نزنم فکش رو پایین بیارم.
- چرا من رو اینجا کشوندی؟ چی میخوای؟
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_62🌹
#محراب_آرزوهایم💫
ابرویی بالا میندازه و همینطور که دستهاش رو داخل جیب پالتوی بلندش فرو میکنه، چند قدمی بهم نزدیک میشه. قدمهای بلند و محکمش روی کاههای زیر پامون، نشون از خشم خفه شدهش میده.
- فراموشی گرفتی؟ یادت رفته؟ یا آدمهای بیگناه زیادی رو کشتی؟!
درست اون لحظه، آرامش قبل از طوفانه و هرآن ممکنه دریایی از خون به پا شه!
- یادت رفته داداشم رو ازم گرفتی؟ یادت رفته جلوی چشمهام یک تیر زدی تو سینهش؟
- برادرت خودش فرار کرد، به من هیچ ربطی نداشت. من طبق وظیفهم عمل کردم. البته اگه فرار هم نمیکرد، با اون پرونده سنگینش اعدام میشد!
سعی میکنه عصبانیتش رو مخفی کنه اما صدای بلند شدهش و پوزخند عصبیش این اجازه رو ازش میگیرن.
- فک کردی میذاشتم داداشم رو اعدام کنن؟ ولی تویِ بیهمه چیز ازم گرفتیش!
چشمهام رو میبندم و نفس کلافهم رو به بیرون فوت میکنم.
- حالا میخوای انتقام بگیری؟
بدون حرف با دستش به دو مرد تنومد پشت سرش اشاره میکنه. جلو میان، بازوهام رو بین دستشون اسیر میکنن و میکشوننم به سمت یک صندلی چوبی و با یک تناب میبندنم. سعی میکنم مقاوتی نکنم تا نقشه درست پیش بره، نباید احساسی رفتار کنم، و اگر نه همه چیز خراب میشه! با اشاره دست بهشون میگه تا بگردنم که اسلحه و میکروفنی همراهم نداشته باشم اما خوشبختانه میکروفون داخل جیبم رو پیدا نمیکنن.
پالتوش رو در میاره و به سمت میز فرسودهی کنار در پرت میکنه. در ادامه رو به کسی که به خاطر من الان بیهوش روی زمین افتاده قدم برمیداره و جوابم رو میده.
- آره، میخوام انتقام بگیرم! اول میخواستم به بدترین حالت ممکنه جونت رو بگیرم اما...
با لبخند کریحی به جسم بیجونش نگاه میکنه و ادامه میده.
- بعد نظرم عوض شد.
کنارش روی زانو میشینه و میگه:
- تصمیم گرفتم جون عزیزت رو بگیرم!
مدام از درون حرص میخورم و با خودم مبارزه میکنم. برای اینکه غیرت و تعصبم کار دستم نده، دستم رو به خورده چوبهای روی صندلی میکشم تا عصبانیتم رو سر انگشتهام خالی کنم. چند ثانیهای نفسم رو حبس میکنم و درحالی که نفسم رو به شدت بیرون میدم میگم:
- اون خانم عزیز من نیست!
سرش رو به سمتم برمیگردونه، برای اینکه بیشتر عذابم بده و غیرتم رو زیر سوال ببره زیر لب زمزمه میکنه.
- پس صیغهش کردی؟
سعی میکنم آرامش ظاهریم رو به دست بیارم اما خشم باطنیم لحظه به لحظه، بیشتر و بیشتر میشه.
- خواهر ناتنیمه.
- واقعا؟! چقدر جالب!
دوباره نگاه ناپاکش رو به سمتش میده.
- پس این خانم کوچولو صاحب نداره.
از عصبانیت میلرزم. از بین دندونهای چفت شدهم لب میزنم.
- درسته که زنم نیست ولی دلیل نمیشه صاحب نداشته باشه، برادرش که هستم!
بدون اینکه بهم نگاه کنه، لبخندی روی لبهاش نقش میبنده که بوی نفرت و انتقام رو میتونم از چند متریش حس کنم!
- اینجوری خوبه، مساوی میشیم. خواهر تو در ازای انتقام برادر من!
اینبار با نگاه معنا داری بهم خیره میشه و با تمسخری که توی صداش موج میزنه میگه:
- جناب برادر، خواهرت رو بهم قرض میدی؟ قول میدم زودی بهت برش گردونم.
خون به صورتم هجوم میاره اما سکوت میکنم تا بچهها برسن و نقشه درست پیش بره.
- ببخشید که زحمت شد برات این همه راه رو اومدی. فکر میکردم زنته، اگه همون اول میگفتی خواهرته دیگه اذیتت نمیکردم.
دستش رو نزدیک صورتش میبره که دیگه طاقت نمیارم و صدام بلند میشه.
- دستت بهش بخوره...
قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم بلندتر از خودم فریاد میزنه، هم زمان از جاش بلند میشه و کلتش رو از غلاف در میاره، خشابش رو جا میندازه و به طرفش میگیره.
- با دستهای بسته میخوایی چیکار کنی؟
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیــه۹٠] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜ ت
02.Baqara.091.mp3
1.62M
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیــه۹۱]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کانال ترک گناه1 ایتا_۲۰۲۴_۰۶_۱۳_۰۷_۵۶_۲۱_۷۵۲.mp3
709.3K
#صلوات_خاصه
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضاع
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
#صلوات_حضرت_زهرا
#السلام_علیک_یا_فاطمة_الزهرا_س ✋🏻🖤
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ
بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سه ذکر حسینی را به خاطر بسپار...
#استاد_رفیعی
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1