eitaa logo
°•✨| ترک گناه |✨•°
2.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
این که گناه نیست 36.mp3
4.16M
36 نیازمندترین انسان ها الآن از دیدِ تو مخفی هستند❗️ و تو هنوز اجازه داری، تا براشون قدمی برداری.... اهل برزخ رو فراموش نکن، نگــو؛ این که گناه نیست ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
تو چه کردی با قلبم.mp3
4.74M
📝 تو چه کردی با قلبم 👤 کربلایی‌سیدرضا         🏴 شهادت ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 | ای ڪاش حرم بودم و مهمان تو بودم مهمان تو و سفره احسان تو بودم یڪ پنجره فولاد دلم تنگ تو آقاسٺ ای ڪاش ڪہ زوار خراسان تو بودم… 🏴 سالروز شهادت هشتمین نور ولایت و امامت، امام الرئوف حضرت (ع) تسلیت باد
رفقای‌جان‌سلام 🤚 پیام عزیزمون رو ببینیم
سلام‌ این خیلی عالیه که انقدر پیشرفت داشتین 👌 ولی یه نصیحت از بنده کمترین به همه اهالی ☝️هیچوقت هیچ بنده خدایی رو سرزنش منفی نکنیم مثلا نگیم توکه فلان کارو میکنی خجالت بکش پس چرا نماز میخونی اون نماز خوندنت چیه پس نماز نخون دیگه مسجد رفتنت چیه و...، کار خوب طرف رو زیر سوال نبریم برعکس کار بدرو زیر سوال ببریم و خودمونم هیچوقت از کار خوب بخاطر کار بد خجالت نکشیم از کار بد باید خجالت بکشیم نه کار خوب شما از نماز خوندن خجالت نکشید بخاطر یه گناهی که نتونستید ترک کنید هرموقع سمت اون گناه رفتین خجالت بکشین و بلافاصله دست به سمت اهلبیت و خدا ببرید تا از شر شیطان خلاص بشید، این حرفای شیطانه که میگه تو این گناه رو انجام دادی چطوری روت میشه الان جلو خدا بایستید و نماز بخونید... ، ان‌شاء‌الله با دعا و وصل به اهلبیت و خدا و اراده و تلاش اونم ترک کنید. اگر مایل بودین پی وی هم میتونید پیام بدین تا یکسری مطالب کمکی براتون بفرستیم
سلام ان‌شاء‌الله موید باشید و عاقبت بخیر ، متاسفانه ما کیس ازدواج سراغ نداریم اما اگر کسی بود و اعلام کردن خبر میدیم الهی همه جوونای مسلمین سرو سامان بگیرند و خوشبخت باشن✋
https://daigo.ir/secret/2149512844 گوشِ‌جان:) ⇪ 🗞🌱_ هر‌حرفی‌در‌رابطه‌با‌کانال،نوع‌پست📔 انتقادی‌دررابطه‌باادمین‌های‌جان پیشنهادی‌برای‌کانال!🗝 حتی‌سوالات‌شخصیتون‌☝️ ‹حتمابگید›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•✨| ترک گناه |✨•°
‍ ‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :2⃣4⃣ #فصل_هفتم خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.» یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. ادامه دارد...✒️ 🌹@TARKGONAH1
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣4⃣ قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.» خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.» لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.» دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.» دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.» ادامه دارد...✒️ 🌹@TARKGONAH1