┏━━━↬🌻↫━━━┓
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
در روزگاری که همراه اول و آخر خداست
هیچ کس تنها نیست
روزگارتان خدایی باد😍
@tarkgonah1
┗━━━↬🌻↫━━━┛
°•| ترک گناه |🏴•°
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_49 فاطمه سکوت کرده بود و فقط دنبال سهیل میرفت، علی هم به دنبالشون بود
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_50
علی که خوابش برد فاطمه اونم روی تخت خودش گذاشت و از اتاق اومد بیرون، به سمت اتاق خوابش رفت تا
بالشتی بیاره و بره کنار تخت ریحانه بخوابه که سهیل صداش کرد
-فاطمه بیا اینجا کارت دارم
حوصله حرف زدن با سهیل رو نداشت، خسته تر از اون بود که آروم و صبور بشینه یک جا و به حرفهای سهیل گوش
بده، در واقع شاید مقصر اصلی اتفاق امروز رو سهیل میدونست، برای همین گفت: خسته ام، بذار یک شب دیگه
اما سهیل از جاش بلند شد و پشت سر فاطمه وارد اتاق شد، بعد هم خیلی محکم گفت: بشین.
فاطمه برگشت و به سهیل نگاه کرد و خسته روی تخت نشست.
-دیگه نمیخوام اتفاق امروز تکرار بشه، فهمیدی؟
فاطمه تعجب کرد، از لحن سهیل خوشش نیومد، برای همین معترض گفت: خودت داری میگی اتفاق، پس دست من
نیست که تکرار بشه یا نه.
بعد هم از جاش بلند شد تا از توی کمد بالشت برداره، اما هر کاری که میکرد در کمد باز نمیشد، عصبی با خودش
گفت: باز این قفل لعنتی گیر کرد. محکم قفل رو میچرخوند و در رو تکون میداد که سهیل اومد کنارش زد و با یک
حرکت در رو باز کرد، اما از جلوی در نرفت کنار، همونجا ایستاد و گفت: خودت خوب میدونی منظورم چیه، دیگه
نمی خوام اتفاق امروز هیج وقت تکرار بشه، مشکلات منو تو مال خودمونه و حق نداریم به بچه ها آسیبی بزنیم.
بعد هم دستش رو به نشانه تهدید بالا آورد و گفت: دیگه هیچ وقت حرسی که از من داری رو سر بچه ها خالی نکن،
به جاش بیا و یک کشیده بزن تو گوش من، فهمیدی؟
فاطمه که از این حرکت سهیل گریش گرفته بود، نتونست خودش رو کنترل کنه و بی اختیار زد زیر گریه، خودش
همیشه همین جمله رو تکرار میکرد، "مشکالت زندگی ما مال خودمونه، نه بچه ها" اما حالا با یک لحظه غفلت باعث
شده بود دختر کوچیکش اینقدر درد بکشه. و از طرفی سهیل داشت اینجوری توبیخش میکرد مخصوصا حالا که
اینقدر خستست...
سهیل که میدونست فاطمه سر قضیه امروز چقدر خسته و ناراحته، همسرش رو در آغوش گرفت و با همون اخم
عمیق بدون هیچ حرفی شروع کرد به نوازش فاطمه، اجازه داد فاطمه هر چقدر که دلش میخواست توی آغوش اون
گریه کنه.
فاطمه هم خودش رو سپرد به دستهای سهیل.
-سلام، صبحتون بخیر آقا سهیل
ادامه دارد...
هرروز ساعت #10باماهمراه باشید
🌹✨✨✨🌹
@tarkgonah1
🌹✨🌹✨🌹
. تو می دانی، بسیار سخت است که باشیم و از نیامدنت گلایه نکنیم. سخت است که تو را برای چهار فصل امید، نخوانیم و در خود بپوسیم.
اللهم عجل لولیکــ الفرج
@tarkgonah1
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚امام موسی کاظم علیه السلام فرمودند:💚
رجب نام نهری است در بهشت از شیر سفیدتر و از عسل شیرینتر هرکس یک روز از ماه رجب را روزه بگیرد خداوند از آن نهر به او مینوشاند.
@tarkgonah1
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
❣
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠 صلوات خاصه حضرت #امام_رضا علیه السلام
🌹اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي
🌸الاِمامِ اتَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ عَليٰ مَنْ فَوقَ الاَرض
🌹و مَن تَحتَ الثَّريٰ الصِّديقِ الشَّهيد
🌸صَلاةً كَثيرةً تامَّةً زاكيةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفا
🌹كَأَفْضَلَ ما صَلَّيْتَ عَليٰ أَحَدٍ مِن اَوْليائِك
🌹خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا علیه السلام، امام با تقوا و پاک و حجت تو بر هر که روی زمین است
🌸و هر که زیر خاک، رحمت بسیار و تمام، با برکت و پیوسته و پیاپی و دنبال هم، چنان بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃
🇮🇷 کانال ترک گناه1
@tarkgonah1
°•| ترک گناه |🏴•°
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_50 علی که خوابش برد فاطمه اونم روی تخت خودش گذاشت و از اتاق اومد بیرون
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_51
سهیل سرش رو بالا آورد و با دیدن منشی شرکت لبخندی زد و گفت: علیک سلام، صبح شمام بخیر، دیر تشریف
آوردید سر کار، معمولا منشی ها باید زودتر بیان، مثل اینکه اینجا همه چی برعکسه
-ببخشید مشکلی برام پیش اومد.
-از همون مشکالت خواب موندن و اینا دیگه؟
-اذیت نکن دیگه سهیل
سهیل سرش رو انداخت پایین و همون طور که مشغول کارش می شد گفت: چند بار بهتون بگم من رو به اسم
کوچیک صدا نکنید، دیگران فکرای بدی میکنن
خانوم سهرابی منشی شرکت خندید و گفت: یک خانومی باهاتون کار داره آقای نادی
بعدم با شیطمنت گفت: بگم بیاد تو؟
-کی هست؟
-نمیدونم اما فرمودند با شما کار دارند.
-بفرستش بیاد ببینم کیه
منشی هم با غمزه چشمی گفت و بیرون رفت.
صدای تقه در که اومد سهیل سرش رو بالا آورد، اما محکم خودکارش رو پرت کرد روی میز و زیر لب گفت: خر
مگس معرکه
شیدا که جلوی در ایستاده بود با این حرکت سهیل فورا داخل شد و در رو بست و به سمت سهیل حرکت کرد و
گفت: صبر کن، هیچی نگو، نیومدم اینجا که ناراحتت کنم. بذار حرفمو بزنم، خوب؟
-بیرون
-به خدا سهیل اگه بخوای بیرونم کنی همین جا چنان کولی بازی ای در بیارم که نظیرش رو ندیده باشی
-توغلط میکنی
-آره من غلط میکنم اما خواهش میکنم بذار باهات حرف بزنم،
ادامه دارد...
هرروز ساعت #10باماهمراه باشید
🌹✨✨✨🌹
@tarkgonah1
🌹✨🌹✨🌹
#تلنگر
💌نامه ای به خواهرم!
خواهرم، اگر پسری واقعاً تو را دوست داشته باشد، هرگز تو را وادار به ارتکاب گناه نخواهد کرد، و اگر دوست داشتنش صادقانه باشد، هیچ گاه به تو نخواهد گفت:
⛔دوسـت دخـتـرم بـاش⛔
بلکه به خواستگاری تو می آید و آن گاه به تو خواهد گفت:
✿نصفایمانمرا کاملبگردان✿
عاقلان را اشاره ای کافیست...
❃پــــــیام قـــــღـــرآن∞❃
| #شهید_نظر_میکند_به_وجه_الله 😍|
@tarkgonah1
❣
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠 صلوات خاصه حضرت #امام_رضا علیه السلام
🌹اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي
🌸الاِمامِ اتَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ عَليٰ مَنْ فَوقَ الاَرض
🌹و مَن تَحتَ الثَّريٰ الصِّديقِ الشَّهيد
🌸صَلاةً كَثيرةً تامَّةً زاكيةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفا
🌹كَأَفْضَلَ ما صَلَّيْتَ عَليٰ أَحَدٍ مِن اَوْليائِك
🌹خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا علیه السلام، امام با تقوا و پاک و حجت تو بر هر که روی زمین است
🌸و هر که زیر خاک، رحمت بسیار و تمام، با برکت و پیوسته و پیاپی و دنبال هم، چنان بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃
🇮🇷 کانال ترک گناه1
@tarkgonah1
♥️ #بسماللهالرحمنالرحیم ♥️
🌹اللّٰهم عَجِّل لِوَلیِّک الفَرَج🌹
🗓•| #تــقویم_روز |•🗓
#دوشنبه
20 #اسفند ماه 1397 شمسی
4 #رجب 1440 قمری
11 #مارس 2019 میلادی
•| #اوقات_شرعی به افق تهران|•
#اذان_صبح: 04:58
#طلوع_آفتاب: 06:22
#اذان_ظهر: 12:14
#غروب_آفتاب: 18:08
#اذان_مغرب: 18:26
•| #ذکـــر_روز |•
یا قاضیَ الحاجات
ای برآورنده حاجتها
•| #امروز_متعلق_است_به |•
#امام_حسن (ع)
#امام_حسین (ع)
•| #مناسبتهای_روز |•
#سالنامه رسمی
روز راهیان نور
📖•| #آیــهی_روز |•📖
«سوره الشعراء, آيه 189»
فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمْ عَذَابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ إِنَّهُ كَانَ عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ
پس او را تكذيب كردند و عذاب روز ابر [آتشبار] آنان را فرو گرفت به راستى آن عذاب روزى هولناك بود
♥️الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم♥️
°•| ترک گناه |🏴•°
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_51 سهیل سرش رو بالا آورد و با دیدن منشی شرکت لبخندی زد و گفت: علیک سلا
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_52
سهیل که حسابی عصبانی شده بود گفت: فکر کردی بیکارم وقتم رو بذارم واسه تو، تا ندادم بندازنت بیرون خودت
بفرما.
شیدا فورا به سمت میز رفت و با حالتی که به التماس شباهت داشت گفت: سهیل، جان عزیزت صبر کن،بذار حرفم
رو بزنم
سهیل کلافه به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت: زود
شیدا که انگار فرصتی گیر آورده بود نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست. نگاهی به چهره اخموی سهیل
انداخت و بعد با صدای آهسته ای گفت:
-من نمی خواستم تولد دخترتو خراب کنم. .... یعنی .... نیومدم که اونطوری بشه .
سهیل با غیض گفت:
-اومدی که چطوری بشه؟
-اومدم که بفهمی من...
به سهیل نگاهی انداخت، دست به سینه با اخمی روی ابروهاش منتظر ادامه حرف شیدا بود
-سهیل من عاشق توام، هیچ وقت توی زندگیم این طور عاشق کسی نشده بودم، تو تنها کسی هستی که من دارم،
خواهش میکنم بذار من هم جزوی از زندگیت باشم... حتی یک جزو کوچیک و کم رنگ .... حتی اگر دیده هم
نمیشم اما بذار باشم، خواهش میکنم.
سهیل همچنان با اخم و خیره به شیدا نگاه میکرد، دلش به حال این دختر میسوخت، فکرش رو هم نمیکرد باصیغه
کردنش، شیدا این طور عاشقش بشه، اما نمیتونست بپذیرتش، عشوه گری های خودش باعث شده بود که به سمتش
بره و تنها نتیجه ای که اون عشوه ها داشت این بود که چند ماهی باهاش خوش باشه و تموم.
شیدا که سکوت سهیل رو دید از توی کیفش سی دی هایی رو در آورد و روی میزش گذاشت و گفت: این همون سی
دی هاییه که دنبالش بودی، من نمی خوام ازشون استفاده کنم. من نمی خوام به تو ضربه ای بزنم، فقط میخوام مال تو
باشم، اجازه بده روح و جسمم مال تو باشه، دیگه هیچ توقعی ندارم، باور کن.
بعدم در حالی که اشکاشو پاک میکرد ادامه داد: میدونم تو علاقه ای به من نداری، می دونم دلت جای دیگه ایه، اما
خوبه که حداقل میدونی عشق چیه ، میدونی عاشق شدن یعنی چی، میفهمی دلتنگی برای کسی که دوستش داری
یعنی چی، پس منو درک میکنی.
ادامه دارد...
هرروز ساعت #10باماهمراه باشید
🌹✨✨✨🌹
@tarkgonah1
🌹✨🌹✨🌹