⭕️ کتاب "رویای نیمه شب"
🔹 بی شک داستان #تشرفات و ملاقات با حضرت مهدی در عصر غیبت، یکی از عوامل دلگرمی شیعیان و تقویت اعتقاد آنان به حضور حضرت است.
🔆 لحظاتی که در اوج گرفتاری و اضطرار، از او یاری میخواهی و منجی حقیقی عالم، نجاتت میدهد؛ شیرین و به یاد ماندنیست.
🔹 رمان "رویای نیمه شب" به قلم مظفر سالاری؛ ماجرای پسری سنی است که سودای عشقِ دختری شیعه را در سَر می پروراند. عشقی که او را به اعتقاد به باورهای آن دختر میرساند.
🔺 نویسنده ضمن بیانِ این داستانِ عاشقانه، ماجرای تشرف "ابوراجح" و شفا یافتن او به دست امام زمان را بیان میکند.
#معرفی_کتب_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیك_الفرج
@tashaarrofat
ا❁﷽❁ا
#معرفی_کتاب #تازه_نشر
📙 #آخرین_آفتاب : داستانهایی از امام مهدی
🖋 #محسن_نعماء
👨👩👧👦مخاطب: نوجوان
📚مجموعه داستانهای کوتاه از ماجراهای خواندنی تولد، کودکی، تشرفات و زمانه امام عصر است. داستانهای مهدوی کمتر شنیده شده یا اگر شنیده شده جزییات زیادی نداشته است، اما محسن نعما این داستانها را با جزییات خواندنی نوشته تا مخاطب نوجوان شناخت بیشتری از امام زمان پیدا کند.
🍉برشی از کتاب: دو خانم، مجلل و باشوکت، به همراه هزار زن زیبای دیگر مقابل ملیکه ایستادهاند. نوری عجیب همه آنان را احاطه کرده است. آن دو زن بزرگوار جلو میروند و به نزدیکی ملیکه میرسند. ملیکه با چشمهایی تعجبزده به آن دو زن و دیگر زنان نگاه میکند. یکی از آن دو زن رو میکند به طرف ملیکه و به سخن میآید.
-من مریم هستم دخترم. مادر پیامبرت عیسی. و ایشان مادر شوهرتان، سیده زنان عالم، فاطمه زهرا هستند!
حالتی مملو از اشتیاق و غم در وجود ملیکه جای میگیرد. زیر لب با خود میگوید: «مادر ابومحمد؟! مادر همان کسی که فدایش بشوم؟!»
📘📘📘📘📘
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran
ا🛒خرید از ایتا:
https://pay.eitaa.com/v/?link=a9Wid
ا🛒خرید از سایت:
🔗http://ketabejamkaran.ir/110007
Naseri_Tasharrofe_Mohammad_ebne_Eisa_Bahreyni_281371.mp3
5.14M
⭕ تشرف محمد بن عیسی بحرینی خدمت امام زمان (عج)♥
#ایت_الله_ناصری
#تشرفات
#یابنالحسن
@tashaarrofat 🖤࿐›
17.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱ماجرای شنـیدنی ملاقات مرد کاشانی و دیدار با امام زمان عجل الله
#استاد_كافی
#امام_زمان
#تشرفات
@tashaarrofat
┄┅═✧❁✧═┅┄
#جستجو_در_تشرفات_معاصر
🅾 مدرسه قدیمی
طلبه ای از اهالی مشهد که بسیار علاقه مند به وجود مقدس امام زمان علیه السلام و مناجات خدمت حضرتش داشت
نقل میکرد
در یه صبح بهاری که تازه شکوفه ها سر زده بودند...
برای قدم زدن بیرون آمدم ... چون نزدیک حرم رسید ناخودآگاه درب مدرسه قدیمی تقریبا ناشناخته که بیش ۵۰ سال قدمت دارد مواجه شد...(مدرسه ای که درس برگزار نمیشود و گاهی میزبان طلاب است)
چون درب باز بود بی اختیار وارد شد...
خادم مدرسه پیرمردی بود که در اتاق کوچک دهلیز نشسته بود...
تعدادی هم در مدرسه بودند فکر کرد من با آنها هستم پس نگاهی کرد و منم سلام کردم
👇داخل که شدم ... چند نفر بودند با لباس ها و دشداشه های سفید بوی عطری فضا را گرفته بود ... با روی خوش از من دعوت کردند یکی گفت صبحانه آماده است و سفره پهن است ... شیخ مهمان ماست...
با من همراهی کرد تا سر سفره نشستیم
جالب بود که نان محلی و پنیر و کنجد و گردو... داشتند !!
خیلی مودب بودند و تمام آداب را رعایت میکردند...
نوجوانی که حدود ۱۶ یا ۱۷ سال سن داشت رو به رویم نشسته بود سوالاتی پرسید که جواب قانع کننده ای نداشتم ... با تعجب گفت مگر توحید مفصل را نمیخوانی
گفتم خوانده ام
گفت با دقت بخوان شیخ !!
جواب سوال ها آنجاست و اینها مقدمات معرفت است...
تشکر کردم و برخاستم
👇 در حیاط مدرسه یکی از آنها در حال ساختن وضو بود و من در فکر فرو رفته بودم
ناگهان به من گفت صدای گریه می آید... میشنوی ...
دقت بیشتر کردم و حواسم جمع شد دیدم از اتاق پایین که درش نیمه باز هست صدای گریه و ناله بلند است...
نزدیک شدم دیدم
سیدی جلیل القدر بر زمین نشسته اند که شال سبزی بر سر انداخته که شانه هایش را پوشانده بود و بسیار بی تاب است
دیدم یکی از آن جوان ها در کنارش هست و روضه حضرت قاسم (ع) را به زبان عربی میخواند...
و ایشان به شدت گریه میکرد...
مدتی توقف کردم و حالم دگرگون شد...
احساس کردم بیشتر بمانم احساس کنند برای استراق سمع ایستاده ام و خلاف ادب باشد لذا برگشتم...
گفتم فردا باز به دیدنشان می آیم...
👇فردا که آمدم کسی را ندیدم...رفته بودند
پیرمرد خادم از رفتن زود هنگام آن ها ناراحت بود و گفت شب قبل از آنکه اینا بیایند در خواب دیده مدرسه پر از نور شده تا جایی که چشم جایی را جز سفیدی نبیند...
خیلی تاسف خوردم که چرا روز گذشته بیشتر نماندم...
▪️اللهم عجل لولیک الفرج▪️
@tashaarrofat
🔷داستان عجیب نجات جان آیتالله مرعشی توسط امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🔻با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم. شمع نیم سوختهای را برداشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. همه جا تاریک بود درب سرداب را به آهستگی باز کردم و با احتیاط از پلهها پایین رفتم. به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم.
🔻 بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم رویم را به سمت پلهها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که خنجری در دست داشت. عزرائیل را در چند قدمی خود میدیدم عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود آن مرد عرب نعره زنان به سوی من حمله کرد شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم. آن مرد گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند.
♦️در آن لحظه به امام زمان عج توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان» یکوقت مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و به مرد مهاجم فریاد زد: «رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل، بیهوش بر زمین افتاد من نیز دچار ضعف شدم و به روی زمین افتادم. کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا میزند. چشمانم را که باز کردم دیدم سرم به زانوی مرد عرب است هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، دیدم همچنان بیهوش در وسط سرداب افتاده است. رمق نداشتم مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که هرگز خرمایی با آن طعم نخورده بودم.
🔸در حالی که سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت: «خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید میکند تنها به اینجا بیایی، بهتر است بیشتر احتیاط کنی.» یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یکباره در این سرداب ظاهر شود و نام مرا بداند و چطور توانست با یک نهیب، آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟ ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست.
🔸فریاد زدم: «ای وای، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت حجت بن الحسن المهدی(عج) بوده و با او حرف زدهام اما او را نشناختهام. غم عالم بر دلم نشست، با دیدهای اشکبار، از سرداب به قصد زیارت حرم عسکریین خارج شدم تا بلکه یار را در آنجا بجویم در حالی که هنوز مرد غول پیکر مهاجم عرب، بیهوش در کف سرداب افتاده بود.
📙کتاب تشرفات مرعشیه، حسین صبوری
🌹🌹🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌹🌹
🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🕋
@tashaarrofat
⭕️ پست ویژه
💚 امام زمان(عج) : این انقلاب را من نگه داشتم و نگذاشتم از بین برود.
🌺 در یکی از تشرفات مرحوم حاج شیخ حسین فاضلی ایشان فرمودند:
💜 روزی سوالاتی در ذهنم بود در اربعین امام حسین(ع) وارد حرم حضرت معصومه(س) شدم، در موقع برگشت جلوی قبرستان شیخان قم دیدم کسی مرا از پشت صدا کرد: «حاج شیخ حسین».
💖 برگشتم دیدم حضرت ولی عصر(عج) هستند، حضرت(عج) در پاسخ به سوالاتی که در ذهنم بود، فرمودند:
🌹 «آری این انقلاب را من نگاه داشتم و نگذاشتم از بین برود، دشمنان در بعضی شب ها با خوشحالی، دلخوش بودند که فردا صبح ایران در دست آنها است ولی من نگذاشتم.»
💙 سپس امام(عج) فرمودند: «اینها (اشاره به عزاداران حضرت سیدالشهداء(ع) که در حال ورود به حرم بودند) اکنون مورد توجه من هستند و ...».
📚 منبع :
کتاب زبور نور (هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه)
@tashaarrofat