🖤ارتش انقلابی تسلیت 🖤
✅ فراموش نمیکنیم چگونه از سیل و زلزله گرفته تا همین روزها در جهاد علیه کرونا چگونه در کنار ملت بودید، فراموش نمیکنیم خدمات شما را در چهل سال حراست از مرزهای آبی و خاکی کشورمان
امروز هم ما کنار شما و همدردتان هستیم
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
کفتارها منتظر فرصت مناسب برای حمله به اصل نظام هستند، مراقب باشید!
کفتارهایی که دیروز برای تضعیف سپاه ظاهرا از ارتش حمایت میکردند امروز که موقعیت پیدا کردن به ارتش هم حمله کردند چون هدف فقط سپاه و ارتش نیست هدفشان اصل نظام است، همان طور که در ۸۸ نشان دادند انتخابات بهانهای بود برای ضربه زدن به نظام!
🌷 @taShadat 🌷
پرواز پرستویی دیگر
پاسدار رشید اسلام حاج #ابولفضل_سرلک به فرمانده شهیدش ،سیدالشهدای مدافعین حرم حاج #قاسم_سلیمانی پیوست
" اِنالِله و اِنااِلیه راجِعون..."
🕊 شهادت جمعی از دلاور مردان نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران را محضر امام زمان(عج)، رهبر انقلاب و مردم شهید پرور ایران تبریک و تسلیت عرض مینماییم...◼️
🖤🖤🖤🖤🖤
#یَا_صاحبَ_العصرِ_والزَّمان_تسلیت
@tashadat
سردار مشایخی:
شهید ناظری از نیروهای فداکار و بااخلاص سپاه بود که از 22سالگی وارد معرکه شد. او فردی شیردل، سرزنده و پای کار بود و همه وجودش عشق به خدمت به انقلاب و تربیت نیرو بود و همچنین عشق به ولایت در وجودش موج میزد.💪
شهید ناظری کاری کرد که آمریکایی ها به گریه افتادند😁
او سعی میکرد تمام تجربیاتش را چه در زمان جنگ و پس از آن به بچههای حزبالله و مقاومت و نیروهای جدید سپاه منتقل کند و با نشاط و شجاعت کاری کند که آمریکاییها به گریه بیفتند و نترسی و شجاعتش را به رخ دشمن بکشد.✌️
او سعی میکرد تمامی نیروهایش را تکاور بار بیاورد و مانند پدر برای آنها بود و نقش مهمی را در آموزش آنها داشت.❤️
سردار شهید حاج محمد ناظری🌹
🌷 @taShadat 🌷
⚫️ اسامی شهدای عالی مقام نیروی دریایی ارتش در حادثه ناوچه کنارک 💔
شادی روحشون صلوات🕊
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
﷽ #براساس_داستان_واقعیق #رمان_نسل_سوخته ══🍃🌷🍃══════ #قسمت_پنجاه_هفت 🔹محشری برای بی بی با همون
﷽
#براساس_داستان_واقعیق
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_پتجاه_هشت
🔷تلقین
با یک روز تاخیر ... مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن ... بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا ... همه سر خاک منتظر بودن ...
چشمم که به قبر افتاد ... یاد آخرین شب افتادم ... و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم ... لعن آخرش مونده بود ... با اون سر و وضع خاکی و داغون ... پریدم توی قبر ...
بسم الله الرحمن الرحیم ... اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّی و ...
پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون ... که دایی محمد جلوش رو گرفت ... لعن تموم شد ... رفتم سجده ...
- اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰی مُصابِهِمْ ... اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰی عَظیمِ رَزِیَّتی ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ...
صورت خیس از اشک ... از سجده بلند شدم ... می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر ... دستم رو گرفت ... و به دایی محسن اشاره کرد ...
- مادر رو بده ...
با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
من میگم تو تکرار کن ... تلقین بخون ...
یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد ...
بچه است ... دفن میت شوخی بردار نیست ...
و دایی خیلی محکم گفت ...
بچه نیست ... لحنش هم کامل و صحیحه ...
و با محبت توی چشم هام نگاه کرد ...
میگم تو تکرار کن ... فقط صورتت رو پاک کن ... اشک روی میت نریزه ...
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
﷽ #براساس_داستان_واقعیق #رمان_نسل_سوخته ══🍃🌷🍃══════ #قسمت_پتجاه_هشت 🔷تلقین با یک روز تاخیر ...
﷽
#براساس_داستان_واقعیق
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_پنجاه_نه
🔹 بزرگ ترین مصائب
حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه نمی شدم ... راه می رفتم ... از چشمم اشک می اومد ... خرما و حلوا تعارف می کردم ... از چشمم اشک می ریخت ... از خواب بلند می شدم ... بالشتم خیس از اشک بود ... همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن ... و نگران من بودن...
این آخر سر کور میشه ... یه کاریش کنید آروم بشه ...
همه نگران من بودن ... ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد ... متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد ... این روزهای آخر هم که کلا ... به جای مهران ... نارنجی صدام می کرد ...
البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید ... نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ...
هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت ... با دلداری ... با نصیحت ... با ... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد ...
بعد از چند ساعت تلاش ... بالاخره خوابم برد ...
خرابه ای بود سوت و کور ... بانوی قد خمیده ای کنار دیوار ... نشسته داشت نماز می خوند ... نماز که به آخر رسید ... آرام و با وقار سرش رو بالا آورد ...
آیا مصیبتی که بر شما وارد شد ... بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ ...
از خواب پریدم ... بدنم یخ کرده بود ... صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود ... نفسم بند اومده بود ... هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ...
هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر ... چند کلمه ای درباره نماز گفت و ... گریزی به کربلا زد ...
حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم ... که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن ... حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد ... حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد ... چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار ...
هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه ...
اون خواب و اون کلمات ... و صحبت های سخنران ...
باز هم گریه ام گرفت ... اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود ... از شرم بود ... شرم از روی خدا ... شرم از ام المصائب و سرورم زینب ...
من ... 7 شب ... نماز شبم ترک شده بود ... در حالی که هیچ کس ... عزیز من رو مقابل چشمانم ... تکه تکه نکرده بود ...
🌷 @taShadat 🌷