📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۷ تیر ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 07 July 2020
قمری: الثلاثاء، 15 ذو القعدة 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️14 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️21 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️23 روز تا روز عرفه
▪️24 روز تا عید سعید قربان
▪️29 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#نهج_البلاغه
#حکمت84
══🍃🌷🍃════
🌸مِنْ تَضَاغُنِ الْقُلُوبِ، وَ تَشَاحُنِ الصُّدُورِ، وَ تَدَابُرِ النُّفُوسِ، وَ تَخَاذُلِ الاَْيْدِي
💠از کینه توزی بایکدیگر ، پرکردن
دلها از بُخل و حسد ،به یکدیگر پشت کردن و از هم بریدن ، و دست از یاری هم کشیدن ، بپرهیزید.
🌷 @taShadat 🌷
#شهـیدانه🥀
🕊دل گیر نباش!
دلتکہ گیرباشد رهانمےشوی..🍃
.
.
یادت باشد،خدا بندگانش را با آنچه بدان
دل بسته انـد می آزماید
[ #شهید_محمدابراهیمهمت . . . ]
#سلام ✋🏻
#صبحتون 💐
#شـهـدایـی 🌷😇
🌷 @taShadat 🌷
🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🌷 #شهید_مدافع_حرم جاوید الاثر #شهید_محمد_جنتی (حاج حیدر)
🌷در یک جلسه کاری که فرماندهان پاکستانی زینبیون از منطقه هم حضور داشتند،
آقا سید عباس موسوی موسس زینبیون و شهید حاج حیدر درباره ی برنامه های زینبیون که شامل رزمنده های زینبیون در منطقه و وسایل مورد نیاز آنها و درباره ی خانواده های شهداﺀ و جانبازان بود باهم مشورت می کردند
که شهید حاج حیدر برنامه ی مفصلی را در این باره توضیح دادند.
بعد از شنیدن این برنامه آقا سید عباس موسوی به ایشان گفتند :
"شما چمران زینبیون هستید ...! "
🌷چون که دکتر شهید چمران هم برای حزب الله مثل همین برنامه ریزی ها را کرده بودند .
🌷 @taShadat 🌷
#نسل سوخته
قسمت صد و شصت و هفتم: عطش
همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم ...
روز سوم بود ... توی این سه روز ... قوت من اشک بود ... حتی زمانی که سر نماز می ایستادم ...
نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت ... تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست ...
- تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی ... یا از اونهایی که ...
روز سوم بود ... و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند ...
ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ... برای خودم روضه می خوندم ... روضه حسرت ...
که بچه ها ریختن توی حسینیه ... دسته جمعی دوره ام کردن ... که به زور من رو ببرن بیرون ... زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ...
نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته می شد ... توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...
آخرین تلاش هام برای موندن ... و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم ...
چشم هام رو که باز کردم ... تشنه با لب های خشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم ... به هر طرف که می دویدم جز عطش ... هیچ چیز نصیبم نمی شد ... زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد ...
توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ...
- خدا ...
مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم...
امید تازه ای وجودم رو پر کرد ... بلند شدم و شروع به دویدن کردم ... هر لحظه قدم هام تند تر می شد ... سراب و خیال نبود ... جوانی بالای بلندی ایستاده بود ...
با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد ...
- سلام ... خوش آمدید ...
نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... و جملاتش، آب روی آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ...
- تشنه ام ... خیلی ...
با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ...
صورتم خیس شد ... فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...
- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ...
مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ...
پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ...
دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ...
- مهران ... مهران ... خوبی؟ ...
چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...
خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ...
توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ...
نویسند: #شهید سید طاها ایمانی📝
🌷 @taShadat 🌷
#نسل سوخته
قسمت صد و شصت و هشتم: جاده کربلا
کابووس های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ... با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ...
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...
- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...
و دوباره چشم هام رو می بستم ...
اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ...
و من، هر شب جا می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ...
هر بار خبر ظهور می پیچید ... شهدا برمی گشتند ... کاروان ها جمع می شدند ... جوان ها از هم سبقت می گرفتند ... و من ... هر بار جا می موندم ... هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ... با تمام وجود فریاد می زدم ...
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ...
من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب ها ...
کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ...
هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ...
علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ... ابالفضل بود ...
ـ مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ...
بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه ... با سر میام ... هزینه اش چقدر میشه؟ ...
- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...
- جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...
خندید ...
- از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...
ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ...
تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره 2 ... حال یکی بهم خورده ... و ...
مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ... یا یکی دیگه صدام می کرد ... اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ...
ـ جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ...
حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ...
- مهران پاشو ... جاده کربلاست ...
پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...
نویسند: #شهید سید طاها ایمانی📝
🌷 @taShadat 🌷
ناراحت بود ...
بهش گفتم محمدحسین چرا ناراحتی؟!
گفت: خیلی جامعه خراب شده😔،
آدم به گناه می افته..
رفیقش گفت:
خدا توبه رو برای همین گذاشته
و گفته که من گناهاتون رو میبخشم.
محمدحسین قانع نشد و گفت :
«وقتی یه قطره جوهر میافته روی آینه،
شاید دستمال برداری و قطره رو پاک کنی
ولی آینه کدر میشه...»💔😞
#حاج_عمار
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#درخواستی
🌷 @taShadat 🌷
شهیدی ک نماز نمیخواند🤔
تو گردان شایعه شد
نماز نمی خونه
گفتن ..
تو که رفیق اونی..بهش تذکر بده..
باور نکردم و گفتم ..
لابد می خواد ریا نشه..
پنهانی می خونه.☺️
وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون.. بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم
با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! 😳توی سنگر کمین.. در کمینش بودم
تا سرحرف را باز کنم ..
گفتم بهش ک..
ـ تو که برای خدا می جنگی.. حیف نیس نماز نخونی…😁
لبخندی زد و گفت ..
یادم می دی نماز خوندن رو☺️
ـ بلد نیستی ؟😳
ـ نه..تا حالا نخوندم😢
همان وقت داخل سنگر کمین.. زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن..تا جایی
که خستگی اجازه داد.. نماز خواندن را یادش دادم
توی تاریک روشنای صبح.. اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم
هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد آرام که کف قایق خواباندمش.. لبخند کم رنگی زد.😔
با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد . . .
و با لبخند به شهادت رسید.😔🌹
اری.. مسیحی بود که مسلمان شد و بعد از اولین نمازش به شهادت رسید...😓
به یاد وهب شهید مسیحی کربلا...😔
#شهیدانه
🌷 @tashadat 🌷
🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا
برگی از جنس آفتاب
معرفی شهید والامقام، شهید امر به معروف، شهید علی خلیلی
🌷 @tashadat 🌷
🌷 طلبه شهید امر به معروف ونهی از منکر
🌷 طلبه شهید غیرت
🌷 شهید علی خلیلی
✨ متولد۱۳۷۱
✨ زمان وقوع حادثه: ۲۲:۳۰ دقیقه
✨ تاریخ: ۲۵ تیرماه ۱۳۹۰
✨ موقعیت: تهرانپارس، چهارراه سیدالشهدا
✨ گونه: درگیری خیابانی
✨ علت: امربه معروف ونهی از منکر* صدای بلند موسیقی غیر مجاز* یا تعارض به دو زن
✨ نتیجه: درگذشت علی خلیلی- تصویب قانون حمایت از آمران به معروف وناهیان از منکر
✨ رای دادگاه: اعدام قاتل( که با رضایت خانواده شهید منتفی شد) ۳سال زندان و۳۵ میلیون دیه
✨ جوایز: طلبه ناهی از منکر- شهید امربه معروف- شهید غیرت
✨ شهادت: ۳خردادماه ۱۳۹۳
🌷 @tashadat 🌷
علی خلیلی در سال ۱۳۷۱ در تهران متولد شدو تحصیلات را تا مقطع دیپلم ادامه داد.
از سنین نوجوانی با موسسه فرهنگی بهشت آشنا شدووارد این مجموعه شد.
به خاطر علاقه واستعداد خوبی که در این زمینه داشت به یکی از مربیان موفق این مجموعه تبدیل شد وپس از اخذ مدرک دیپلم وارد حوزه علمیه " امام محمد باقر" شد.
🌷 @tashadat 🌷
وقوع حادثه:
شب نیمه شعبان تصمیم میگیرد بعد از هیئت رفقای نو جوانش رااز نارمک تا محله خاک سفید تهران بدرقه کند.
اما نگران بود وه نیمه های شب برای دوستان کم سن و سالش خطر ناک باشد.غیرتش اجازه نداد تنها راهیشان کند.
اما در میان راه متوقف شد به جوش امد.عده ای در حال آزار واذیت دختر جوانی بودند. دخترک وحشت زده استمداد می طلبید، تاب نیاورد، امر به معروف کرد، محل نگذاشتند، طاقت نیاوردجلورفت، جامه به دندان گرفتندو گریختند.
دخترک دامنش به گناه آلوده نشداما لحظاتی بعد قمه ی جاهلی خون علی را بر زمین ریخت.
ماهها گذشت تا نام علی در قطعه آسمانی وبهشتی شهدای غیرت نقش ببندد.
🌷 @tashadat 🌷
بعد از واقعه:
علی پهلوان، خوش عیار ماهها با بیماری دست وپنجه نرم کرد.
طی این ایام آنقدر زخم زبان شنید که زخم های جانکاهش را فراموش کرد.
روزهای پایانی عمرنامه ای خطاب به رهبری نوشت تا التیام زخم هایش باشد.
زخم هایی که این روزهای آخر نه بر جسم علی بلکه بر روح وقلب علی ضربه وارد میکردواورا جریجه دار کرده بود.
وقتی مذهبی های تسبیح به دست وجانماز آب کشیده اورا تصیحت می کردند: جوان مگر مملکت قانون ندارد تو چرادرگیرشدی...رهبر هم راضی نبود تو خودت را به خطر بیندازی
اما علی جان داد چون نخواست بی غیرت باشد.
علی عزیز شهید غیرت او همانند عباس علی جان داد برای غیرت
🌷 @tashadat 🌷
منتخبی از نامه شهید به رهبری:
سلام آقا جان
امیدوارم حالتان خوب باشد آنقدر خوب که دشمنانتان از حسودی بمیرندواز ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد.
اگر از احوالات این سرباز کو چکتان خواستار باشید خوبم، دوستانم خیلی شلوغش میکنندیعنی در برابر جانبازیهایی که مدافعان این آب وخاک کرده اند شاهرگ، حنجره، روده ومعده ی من عددی نیست که بخواهد نازک باشد.
هرچند دکتر ها می گویند جراحی لازم است وخطر ناک اما من نگران مساله ی خطر ناکتری هستم .
من میترسم از ایمان چیزی نماند آخر شنیده ام که پیامبر(ص) فرمود: اگر امر به معروف ونهی از منکر ترک شود خداوند دعاهارا نمی شنود وبلا نازل میکند.من خواستم جلوی بلا را بگیرم....
آقا جان من وهزاران من در برابر دردهای شما ساکت نمینشینیم واگر بارها شاهرگمان را بزنند وهیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهدباز هم نمیگزاریم
رگ غیرت وایمان در کو چه های شهرمان بخشکد.
بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت
سر خُمِّ می سلامت شکند اگر سبویی
🌷 @tashadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همانا قیام من برای اصلاح امت جدم وهدف مهم من امر به معروف ونهی از منکر بود.
🌷 @tashadat 🌷
🌹🌹🌹
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
شادی روح امام شهدا وارواح طیبه شهدا صلوات
الهم الرزقنا توفیق الشهاده
🌷 @tashadat 🌷
#حاجآقاپناهیان🌱
•
هرکی آرزو✨داشته باشه
خیلے خدمت کنه⛑
#شهـــید میشه...!🕊
یه گوشه دلت پا👣بده،
شهدا بغلت میکنن...💞
•
ـ ما به چشم دیدیم اینارو...👀
ـ ازاین شهــدا مدد بگیرید،🖐🏼
ـ مدد گرفتن از #شهدا رسمه...✔️
•
دستبذار رو خاک قبر شهید💭بگو...
حُسین❣به حق این شهید،🥀
یه نگاه به ما بکن..💔🌱
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ۺوخی شهیدمدافع حرم باداعشی ها_
طنز شهید مدافع حرم محمدرضا سنجرانی
یکی از شهدای مدافع حرمی است که همچون سایر همرزمان خود در شرایط سخت جنگ نیز روحیه شادوبانشاط خودراحفظ کرده وباوجود مجروحیت شدیدباآن ها درحال بگووبخند است 😊☺️
🌷 @taShadat 🌷
【﷽】
شهـادت یعنی...☘
متفاوت به آخر رسیدن ؛
و گرنه مرگ پایان همه قصههاست:)💔
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
#نسل سوخته قسمت صد و شصت و هشتم: جاده کربلا کابووس های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینک
#نسل سوخته
قسمت صد و شصت و نهم: تشنه لبیک
سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ...
خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...
چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...
- آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...
وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ...
- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ...
از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ...
- خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ...
به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام...
ـ چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...
کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ...
بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...
چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ...
از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ...
- علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...
دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد رویشونه ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...
- بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ...
جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...
- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...
آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ...
نویسند: #شهید سید طاها ایمانی📝
🌷 @taShadat 🌷
#نسل سوخته
قسمت صد و هفتاد: سرباز مخصوص
دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ...
دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ...
از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ...
این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ...
اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ...
همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...
- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...
خندید ...
- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...
با دلخوری بهش نگاه کردم ...
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...
ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ...
آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست ...
نویسند: #شهید سید طاها ایمانی📝
🌷 @taShadat 🌷
4_5863705479548504143.mp3
2.86M
عاشق همیشه
وقتِ
دیدار گریه کرده...
#مهدی_رسولی
🌷 @taShadat 🌷