وقتی حرومیا ریختن دور عمهزینب
گفتم یا زینبمگه مامرده باشیمشما دوباره به اسیری بری...
روزایی که سوریهبودم سعیم بر اینبود یه باری از رو دوشهم رزمام بردارم اقامه نماز میگفتم
کفش همرزمامو واکس میزدم ❣میدونستم شهید باید نشانه ای از شهدا داشته باشه
آی رفیق👇👇👇
افتادگی اموز اگر طالبه فیضی
🌷کلنا عباسک یا زینب 🌷
#شهید_مهدی_سادات
@tashadat
این آخری ها، انگار منتظر شهادت باشد، عجیب مصمم بود که نمازش را اول وقت بخواند.
از ارومیه می آمدیم سمت مهاباد. یک هو گفت: بزن بغل.
گفتم: چی شده ؟
گفت: وقت نمازه.
گفتم: این جا وسط جاده امنیت نداره. اگه صبر کنی، یک ربع دیگه می رسیم، با هم می خونیم.
گفت: همین جا وایستا نماز اول وقت بخونیم. اگه هم قراره توی نمازکشته بشیم، دیگه چی از این بالاتر؟
یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 85
🌷 @tashadat 🌷
عیدی ما به همه شما عزیزان❤️
سلام دوستان
از این طرح ها🎁
🌸رایگان🌸میزنیم😎
به مناسبت غدیر🎈
زود زود بفرستین👏
اسم شهیدتون رو👋
👇
@cha2re_khaki
ادامه داستان ......
گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...
وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد...
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ...
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ...
هر جا پا می گذاشت ...
از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ...
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ...
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ...
سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ...
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ...
🌷 @taShadat 🌷
قسمت چهل و هفتم:
سومین پیشنهاد
علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ...
- ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ...
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ...
چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ...
- هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ...
خیلی دلم سوخت ...
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ...
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ...
- هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ...
گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ...
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ...
- سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ...
- دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...
رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ...
- مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ...
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ...
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ...
خندید ...
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم ...
بغض گلوم رو گرفت ...
- زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟...
دست هاش شل شد و من رو ول کرد ...
🌷 @taShadat 🌷
اگه اینجا شهید شدی که خوش بحالت
اما
اگه نشدی و رفتی تهران ...
تمام سعیتو کن که شهید زندگی کنی..
اونوقت تو میدون جنگ میخرنت و شهید میشی....
"شهید جواد الهکرمی"
🌷 @tashadat 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۴ مرداد ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 04 August 2020
قمری: الثلاثاء، 14 ذو الحجة 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹بخشیدن حضرت رسول فدک را به حضرت زهرا سلام الله علیها، 7ه-ق
🔹افشاء سر ولایت توسط عایشه و حفصه، 10ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️4 روز تا عید الله الاکبر، عید سعیده غدیر خم
▪️16 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️25 روز تا عاشورای حسینی
▪️40 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#نهج_البلاغه
#حکمت109
══🍃🌹.
✨وَ السَّعِيدُ مَنْ وُعِظَ بِغَيْرِهِ
💠سعادتمند آن کسى است که از سرنوشت ديگران پند و اندرز گيرد.»
✍بى شک، حوادث تلخ زندگى و تجربه هاى دردناک، وسيله هوشيارى و مايه پند و اندرز انسان است; ولى چه بهتر اينکه انسان به جاى آنکه خودش اشتباهات را تجربه کند و به نتايج تلخ آن برسد، از سرنوشت ديگران که وضع مشابهى با او داشته اند، عبرت گيرد و تجربه بيندوزد.
🌷 @taShadat 🌷
تو منطقه خانطومان سجاد رو با تیر زدند و وقتی بهش رسیدیم خون زیادی ازش رفته بود
به سختی گفت کمکم کنید روی زانوهام بشینم، بهش گفتم برا چی ، خون زیادی ازت رفته
گفت: آخه #ارباب اومده ، می خوام بهش سلام بدم
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله
#شهید #سجاد_عفتی🌷
ولادت : ۶۴/۴/۳۰ - رامسر
شهادت : ۹۴/۹/۲۹ - خانطومان سوریه
#سلام ✋🏻
#صبحتون 💐
#شهدایی 🌷😇
🌷 @taShadat 🌷
🌸 اول بِه تمامیِ شهیدان صلوات 🌸
🌸 دوم به خمینیِ جماران صلوات 🌸
🌸 سوم بفرست گر تو عمار رهی... 🌸
🌸 بر خامنه ای رهبر خوبان صلوات 🌸
✨«الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
و َعَجِّلْ فَرَجَهُمْ»✨
🌷 @taShadat 🌷