#حدیث
امام على عليه السلام
اگر آسمان ها و زمين راه را بر بنده اى ببندند و او تقواى الهى پيشه كند، خداوند حتما راه گشايشى براى او فراهم خواهد كرد و از جايى كه گمان ندارد روزى اش خواهد داد.
لَو اَنَّ السَّماواتِ و َالارضَ كانَتا عَلى عَبدٍ رَتقا ثُمَّ اتَّقَى اللّه لَجَعَلَ اللّه لَهُ مِنها مَخرَجا وَرَزَقَهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ؛
نهج البلاغه، خطبه 184
•♡ټاشَہـادَټ♡•
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا جادَّةَ الله...
🌱سلام بر تو ای راه روشن خدا.
ای که هر چه غیر توست بیراهه است.
سلام بر تو و بر روزگاری که همه خلق در مسیر تو، شیرینی بندگی را خواهند چشید.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
•♡ټاشَہـادَټ♡•
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•گفتندشھیدگمنامہ
•پلاڪهمنداشت،اصلاهیچنشونہاۍنداشت
•امیدواربودمروۍزیرپیرهنیش
•اسمشرونوشتہباشه
•نوشتهبود:اگربراۍخداست،
•بگذار گمنام بمانم..)
•♡ټاشَہـادَټ♡•
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حک شده بر روی گردنبند زهرا
یاعلی✨
حک شده بر ذوالفقار مرتضی
یافاطمه💫
#امام_علی
#مادر سادات 🖤
•♡ټاشَہـادَټ♡•
غربت آن است کہ
یاران ببرندت از یاد ...🚶♂️
-اللهمعجللولیکالفرج🍃
『#امامزمانم』
•♡ټاشَہـادَټ♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ زیبای مهدی رسولی
دیروز...آتیش
امروز...غربت
فردا...میرسه منتقم زهرا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ما چه کردهایم...!💔
که حضرت صاحبالامر
خیمه و بیابانرا ترجیحداده!
به خانه های ما...؟! :)
#جمعہ_هاۍ_بےقرارۍ...'!🍁
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #بیست_وهفتم ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... ا
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #بیست_وهشتم
و سعد🔥 دوست نداشت مصطفی با من همکالم شود..
که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید..
_زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!
از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود،..
چشم بر 🔥جرم سعد 🔥بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید...
او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید...
چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود
که با صدایی آهسته پرسیدم
_الان کجاییم سعد؟
دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد
_تو جاده ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم چشمانم روی نرمی شانه اش گرم میشد
که حس کردم کنارم به خودش میپیچد...
تا سرم را بلند کردم،
روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را
چنگ میزند
که دلواپس حالش صدایش زدم.
مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد،..
دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد
_نازنین به دادم برس!
تمام بدنم از ترس میلرزید..
و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است
که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد.
بلافاصله در را #ازسمت_سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد..
و مضطرب از من پرسید..
ادامه دارد....
.
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
•♡ټاشَہـادَټ♡•