پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم:
انّی بُعثتُ لاُتمِّمَ مکارمَ الاخلاق
من مبعوث شده ام تا بزرگواری های اخلاقی را کامل و تمام کنم.
بحارالانوار، ج16، ص210
🌷 #عید_مبعث مبارک
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁
🎉بانگ تڪبیر زامواج فضا مےآید
🌸گوش باشید ڪہ آواےخدا مےآید
🎉بوےعطر از نفس بادصبا مےآید
🌸نفس بادصبا روح فزا مےآید
🎉پیڪ وحےاست ڪہ در غارحرا مےآید
🌸بہ محمد ز خداوند ندا مےآید
🎊عید مبعث مبارڪ🎊
صبحتون منور به نور محمد(ص)
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🌍🦋
•آقا بیا جهانم بۍتو الف ندارد،
•بردھ غمت امانم اۍ صاحبالزمانم!💙'
بَرقآمݓـــ.دِلرُباۍِمَھدۍعَجصلواٺ(:
#اللهمعجللولیکالفرج💙
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🌿✨
#شهیدانہ
+شهادٺیعنے
زندگےڪن،اما!
فقطبراےخدا..!🖐🏼
اگرشهادتمیخواهید
زندگےکنید
فقطبرایخدا.. ( :🌿
#شهیدبابکنوری♥️🌱
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
#Story | #استوری
هنگامهعیداستوپراستازبرڪات
آمدزحرارسولِشیرینحرڪات
باخلقعظیمشدرسولاخلاق
برخلقخوششزصدقوایمانصلوات😍🎊
#عیدتونمبارڪ♥️
#عید_مبعث
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هفتادونه در گوشم صدای سعد می آمد.. که #به_بهانه رهایی
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #هشتاد
این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت..
و غریبانه شهادت داد
_سعد #ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی #ما اومدیم تا #واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده ها مقاومت کنیم!
و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم..
که بلیطم را از جیبش درآورد،نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید
_چقدر دنبالت گشتم زینب!
از حسرت صدایش دلم لرزید،..
حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد..
و خواستم پی حرفش را بگیرم...
که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد...
خودش بود،...
با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید..
و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید..
که شیشه وحشتم درگلو شکست... نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشت زده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم
_این با تکفیریهاس!
از جیغم همه چرخیدند..
و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند..
و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید...
دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند...
که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد...
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل #حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم....
مردم به هر سمتی فرار میکردند...
و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند...
دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود،..
یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید...
و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
•♡ټاشَہـادَټ♡•