شهيد اكبر روحي ماسوله فرزند جواد به سال 1345 درشهر تاريخي ماسوله ديده به هستي گشود.
پس از طي دوران كودكي، وارد مدرسه گرديد و با تلاش و پشت كار، تا پايهيسوم نظري در رشتهي اقتصاد به ادامهي تحصيل پرداخت.
🌷@tashahadat313🌷
شهيد روحي دانشآموز سال سوم دبيرستان بود كه به عضويت نهاد بسيج درآمد و از روي عشق وعلاقه و همچنين احساس مسئوليت سنگين، به سوي جبهههاي حق عليه باطل رهسپار گرديد تا ازاين راه بتواند، خدمتي نموده و دين خود را ادا نمايد.
🌷@tashahadat313🌷
اين شهيد بزرگوار براي حراست و پاسداري ازاين مرزوبوم، جان خويش را در كف اخلاص نهاد و شجاعانه به مبارزه با متجاوزين پرداخت، تااينكه سرانجام در يازدهم شهريور براثر اصابت تركش خمپاره دشمن در سليمانيه عراق شهيد شد وبا نثار خون خود، نهال اسلام را آبياري نمود. راهش همواره مستدام باد.
🌷@tashahadat313🌷
در قسمتي از وصيت نامهاش نوشته است: «مرگ از ديدگاه اسلام، نابودي نيست، بلكه دريچهاي است به عالم بقاء و اين بقاء و حيات جاويد در مورد شهيد، بيشتر مورد تأييد قرار دارد...».
🌷@tashahadat313🌷
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با بِسمِ َربِّ الشُهدا دفتر دل باز میکنم...
🌷@tashahadat313🌷
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هشتاد این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که رنگ لبخند از لب
🍃
📖🍃
رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #هشتادویک
کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید...
ابوالفضل نهیب زد....کسی به کمربند دست نزند،
دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد...
فریاد میزد...
تا همه از بسمه فاصله بگیرند...
و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود..
که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید..
و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد...
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم..
تا لحظه ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم...
با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت،..
با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید
_برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟
چشمانش باشیطنت به رویم میخندید،میدید صورتم از ترس میلرزد..
و میخواست ترسم تمام شود...
که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت
_ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟
با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند...
همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش #شرم میکردم..
که حرف را به جایی دیگر کشیدم
_چرا دنبالم میگشتی؟
نگاهش روی صورتم میگشت..
و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت
_تو اینو از کجا میشناختی؟
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده...
و تمام خاطرات 🔥خانه بسمه و ابوجعده🔥 روی سرم خراب شده بود...
که صدایم شکست..
.
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🌻💛
#تلنگرانہ
بَࢪادࢪشَھیدداشتنبِہقُڔبونصَدقہࢪفتنو سَࢪمَزاࢪچیکچیکسِلفےگِࢪفتننیس...
اَگہخیلۍاَهلࢪفاقتۍپاشوبࢪو
دوخطازمࢪامشو
قابکنبزنکنجدلت:)💛
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
•♡ټاشَہـادَټ♡•