eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
Namaz_53_ostadshojae_softgozar.com.mp3
5.32M
☘نماز سکوی پرواز ☘ ✍ مراقب باش از خــودت نــدزدی؟ وقتی لابلای مشغله های روز و شبت: از تنها چیزی که می گــــذری: نمازته! یعنی داری از خودت می دزدی! ❌و ایـــن اول سقـــــوط توست! ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 🔻دفتر گناهان شهدا.... دُنیا‌ جاۍ‌ ماندن‌ نیست... ! اگر باور‌ کنیم دنیا‌ محـل‌ عبور است دیگر دور‌ هوای‌ نَفس‌ خط‌‌ میکشیم با‌ نَفسمان مبارزه‌ کنیم! مانند شہـدا ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
🎨 | 🔻 شهید عبدالرسول بهبودی: به برادران و خواهران بگو تا زمانی که زنده هستند قرآن و نماز بخوانند. @tashahadat313
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل_و_دو مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به م
✍🏻 رمان 🔰 گردنم از شدت درد به سختي تکان مي‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پيکر پاره‌پاره‌اش دلم را زير و رو کرد. ابوالفضل روي دستان مصطفي از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون مي‌چکيد و پاهايش را روي زمين از شدت درد تکان مي‌داد... تازه مي‌فهميدم پيکر برادرم سپر من بوده که پيراهن سپيدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جاي گلوله از هم پاشيده و با آخرين نوري که به نگاهش مانده بود، دنبال من مي‌گشت. اسلحه مصطفي کنارش مانده و نفسش هنوز براي ناموسش مي‌تپيد که با نگاه نگرانش روي بدنم مي‌گشت مبادا زخمي خورده باشم. گوشه پيشاني‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اينهمه زخم در آغوشش پَرپَر مي‌زد و او تنها با قطرات اشک، گونه‌هاي روشن و خوني‌اش را مي‌بوسيد. ديگر خوني به رگ‌هاي برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خيال شهادت سنگين مي‌شد و دوباره پلک‌هايش را مي‌گشود تا صورتم را ببيند و با همان چشم‌ها مثل هميشه به رويم مي‌خنديد. اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندي شيرين پيش چشمانم دلبري مي‌کرد، صورتش به سپيدي ماه مي‌زد و لب‌هاي خشکش براي حرفي مي‌لرزيد و آخر نشد که پيش چشمانم مثل ساقه گلي شکست و سرش روي شانه رها شد. ضجه مي‌زدم فقط يکبار ديگر نگاهم کند. شانه‌هاي مصطفي از گريه مي‌لرزيد و داغ دل من با گريه خنک نمي‌شد که با هر دو دستم پيراهن خوني ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را مي‌بوسيدم و هر چه مي‌بوسيدم عطشم بيشتر مي‌شد که لب‌هايم روي صورتش ماند و نفسم از گريه رفت. مصطفي تقلّا مي‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بيشتر شانه‌ام را مي‌کشيد، بيشتر در آغوش ابوالفضل فرو مي‌رفتم. جسد ابوجعده و بقيه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشيده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. مصطفي سر ابوالفضل را روي زمين گذاشت، با هر دو دست بازويم را گرفته و با گريه تمنا مي‌کرد تا آخر از پيکر برادرم دل کندم و به‌خدا قلبم روي سينه‌اش جا ماند که ديگر در سينه‌ام تپشي حس نمي‌کردم. در حفاظ نيروهاي مقاومت مردمي از خانه خارج شديم و تازه ديدم کنار کوچه جسم بي‌جان مادر مصطفي را ميان پتويي پيچيده‌اند. نمي‌دانم مصطفي با چه دلي اينهمه غم را تحمل مي‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده ديگري پايين پتو را بلند کرد و غريبانه به راه افتاديم. دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روي برانکاردي قرار داده و دنبال ما برادرم را مي‌کشيدند. جسد چند تکفيري در کوچه افتاده و هنوز صداي تيراندازي از خيابان‌هاي اطراف شنيده مي‌شد. ... 🌷 @tashahadat313 🌷
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
✍🏻 رمان یک دست مصطفي به پتوي خوني مادرش و با دست ديگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هايم رمقي نمانده و او مرا دنبال خودش مي‌کشيد. سرخي غروب همه جا را گرفته و شايد از مظلوميت خون شهداي زينبيه در و ديوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهاي کوچه مهتاب حرم پيدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. تا رسيدن به آغوش حضرت زينب (عليهاالسلام) هزار بار جان کنديم و با آخرين نفس‌مان تقريباً مي‌دويديم تا پيش از رسيدن تکفيري‌ها در حرم پنهان شويم. گوشه و کنار صحن عده‌اي پناه آورده و اينجا ديگر آخرين پناهگاه مردم زينبيه از هجوم تکفيري‌ها بود. گوشه صحن زير يکي از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پيکر ابوالفضل و مادر مصطفي کنارمان بود و مصطفي نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اينهمه مصيبت در هم شکسته بود. در تاريک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌هاي اشک مي‌درخشيد و حس مي‌کردم هنوز روي پيراهن خوني‌ام دنبال زخمي مي‌گردد که گلويم از گريه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اينا همه خون ابوالفضله!» نگاهش تا پيکر ابوالفضل رفت و مثل اينکه آن لحظات دوباره پيش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد : «پشت در که رسيديم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بوديم، قرار شد ما تو رو بکشيم بيرون و بقيه برن سراغ اونا.» و همينجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گريه افتاد :«وقتي با اولين شليک افتادي رو زمين، من و ابوالفضل با هم اومديم سمتت، ولي اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» من تکان‌هاي قفسه سينه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگي‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا مي‌کرد :«قبل از اينکه بيايم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو ديدم.» چشمانش از گريه رنگ خون شده بود و اينهمه غم در دلش جا نمي‌شد که از کنارم بلند شد، قدمي به سمت پيکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب ديدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش مي‌چرخيد... سرم را از پشت به ديوار تکيه داده بودم، به ابوالفضل نگاه مي‌کردم و مصطفي جان کندنم را حس مي‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. جاي لگدشان روي دهانم مانده و از کنار لب تا زير چانه‌ام خوني بود، اين صورت شکسته را در اين يک ساعت بارها ديده و اين زخم‌ها برايش کهنه نمي‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. هنوز سرم را در آغوشش نکشيده بود، اين چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و اين زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بيشتر نزديکم شد، سرم را کمي جلوتر کشيد و صورتم را روي شانه‌اش نشاند. خودم نمي‌دانستم اما انگار دلم همين را مي‌خواست که پيراهن صبوري‌ام را گشودم و با گريه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفي دلم برا داداشم تنگ شده! دلم مي‌خواد يه بار ديگه ببينمش! فقط يه بار ديگه صداشو بشنوم!» ... 🌷 @tashahadat313 🌷
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
🕊🌺 یکی از خصوصیات جالب این بود که با هر رده سنی ای ارتباط میگرفت. همیشه صحبت هاش تو مراسما و مجالس مختلف بین کودکان ونوجوانان، تعریف وتمجید از شهدا بود.به زبون خودشون، به اندازه فهمشون از شهدا و ارزشها وهدف هاشون میگفت. علی میگفت تمام دارایی که متعلق به خودم می باشد در راه ارباب بی کفن سید الشهداء(ع) خرج کنید. خودش هم مثل ارباب بی کفنش چیزی از پیکرش باقی نماند . همیشه کنار قبور شهدای تو میدون نماز،برگزار میکرد. باصداش غوغا به پا میکرد. علی عادت داشت این بود که همیشه به _شهدا سرمیزد. به دیدنشون میرفت ودیگران رو هم به این کار تشویق میکرد. ۹۴/۴/۱ ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
اعمال قبل از خواب :) شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 ـاِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…✨🍃 •♡ټاشَہـادَټ♡•
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
💠 استاد فیاض بخش: 🔸نماز شب، مصداق "ذکر کثیر" است. انسان وقتی در نیمه های شب بلند می شود اگر همسرش هم اهل است و حالا خواب مانده است، او را هم بیدار کند. 🔸در روایات متعددی توصیه شده است که انسان به تنهایی به نماز شب برنخیزد، بلکه خانواده اش را هم ـ البته اگر علاقمند هستند ـ بیدار کند. •♡ټاشَہـادَټ♡•
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
۰‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ‌‌‌‌•؛•ᚔ‌ᚔ‌ᚓ⊰✾⊱ᚔᚔ‌ᚔ•؛• ...⇣•• یـٰآربَ‌العـٰآلـَمین...!🖇🕊•• اِ؎پـَروردگـٰارِجَـهانیـٰان...!🎼🤍•• ‌
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۴ خرداد ۱۴۰۱ میلادی: Saturday - 04 June 2022 قمری: السبت، 4 ذو القعدة 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️26 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️33 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️35 روز تا روز عرفه ▪️36 روز تا عید سعید قربان @tashahadat313
۱۴ خرداد ۱۴۰۱