eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#نگاه_خدا 💗 قسمت14 حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار ، دیدم عاطفه مثل همیشه سرش رو ،رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت15 رفتم به سمت دانشگاه سر کلاس اصلا حواسم به حرفای استاد نبود فکرم فقط در گیر حرفای بابا و اینکه چیکار کنم بود اصلا نفهمیدم کی کلاس تمام شد یه دفعه یکی از پشت دستشو گذاشت رو شوندم سرمو بر گردوندم دیدم یاسریه مثل موشک از جام پریدم - پسره بیشعور ،چه غلطی داری میکنی (تمام تنم میلرزید) یاسری( خندید) : خوبه ولا ،چند بار صدات کردم جواب ندادی ،معلوم نیست داشتی به کدوم بدبخت فک میکردی - داشتم به ریشه کن کردن شماهای عوضی فکر میکردم یاسری:(صدای خنده اش بلند شد) ( ترسیدم وسیله هامو جمع کردم از کلاس بیرون رفتم،سرعتمو زیاد کردم سوار ماشین شدم رفتم ،توی راه داشتم دیونه میشدم ،پسره ی عوضی فک کرد من مثل اون دخترای دو رو برشم ) رسیدم خونه رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم قلبم هنوز تن تن میزد ،با اینکه اهل نمازو روزه نبودم ،خیلی مقید بودم به این چیزا صدای زنگ اومد رفتم گوشیمو از داخل کیفم بیرون اوردم دیدم سانازه - سلام ساناز خوبی؟ ساناز : سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟ شرمنده مثل اینکه دیشب تماس گرفته بودی من خواب بودم - دشمنت شرمنده ،اشکال نداره ساناز: کاری داشتی - میخواستم بگم بابا با رفتن به کانادا مخالفت کرد ساناز : واسه چی؟ - نمیدونم،تازه میگه میخوای ازدواج کنی حتمن باید شوهر کنی ساناز: ( صدای خنده اش بلند شد) : واییی خدای من از حاجی همچین حرفی بعید نبود - الان چیکار کنم؟ ساناز: شوهر کن خوب! - وااا چه حرفایی میزنی ،من اصلا حاضر نیستم با یه پسر هم کلام بشم چه برسه به اینکه بخوام ازدواج کنم برم زیر یه سقف ساناز: عزیزم ،نگفتم برو زیر یه سقف که ،برو یکی و پیدا کن بگو بیاد خاستگاریت باهات ازدواج کنه وقتی که با هم اومدین اینجا از هم جدا شین - واااا ساناز یه حرفایی میزنیااا من همچین آدمی کجا پیدا کنم؟ ساناز : عزیزم بگرد ،هستن همچین ادمایی که دوست دارن از ایران برن ولی پولی ندارن تو هم تک دختره حاجی همه با کله قبول میکنن - نمیدونم باید بگردم ساناز : اره عزیزم بگرد پیدا میکنی ،فقط مواظب باش حاجی نفهمه - باشه عزیز،شرمنده مزاحمت شدم ساناز : این چه حرفیه ،مواظب خودت باش میبوسمت - همچنین گلم فعلن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت 16 این چه کاریه اخه... بابا جان میزاشتی مثل ادم میرفتم دیگه لباسامو عوض کردم رفتم پایین ،شروع کردم به غذا درست کردن ،ساعت ۹ شب بود که در خونه باز شد.... - سلام بابا جون بابا رضا: سلام سارا جان خوبی بابا؟ - مرسی برین لباساتونو عوض کنین شام اماده است بابا رضا: چشم بابا موقع خوردن شام من سکوت کرده بودم بابا رضا: سارا جان درس و دانشگاهت خوبن؟ - ( یاد یاسری افتادم) بله بابا جون همه چی عالیه بابا رضا: میخواستم بگم واسه عید میخوایم بریم مسافرت - کجا بابا رضا : خونه عمو حسین - جدی چه خوب ،ای کاش مامانم بود،همه سال با مامان میرفتیم عید بابا رضا : ( یه آهی کشید و چیزی نگفت) دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود - نوش جونتون ظرفا رو جمع کردم و شستم ، رفتم توی اتاقم هم خوشحال بودم هم ناراحت ،خوشحالیم این بود که میریم عید خونه عمو حسین ناراحتیم این بود که شوهرو چیکارش کنم ( عمو حسین و بابا هم دوستای زمان جنگ هستن ،عمو حسین به خاطر شغلش رفته ترکیه ،نمیدونم دقیقن چه شغلی داره بابا هم توضیح خاصی نمیده ولی خیلی ادم مهمیه و خیلی هم به کشورای دیگه سفر میکنه ،،عمو حسین یه دختر داره با دوتا پسر... دوتا پسراش ازدواج کردن و لبنان زندگی میکنن دخترش هم اسمش سلماست هم یه سال از من بزرگتره ،دختره فوقالعاده مهربون و فهمیده و باحجاب ،خاله ساعده هم مامان سلما هم مثل مامان فاطمم مهربون و دوت داشتنی هست،،، ما هر سال عید میریم خونشون اونا هم تابستونا میان ایران ،موقع خاکسپاری مامان فاطمه ،بابا رضا گفته بود که اومدن ولی من اصلا متوجه کسی نشدم ، خیلی خوشحال بودم که میخوایم بریم خونشون ،خیلی دلم برای اتاق سلما ،حرفهای سلما تنگ شده بود) اینقدر ذهنم در گیر بود که خوابم برد صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم آماده شدم رفتم سمت دانشگاه ،رسیدم دم کلاس درو باز کردم دنبال جا واسه نشستن میگشتم جایی پیدا نکردم دیدم یه صندلی کنار دست یاسری خالیه همین لحظه استاد هم رسید مجبور شدم برم همونجا بشینم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فاطمیه‌ی امسال با فاطمیه‌های قبل فرق می‌کند! ما چادرکشیدن را به چشم دیده‌ایم... 🖤
13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمتی از زندگی یک جانباز عزیز😞 پ ن: برشی از مستند «آبی کم رنگ» روایتی از آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان
YEKNET.IR - zamine - fatemieh avval 1400 - amir abbasi.mp3
7.01M
🔳 🌴إنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ 🌴سوره‌ی کوثر همه زندگیه حیدر 🎤 👌بسیار دلنشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
،
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۷ آذر ۱۴۰۱ میلادی: Thursday - 08 December 2022 قمری: الخميس، 13 جماد أول 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)، 11ه-ق 📆 روزشمار: ▪️20 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️30 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️37 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️47 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️48 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
💠 (س): 🌴بارالٰها! به علم غيب و قدرت فراگيرت سوگند، مرا زنده بدار تا روزى كه آن، براى من سودمند است و بميران هنگامى كه مرگ،به سود من باشد.
نزن که مادرم جوونه نامرد نزن که بی گناهه نزن عزادار باباشه نزن مادر من پا به ماهه خیلی سخت بود دیدم که مادر خورد زمین با سر افتاد گفتم برو نامرد عقب تر ای بی حیا چشمات و وا کن ببین پات و کجا میزاری...😭 🖤💔 •°چند خط روضه°•