eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گام_های_عاشقی💗 قسمت25 نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل خونه امیر روی مبل دراز کشیده بود و با دیدنم میخندید - چیه شنگولی ؟ امیر: مامان زنگ زد ،واسه فرداشب قرار گذاشت ! - قرار چی؟ امیر: قرار جلسه ۵+۱ - بی مزه امیر: من در عجبم تو چه جوری کنکور قبول شدی،انیشتین قرار خواستگاری دیگه - چی میگییییییی؟ مامااااااان ،مامااااان! مامان : چیه خونه رو گذاشتی رو سرت - امیر راست میگه،زنگ زدین خونه سارا اینا مامان: اره ،اینقدر مخمو خورد که هول شدم یه دفعه گفتم فرداشب به امیر نگاه کردم خندم گرفت : یعنی تو نمیتونستی صبر کنی بزاری واسه آخر هفته امیر: نخیر ،،از قدیم گفتن ،درکار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست - دیووونه ،این الآن چه ربطی داشت به حرف من... امیر: کلن مزمونش همینه که زود بریم - حالا شماره خونشونو از کجا آوردی؟ امیر: با اجازه ات از دفتر تلفن توی اتاقت یه نگاه شیطنتی بهش کردمو رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدمو به کار احمقانه ای که کردم فکر میکردم ... یه دفعه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد - چیه ،باز چی میخوای؟ امیر اومد کنار تختم نشست امیر:میگم آیه ،با سارا صحبت کردی ،فهمیدی که از من خوشش میاد یا نه - آخه هویچ! اگه خوشش نمی اومد که نمیزاشت بری خواستگاریش ... امیر: میگم ،من فرداشب چی باید بگم بهش - یه کم دلقک بازی براش در بیار یه دل نه صد دل عاشقت میشه ... بالشت کنار تخت و برداشت زد به سرم - چیه ،چرا ناراحت میشی ، ولی خودمونیمااا در و تخته عین همین... امیر: خوبه که لااقل ما مثل همیم تو چی،،بیچاره رضا باید تا آخر عمر تحملت کنه - خیلی هم دلش بخواد ،پاشو برو بیرون میخوام بخوابم امیر: انتقاد پذیرم نیستی دیگه. اخلاقت و عوض کن خواهر من خواستم بالشت و سمتش پرت کنم که از اتاق رفت بیرون از حرفش خندم گرفت... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۰‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ‌‌‌‌•؛•ᚔ‌ᚔ‌ᚓ⊰✾⊱ᚔᚔ‌ᚔ•؛• ...⇣•• یـٰآربَ‌العـٰآلـَمین...!🖇🕊•• اِ؎پـَروردگـٰارِجَـهانیـٰان...!🎼🤍•• ‌
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۷ دی ۱۴۰۱ میلادی: Saturday - 07 January 2023 قمری: السبت، 14 جماد ثاني 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️16 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️17 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️19 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️26 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
🔔 فلسفه پاداش و کیفر خدا ✅ امام علی علیه السلام: خداوند سبحان ثواب را بر اطاعتش و كيفر را بر معصيتش قرار داده است تا بندگانش را از عذاب خود بازدارد و آن ها را به سوى بهشتش سوق دهد. 📙 حکمت 368 نهج البلاغه
گاهی وقت ها به شوخی می گفت: درجه برای آبگرمکن‌ است... به درجه اعتقادی نداشت و دنبالش‌ هم‌ نمی رفت! روی لباسش‌ هم‌ نمی زد می گفت: درجه رو‌ باید‌ خدا‌ بده تا شهادت‌ نصیبت‌ بشه... شهید جواد محمدی🌷
AUD-20211207-WA0011.mp3
1.15M
💧 🎤 📚 سوره بقره آیـ🦋ـه (۴) والذين = و كسانی كه يؤمنون = إيمان می آورند بما = به آنچه اُنزلَ = نازل شد اليكَ = به سوی تو و ما = و آنچه أُنزِلَ = نازل شد مِن قبلكَ = قبل از تو و بالاخره =  و به آخرت هم = ايشان يوقنون = يقين دارند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گام_های_عاشقی💗 قسمت25 نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل خونه امیر روی مبل دراز کشیده بود و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت26 صبح زود از خونه زدم بیرون یه دربست گرفتم ،رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم که یکی صدام کرد برگشتم نگاهش کردم سارابود - سلام عروس خانم ،اینجا چیکار میکنی ناسلامتی امشب شب خواستگاریته سارا: نمیخواستم بیام ،ولی منصوری تماس گرفت گفت حتما باید بیای تازه گفت تو هم باید باشی - عع من چرا ؟ سارا: نمیدونم بریم ببینیم چیکار داره با سارا سمت اتاق بسیج حرکت کردیم ،بعد از در زدن وارد اتاق شدیم - سلام سارا: سلام منصوری: سلام بچه ها بشینین کارتون دارم رفتیم روی صندلی که کنار میز بود نشستیم منصوری: یه مشکلی پیش اومده ،بچه هایی که هر ساله پکیج برای راهیان نور درست میکردن الان نمیتونن درست کنن ،گفتم بیاین اینجا تا یه فکری بکنیم ببینیم چیکار باید بکنیم سارا: ببخشید من و آیه اسممونو واسه این سفر خط زدیم منصوری:عه چرا؟ سارا:خوب نمیتونیم بیایم دیگه ( با حرف سارا خندم گرفت، به منصوری نگاه کردم) - درسته که نمیتونیم بیایم ولی پکیج و درست میکنیم منصوری یه لبخندی زد: خدا رو شکر ،من تنها امیدم شما بودین - خوب حالا باید چیکار کنیم منصوری: باید برین بسیج برادران اونجا آقای هاشمی کمکتون میکنه با شنیدن اسم هاشمی اخمام رفت تو هم ،یه روزه اومده کل کارو سپردن بهش سارا: باشه ،چشم با سارا از اتاق بیرون رفتیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت27 - سارا چرا تو اسمتو خط زدی واسه راهیان نور سارا: خوب، چیزه ! دلم نمیخواد تنها برم - دیونه ،نه به داره نه بباره همینجور حرف میزدیم که رسیدیم دم در اتاق بسیج برادران یه کم چهره مونو جدی کردیم و چند تقه به در اتاق و زدیم وارد شدیم آقای هاشمی با تعداد از پسرای دانشگاه در حال بگو به خند بودن با دیدن چهره ی خندان هاشمی من و سارا هاج و واج نگاهش میکردیم که یکی از پسرا پرسید: ببخشید کاری داشتین ؟ یه دفعه به خودم اومدم که گفتم :خانم منصوری ما رو فرستادن راجب پکیج راهیان نور یه دفعه هاشمی گفت: بله بفرمایید داخل،بعد به پسرایی که دورش نشسته بودن گفت : بچه ها خسته نباشین شما میتونین برین یعنی با این حرفش خندم گرفت ،خوبه که نیششون تا بنا گوششون باز بود خیلی هم خسته شده بودن منو سارا کنار ایستادیم که آقایون تشریفشونو بردن هاشمی: بفرمایید بشینین منو سارا هم رفتیم نشستیم هاشمی: به نظر من یه پکیج ساده درست کنیم مثلا،یه سجاده به رنگ لباس بسیجی با یه تسبیح و یه مفاتیح ریز ،نظر شما چیه؟ سارا: به نظرم خوبه - ولی به نظر من خیلی ساده است،چون شاید بعضی ها برای اولین باره که به این سفر میان باید یه چیزی درست کنیم ذوق و شوق رفتنشون زیاد بشه هاشمی سرشو برگردوند سمت من چشم تو چشم شدیم ،یه دفعه رنگ آبی چشماش منو جذب خودش کرد یه دفعه سرمو پایین کردمو به دستام خیره شدم هاشمی: خوب شما چه نظری دارین؟ - نمیدونم ،باید فکر کنم هاشمی یه لبخندی زد ،با این لبخندش فکر کردم داره منو مسخره میکنه بلند شدم و نگاهش کردم: جوک گفتم که خندیدین ؟ هاشمی لبخندشو محو کرد: نه ولی اینجور شما با نظرم مخالفت کردین فکر کردم حتما پیشنهاد خودتون بهتر از پیشنهاده من باشه با جدیت گفتم: معلومه که هست ،فردا بهتون پیشنهادمو میگم ،فعلا با اجازه از اتاق بیرون رفتم ،سارا هم پشت سرم اومد بیرون سارا: چت شد یهو آتیشی شدی؟ - ای کاش میتونستم خفه اش کنم با دستادم ،دیونه زنجیری منو مسخره میکنه سارا: وااا ،آیه ! بنده خدا که چیزی نگفت ،راستش من خودمم خندم گرفت تو این حرف و زدی ،آخه دختر کم عقل ،لااقل فکر میکردی بعد نظرت و میگفتی - ول کن سارا اعصابم خورده،میزنم داغونت میکنم سارا: باشه بابا ،الان داغونم نکن ،داداش بیچاره ات افسردگی میگیره ... خندیدم و رفتیم سمت کافه دانشگاه تا ساعت دو کلاس داشتیم آخرین کلاسمون هم با هاشمی بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت28 وارد کلاس شدیم با سارا رفتیم ته کلاس نشستیم طوری که از دید هاشمی دور باشیم اینقدر این مرد خشک و بی روح بود که بیشتر بچه ها سرکلاسش یا خواب بودن یا درحال گوشی بازی بودن بعد چند دقیقه وارد کلاس شد شروع کرد به حضور و غیاب کردن رو اسم من که رسید اسممو خوند و بعد از اینکه حاضر گفتم چند لحظه فقط نگام میکرد آروم زیر لب به سارا گفتم: این چشه سارا ،چرا اینجوری نگاه میکنه سارا: چه میدونم ،حتمن داره نقشه میکشه چه جوری حذفت کنه ... - کوفت ،نخند! میگم این زنش چه جوری این اخلاقش و تحمل میکنه سارا: بچه ها میگفتن مجرده - ععع،پس بگو ،معلوم نیست چند بار رفته خواستگاری جواب رد شنیده سارا زد زیر خنده که هاشمی نگاهش و به سمت ما کرد و یه اخمی کرد و چیزی نگفت یه لگد به پای سارا زدم - هیییس داره نگاهمون میکنه بعد کلاس از دانشگاه خارج شدیم از سارا خداحافظی کردم رفتم سمت خونه داخل کوچه شدم که یه دفعه رضا رو دیدم که از خونه خارج شد با دیدنش صدای بوم بوم قلبمو میشنیدم نفسم بند اومده بود به آرومی سلام کردم و از کنارش رد. شدم چند قدم نرفتم که صدام زد رضا: آیه ! یعنی دیگه رسما گفتم الان سکته میکنم برگشتم سمتش همینجور که سرم پایین بود گفتم - بله رضا: میخواستم در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم - بفرمایید درخدمتم همین لحظه امیر با ماشین وارد کوچه شد رضا: باشه یه موقع دیگه ،فعلا با اجازه - به سلامت ( گندت بزنن امیر که همیشه مثل خروس بی محل میمونی) امیر از ماشین پیاده شدو با رضا مشغول حرف زدن شد منم از داخل کیفم دسته کلیدمو درآوردمو در حیاط و باز کردم روی پله نشستم تا امیر بیاد پوستشو بکنم بعد چند لحظه امیر با یه دسته گل و شیرنی وارد حیاط شد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت29 امیر: به به آیه خانم ،چه طوره ،قشنگه؟ میپسندی؟ - اولامن نباید بپسندم ،سارا باید بپسنده! دوما اون سارایی که من امروز دیدم ندیده پسندیده اینقدر این صحنه برام قشنگ بود که دلم نمیاومد باهاش دعوا کنم بلند شدمو رفتم توخونه - مامان ،مامااااان ،ماماااااااااان عع کجا رفته ؟ رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو اینقدر خسته بودم که گرسنگی یادم رفت با صدای مامان بیدار شدم مامان: آیه ،مادر پاشو چشمامو به زور باز کردم : جانم چی شده؟ مامان: پاشو شب شده باید بریم خواستگاری - وااایی اصلا یادم رفت ،الان بلند میشم بلند شدم اول رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم از داخل کمد یه مانتوی کرم رنگ با شال سفید پفکی برداشتم لباسمو که پوشیدم رفتم تو پذیرایی مامان و بابا روی مبل نشسته بودن - من اماده م بریم ،امیر کجاست ؟ مامان: دوساعته رفته تو اتاق لباس بپوشه هنوز نیومده بیرون رفتم سمت اتاق امیر در و باز کردم - یا خدااا ،اینجا چرا اینجوریه؟ بمب زدن ؟ امیر : آیه دیونه شدم ،صد تا لباس پوشیدم ،نمیدونم کدومو بپوشم - میگن عاشق کوره ولی نگفتن تا این حد دیونه باشه ،برادر من همه لباسات خوشگلن امیر: تو بیا یکی انتخاب کن بپوشم اینقدر زیر دست و پام لباس ریخته بود که اصلا نمیتونستم چیزی پیدا کنم بلاخره یه پیراهن لیمویی رنگ که هر موقع امیر میپوشیدم قربون صدقه اش میرفتم با یه تک کت مشکی با شلوار مشکی براش پیدا کردم - بیا ،اینا رو بپوش امیر: باشه ،برو بیرون از اتاق رفتم بیرون یه ربع شد که امیر بیرون نیومد دوباره رفتم درو باز کردم دیدم جلوی آینه ایستاده داره مثل دیونه ها ادا در میاره زدم زیر خنده ... - داداش من بزار برو لااقل دو کلمه باهاش صحبت کن بعد دیونه شو ،این چه کاریه امیر: دارم تمرین میکنم چه جوری باهاش صحبت کنم - بیا بریم ،زیر پامون علف سبز شد ،الاناست که بابا پشیمون بشه هااا امیر : بریم بریم آماده ام بلاخره از خونه زدیم بیرون ،رفتیم سمت خونه بی بی جون ،بی بی رو هم همراهمون بردیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت30 بعد نیم ساعت ،رسیدیم خونه سارا اینا زنگ در و زدیم و وارد خونه شدیم پدر سارا به همراه چند تا آقای دیگه اومدن بیرون استقبال ما بعد از احوالپرسی وارد خونه شدیم منو امیر کنار هم نشستیم یعنی صدای ضربان قلب امیرو میشنیدم آروم زیر گوش امیر گفتم: داداشی ضایع بازی در نیاری امیر لبخند میزد و چیزی نمیگفت بعد از ده دقیقه سارا با سینی چایی وارد شد و امیر هاج و واج نگاهش میکرد که با پام زدم به پاش که نگاهشو برداشت سارا بعد از تعارف کردن چایی به بقیه ،به سمت ما اومد امیر از خجالت نمیتونست چایی رو برداره یه لبخندی زدمو آروم به سارا گفتم: سارا جان داداشم دست و پاشو گم کرده ،من براش چایی رو برمیدارم ،میترسم گند بزنه سارا هم لبخندی زد و رفت امیر زیر گوشم گفت: آیه بریم خونه میکشمت منم یه لبخندی تحویلش دادمو مشغول خوردن چایی و شیرینیم شدم بعد از کمی صحبت کردن بزرگترها ،بی بی گفت ،اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن حرفاشونو بزنن بابای سارا هم گفت: اجازه ما هم دست شماست ،بعد روشو کرد سمت سارا گفت: سارا جان آقا امیر و راهنمایی کن سارا بلند شد و امیرم بلند شد که آروم بهش گفتم : داداشی میخوای منم بیام که گند نزنی امیر هم یه لبخندی زد که پشت این لبخند پز از خط و نشون بود واسه من نیم ساعتی گذشت که امیرو سارا وارد خونه شدن با دیدن چهره خندونشون همه فهمیدن که جواب سارا مثبته بی بی هم با دیدنشون صلواتی فرستاد که بعدش بقیه هم شروع کردن به صلوات فرستادن با دیدن امیر به خودم میگفتم ای کاش رضا هم مثل امیر بود تا زودتر مال همدیگه میشدیم توی راه برگشت امیر فقط میخندید ،با خنده ی امیر ما هم میخندیدیم بی بی رو هم آوردیم خونه خودمون ،مامان لحاف بی بی رو توی اتاق من گذاشت روی تخت دراز کشیده بودمو ،مشغول خوندن کتاب شدم که یاد پیشنهاد هاشمی افتادم ،تو همین فکر بودم که یه فکری به ذهنم رسید... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تنها راه نجات کشور اطاعت از رهبری ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ‌‌‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰𑁍⊱ـــــ ـ ـ ـ ...⇣•• ‹‌یـٰاذَالجَلالِ‌وَالاِڪرآم🌿📗'› ‹‌اے‌صـٰاحبِ‌شڪوھ‌وبزرگوارے✨💚'›
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۸ دی ۱۴۰۱ میلادی: Sunday - 08 January 2023 قمری: الأحد، 15 جماد ثاني 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️15 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️16 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️18 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️25 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
🔰 عالم بی‌ تقوا 💠 رسول اكرم صلى‌ الله‌ عليه‌ و‌ آله: 🔹 يا عَلىُّ إذا لَم يَكُنِ العالِمُ تَقيّا تائِبا زَلَّت مَوعِظَتُهُ عَن قُلُوبِ النّاسِ كَما تَزِلُّ القَطرَةُ عَن بَيضَةِ النَّعامَةِ و َالصَّفا 🔸 يا على هرگاه عالِم با تقوا و توبه‌كار نباشد، موعظه‌اش از دل مردم مى‌لغزد همچنان‌كه قطره آب از روى تخم شترمرغ و سنگ صاف مى‌لغزد. 🖇 ميراث حديث شیعه، ج2، ص29 ━💠🍃🌺🍃💠━
💔پسرانش، همه‌ی زندگی‌اش بود و اینگونه شد که «زن» «زندگی»اش را داد؛ تا ما «آزادی» داشته باشیم... روز تجلیل از مادران شهدا گرامی باد 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی💗 قسمت30 بعد نیم ساعت ،رسیدیم خونه سارا اینا زنگ در و زدیم و وارد خونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت31 صبح زود بیدار شدم رفتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم کیف و کتابمو برداشتم و رفتم سمت آشپز خونه که دیدم امیر توی پذیرایی روی مبل نشسته - چرا اینجا نشستی؟ امیر: منتظرم تا ساعت ۸ بشه برم دنبال سارا - چرا؟ امیر: بریم آزمایش دیگه - آها ،جوابشو گرفتین حتما بهم خبر بدین امیر: یعنی تو نمیای؟ - نمیتونم بیام ،چون یه عالم کار روسرمون ریخته ،الانم که سارا نیست باید جای اونم کار کنم امیر: اااااا.... پس من با کی برم - وااا مگه بچه کوچیکی ،خودت برو امیر: آیه اذیت نکن دیگه بیا بریم من از خجالت باید آب شم - بله ،از خنده های دیشبت مشخص بود که چقدررر،خجالت میکشیدی امیر : الان واقعا نمیای؟ - میرم دانشگاه یه کاری دارم انجام میدم میام امیر: میخوای برسونمت که زوتر کارتو انجام بدی... - اگه اینکارو کنی که ممنون میشم امیر: خوب برو یه چیزی بخور برسونمت - باشه بی بی و مامان در حال صبحانه خوردن بودن سلام کردمو کنارشون نشستم بی بی یه نگاهی به من کرد و لبخند زد امیر : آیه زود باش دیگه! - الان میام ،تو برو ماشین و روشن کن منم میام امیر: باشه تن تن صبحانمو خوردم و از مامان و بی بی خداحافظی کردم و رفتم کفشمو پوشیدم رفتم دم در سوار ماشین شدم و حرکت کردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸